ـ کثافت ها !
* * *
ـ کثافت ها ! .. کثافت ها !
اسماعیل این را گفت و سرش را
زیر لحاف پنهان کرد.
* * *
دل شب بود،
که اسماعیل آخرین
شاخه ای چوبی راکه دربخاری گذاشته بود خاکستر شد. حالا اتاق سرد بود.
کاملاً سرد.
ازسوزسرما و
ازصدای پیهم فیر تا آن دم صبح خوابش نبرده بود.
سرفه
نیز آرامش نگذاشته بود. هر باری هم که خواب بر مژگانش سایه می افگند،
سوز
سرما و صدای فیر
و هم سرفه خواب را
ازش می ربود.
اسماعیل که سرش زیر لحاف پنهان
کرد،
در
زیر
لحاف غلطی زد
وخود را
بالحاف بیشتر پیچانید.گرسنه اش بود.
با آن که
د
راین او آخر چندان میلی به غذا نداشت ،تنها چلم دود
می کرد و چای می نوشید،
اما
حالا از
گرسنه گی دلش بی حال می شد. چیزی نبود
تا بخورد
.چند روزمی شد
که به
خاطر
باران مرمی و
بارش یک دم برف در خانه گیر مانده بود.درحقیقت دراین چند
روزدلش هم نمی خواست ازخانه پا بیرون بگذارد. شاید از ترس بود، که از
خانه بیرون نمی برآمد. از ترس مرمی. شاید.
درزیرلحاف باردیگر چشمهایش
رابست و کوشید تا
اگر خوابش ببرد.
چشمهایش را که بست،صدای انفجارشدیدی
ازنزدیک خانه اش بلندشد . اتاق لرزید. اسماعیل خودش نیز لرزید. صدای لرزانی
از حنجره اش برآمد:
ـ کثافت ها !
این را که اسماعیل گفت ، لحاف
را پس زد ،آهسته و آرام از جایش بلندشد، ترسیده و بی صدا سوی پنجره اتاق
رفت.ترسیده دستهایش را چون سایه بان نمودوازپس پنجره بیرون را نگریست.
هواهنوزشیری رنگ بود.دیدبرف به شدت می باردوکوچه و خانه های ویران ونیمه
ویران محله وگذر درزیربرف سنگین خوابیده اند.چشمش افتادبه یگانه درخت اکاسی
پیر وسالمند پیش خانه اش . دیدکمرآن یگانه درخت اکاسی پیر وسالمند پیش خانه
اش دو تاشده و شکسته است .دلش به حال آن درخت سوخت. نه،نسوخت،
گریست.اسماعیل هنوز به بیرون نگاه می کرد،که صدای قدمهایی را شنیدکه ازپله
های زینه بالا می شدند. رویش را که دور داد،دید زنی به چوکات دراتاق
ایستاده است.تعجب کرد. اسماعیل در تعجب بود و زن با شتاب برف هایش را بادست
می رفُت. زن، برف هایش را که رفُت، چادریش را بالا زد. همین که چشمان
اسماعیل به چهرهء زن سُرید،دلش گرپ نمود و بدنش لرزید.فکر نموددلش افتاد
جلو پایش به زمین.شناختش .خودش بود،ستاره بود.از چشم ها و دست هایش شناخت
که ستاره است.
از دیدن ستاره غبار غم بر چهره
اش نشست. ستاره بدون آن که سلام بدهد باصدای بلند،بلند مانند فریاد صدازد :
ـ به لحاظ خدا از پیش کلکین
دور شو . دور شو، که کدام گوله می آید می خورد به سرت !
اسماعیل بی اعتنا به حرف
ستاره، غمین و دلگیر رویش رادور داد،دوباره به بیرون نگاه کرد.به بیرون، به
بارش سنگین برف وبه یگانه درخت اکاسی کهن سال پیش خانه اش،که کمرش دوتا و
شکسته بود. به بیرون نگاه می کردکه بازسرفه به سراغش آمد. این بار چنان
سرفه شدیدبود، که بدنش را به شدت تکان داد. او ازلب پنجره محکم گرفت و
هنگام سرفه نمودن، پاها یش را به شدت به زمین کوفت . ستاره که او را به
چنان حال دید،دست پاچه شد،این بار التماس گونه گفت :
ــ به تو می گویم،که پس شو از
پشت ارسی،که کدام گلوله می آید! چرا گپم را نمی شنوی؟
اسماعیل این بار بدون آن که
رویش را سوی ستاره دوربدهد،خشم ازچهره اش باریدن گرفت.چهره اش سرخ وکبود
شد.خواست به ستاره بگوید:
ــخارج شوازخانه ام !خارج شو !
تو آخر ازمن چی می خواهی؟خارج شو !ازدیدن چهره ات بیزار هستم!
اما اسماعیل زودازتصمیمش گذشت
و همان گونه به تماشای بارش برف ویگانه درخت اکاسی پیرو سالمندپیش خانه اش
که کمرش دوتا وشکسته بود ادامه داد.
ستاره که بی تفاوتی او را
باخود دید، گفت:
ــ ببین ! من به خاطر تو شب و
روز قرار وآرام ندارم ! به خاطر تو،هر لحظه چو ماهی می سوزم در کرایی! اما
تو ! تو چرا به حرفم گوش نمی کنی؟! توچرا بیخی از من دلزده شدی؟!
اسماعیل رویش را ازبیرون گرفت
به سوی ستاره دورداد.به چشم های ستاره نگریست. به چشم های ستاره می
نگریست،که ناگهان چشمش لغزیدبه دستهاوبه چوری های او. آهسته،که تنها خودش
شنید؛ گفت:
هنوزهم چشم های میشی زیبایش را
سرمه می کشد! هنوز هم آن چوری های بنفش وسفیدرا در دستهای ظریف وخوش تراشش
دارد! عجب است!
و این بار بلند صدا زد:
ــ عجب است !
اسماعیل درحالی که زانو هایش
به جلوخم می شدند،آهسته آهسته وکمرچین رفت به سوی بستر خوابش در کنج اتاق .
ار زیر بالشت خوابش خنجر را گرفت ، گذاشت به کمرش ، همان گونه آهسته
وکمرچین به سوی ستاره آمد. به چشم های ستاره چشم دوخت وبادو دست از بند دست
های او گرفت وفشارداد.تاتوان داشت فشار داد. ستاره فریاد زد:
ــ اسماعیل! چی می کنی؟
اسماعیل،گو این که حرف ستاره
رانشنیده باشد،بازهم فشارداد. چوریهای شیشه ای بنفش و سفید دردستهای ستاره
شکستند.خون ازبنددستهای ستاره ریخت. اسماعیل بی توجه به خونی که ازبنددست
های ستاره می ریخت،بایک دست به زلف های تابدارستاره چنگ انداخت وبادست دیگر
خنجرراازپهلویش بیرون کردو با آن جنجر برچهرهء ستاره وبه چشم های میشی
وزیبای سرمه کشیدهء اوچند بارخط کشید. ستاره فریاد زد وناله کرد.اما
اسماعیل،بی توجه به فریاد و نالهء ستاره به کارش ادامه داد. او تمام نیرویش
را به دست هایش جمع نمود و ستاره رامانند گوسفندی که سرش را می زنند،به
زمین خواباند و باهمان خنجر زلف های تابدارستاره رابرید. ستاره برزمین
بادست های خون چکان افتاده بود.
* * *
درآن سالها،
اسماعیل شان
درشهرکهنه کابل ،
دریک حویلی بزرگ و
پردرخت و ساکت وخاموش زنده گی می
کردند.درختهای انار و ناک،بادام و اوناب ،یاسمن و اکاسی گرداگرد آن حویلی
بزرگ را پوشانیده بود.دربهاران ،شکوفه، آن حویلی ساکت و خموش رانمودخاص می
بخشید وصدای عطرش دماغ جان را می نواخت ودل را تازه می ساخت .آن حویلی
بزرگ و پُردرخت و ساکت و خاموش سال دوبار پُر شورمی شد و پُر صدا . یکی
درروز مولود پیغمبرو
دیگری در روز دهم محرم.
درآن دو روز،صبح وقت
درگوشهءحویلی دیگدان ها بزرگ سنگی ساخته می شدند،دیگ های بزرگ مسی بالای
آنها بار می گردیدند و برای پختن نذرو خیرات آماده می شدند. خانواده
اسماعیل درآن دو روز نذر می پخت وخیرات می داد .درآن دو روزکاکا غلام
آشپز،با اندام گوشتی و چاقش در آن حویلی قدرو منزلت خاصی داشت . اوازسرصبح
باسروصدا و غالمغال که عادت همیشه گی اش بود،لب دیگدان هامی چرخید،عرق کنان
مصروف پختن نذرمی شدو سکوت آن حویلی را برهم می زد . گاهی هم دانه های عرق
راکه ازپیشانیش درحال چکیدن می بودند،
با انگشت شهادتش پاک می کرد وبعد،همان
انگتش رادرداخل یکی ازدیگ ها می نمود و مزه دیگ را می چشید. هرگاه کسی به
آن کارش اعتراض می گرفت،کاکا غلام چین به پیشانی می انداخت، گوشه ای می رفت
لم می داد و قهرمی کرد. آنگاه باید کسی می رفت عذرش را می نمود و ذناخش را
می گرفت تا او دوباره می آمد و می پرداخت به کارش. کاکاغلام درکوچهء تخته
پُل شوربازار،دکان گدی پران فروشی داشت. او درپهلوی آشپزی،تارشیشه می زد و
گدی پران می ساخت. چون تاری که او شیشه می زد، زود بریده می شدو گدی پران
هایش چندان خوب قیل نمی شدند، پانگ دار می بودند و لوطه کی . به این سبب ،
مشهور شده بودبه «غلام شوده».
* * *
همین که دیگ های نذر پخته می
شدند وبه گفته کاکاغلام دَم می کشیدند، کاکاغلام تمام اعضای خانوادهء
اسماعیل رانزدیک دگ ها فرامی خواند و بابلند کردن دستهاشروع می کردند به
دعا نمودن .کاکاغلام هنگام دعازار زارمی گریست و اشک هایش چون سیل از دو
گوشهء چشم هایش شَرمی زدند پایین. پس ازآن با همان سرو صدا می پرداخت به
کشیدن نذر. درحویلی،آن سوتر،پیش از پیش شماری از همسایه ها و اهل گذرمی
آمدند ،برای گرفتن نذرصف می بستند ورهگذر هایی هم که ظرفی برای گرفتن نذر
با خودنمی داشتند، برای شان در مجمر های کلان کلان نذرکشیده می شدو آنها
گرد می نشتند نذر می خوردند.
* * *
در یکی از چنان روز های نذر
بود،واسماعیل که پشت لب سیاه کرده و آخرین سال مکتبش بود، او نیز ازسرصبح
ازخواب بلندشده و نزدیک کاکاغلام تابالامی رفت وبه گفتهء خودش،باکاکا غلام
دست پیشی می کرد. نذرکشیدن ،با همان مراسم همیشه گی شروع شدو اسماعیل و
دوسه تای دیگر رفتند،تا ظرف های کسانی را که صف بسته بودند،بیاورند.اسماعیل
ظرف کودکی را گرفت وباشتاب آورد پیش کاکا غلام و با همان شتاب رفت تاظرف
نفربعدی رابیاورد.نفر بعدی یک چادری پوشی بود باقدوقامت خوداسماعیل. وقتی
او کاسه اش رابه اسماعیل می داد.اسماعیل اردیدن دست او حیران و شگفتی زده
شد. اودردستش چوری هایی به رنگهای بنفش و سفیدپوشیده بود.دست اوبا آن چوری
ها، اسماعیل را به یاد شکوفه های سیب و بادام وانار درخت های حویلی شان
انداخت . آن دست به دل اسماعیل چنگ زد . اسماعیل باخود زارید :
ــ خدایا ! چه دست ظریف وخوش
تراشی ! این چوریهای بنفش و سفیددراین دست، چقدر قشنگ معلوم می شوند. خدایا
!
او هنوز باخود در نجوا بود، که
کاکا غلام به خود آوردش که صدازد:
ــ او بچه چی شدی ، هله رود شو
!
اسماعیل با وشوق ظرف را ازآن
دست ظریف باچوریهای بنفش وسفیدگرفت، پیش کاکا غلام برد و التماس گونه به
کاکا غلام گفت :
ــ کاکا! خوب پُرش کنی که
کاسهء از خود است.
کاکا غلام بازهم، باانگشت
شهادتش دانه های عرقش راکه درحال چکیدن بودند از پیشانیش پاک نموده ، با
همان صدای بلند گفت:
ــ زیاد گپ نزن، اززیادگپ زدن
کرده،زیاد بجُق!
ابراهم،ظرف لبریز
ازنذرراگرفت،همان گونه لبریز از شوق سوی صاحبش روان شد. وقتی نزدیک او
رسید،در حالی که زبانش بند می شد،گفت:
ــ بسیار داغ است. اگر
بگیریددستهای تان می سوزد .کجاست خانه تان که من ببرم.
او آهسته ، مثل صدای نسیم
ِملایم گفت:
ــ برای شما تکلیف می شود!
ــ نه پیش شوید.
او پیش واسماعیل از دنبالش به
سوی دروازهء حویلی روان شدند.
اسماعیل این بار شرمنده پرسید:
ــ کجاست خانهء تان؟
این جا، پهلوی خانهء شما،در
سرایچه.
* * *
سرایچه درست بالای دالان کوچه
اسماعیل شان ساخته شده بود.دواتاق بایک تخت بام کوچک!صاحب آن خودش جای
دیگرزنده گی می کرد و سرایچه را همیشه به کرایه می داد. یکی از بامهایی که
درتمام زمستانها،موقع کاغذپران بازی زیر پای اسماعیل ناله کرده بود،بام
همان سرایچه بود. اسماعیل،باتعجب پرسید:
ــ شما از چه وقت به این جا
زنده گی می کنید، که من شما را ندیده ام ؟
او، بازهم آهسته ، مثل صدای
نسیم ملایم، به جواب اسماعیل گفت:
دو ـ سه روز می شود، که مااین
جا کوچ کرده ایم.
این راگفت و بین آن دو سکوت
حکمفرما شد. آن دواز پله های زینه سرایچه بالاشدند، همین که به دهلیز
رسیدند، اوچادری را از رویش بلند نموده گفت:
ــ زحمت برای تان شد ببخشید !
چشم اسماعیل به چشم های
اوافتاد. چشمهای میشی زیبای ِسرمه کردهء او که از پس مو های تابدارش برق می
زدند و می درخشیدند،حال اسماعیل رادگرگون ساختند.دستهای اسماعیل لرزیدندو
ظرف پُر از نذراز دستهایش افتاد به زمین. اسماعیل می لرزید. تمام بدنش می
لرزید. اسماعیل که هنوزچشم درچشمهای میشی زیبای سرمه کردهء او که از پس
موهای تابدارش برق می زد و می درخشیدندداشت. با همان حالت لرزان گفت:
ــ معذرت می خواهم!
او، مثل این که هیچ حادثه ای
رخ نداده باشد، بازهم آهسته،مثل صدای نسیم به جواب گفت:
ــ پروا ندارد، پاک می کنم.
وبه اسماعیل نگریست.خوب و دقیق
نگریست واضافه کرد:
ــ شنیده ام که چپه شدن نذر
شگوم بد دارد!
این را گفت و شروع کرد با
اسماعیل به پاک کردن نذر از دهلیز.
* * *
پس از آن،اسماعیل،همیشه به آن
دستهای ظریف وخوش تراش که باآن چوریهای بنفش وسفید، اسماعیل را به یاد
شکوفه های درختهای حویلی شان انداخته بودوبه آن چشم های میشی زیبای سرمه
کردهء او،که ازپس موهای تابدارش برق زده و اسماعیل رابه لرزه درآورده
بودند،می اندیشید. اسماعیل روزهاهمین که ازمکتب می آمد،شتابان سربام می
رفت وازپس دیوار سنجی به حویلی گک آنها،دزدانه نگاه می
کرد،تامگربازهم،اوراببیند. روزهای یکی بعددیگری می گذشتندامااسماعیل از
دیدن او ناامید می شد . گاهی دردل با خود نجوامی کرد:
ــ حتماً او به من دروغ گفته
بود. او این جا مهمان بوده ودوباره رفته خانه اش. اسماعیل بیخی گیچ و منگ
شده بود. حتایکبار خواست برود،به سرایچه و بگوید:
ــ آن دختری باآن دستهای ظریف
و خوش تراش که چوریهای بنفش وسفیددرست داشت،آن دختری با چشمهای میشی زیبای
سرمه کرده ، کجاست؟
اما پس از لحظه یی از رفتن
منصرف شدو خود را ملامت سار نمود:
ــ تو دیوانه هستی؟! تو لوده
هستی!
* * *
یک روز ، اسماعیل باعجله خود
را سر بام رسانیدو بازهم از همان پشت دیوار سنجی، خانه آنها را به نظاره
پرداخت تامگر اورا ببیند. لحظه یی نه گذشته بودکه دید،او دردهلیز خانهء شان
این سو و آن سو می رود . اسماعیل باعجله خودرا به دهلیز آها رسانید و نفسک
زنان گفت:
ــ می دانید! می دانید،که من
ازخاطرشماچقدر بی قرار هستم؟من چقدربه دستهای زیباوخوش تراش شمابا این
چوریهای بنفش وسفید وهم چقدربه چشمهای میشی زیبای ِسرمه کردهء شما اندیشیده
ام؟وچقدر آنها رادوست دارم؟می دانید؟
و بدون درنگ خود را به او
نزدیکتر ساخت و او رادر آغوش کشید. باشتاب بوسه به چشم ها،ذلف ها و دستهای
او زد واو را تنگ در آغوش گرفت. اورادرآغوشش فشرد،فشرد وتنکترفشرد،تااین که
صدایی،صدایی شبیه پرزدن پرنده ای خوابش را برهم زد واسماعیل که ازخواب
بیدارشد به شیطان لعنت فرستاد .
* * *
چاشت یک روز،که آفتاب به شدت
می تابید و از گرمی زیادچنان می نمود،که گویی از کوچه وپس کوچه شعله های
آتش بلند است . اسماعیل که از تشنه گی زبانش در کامش چسپیده بودگرما زده
وبی شیمه ازمکتب به سوی خانه روان بود.نزدیکی های خانه بود،که اسماعیل حیرت
زده در جایش ایستاد. اسماعیل باورش نمی شد که او راجز خواب،دوباره در
بیداری ببیند. اسماعیل او رادر اولین نگاه شناخت . از چادری ماشی رنگش
شناخت وازدست ظریف و خوش تراشش با آن چوری های بنفش وسفیدکه از زیر جادریش
بیرون زده بودشناخت. اسماعیل بدون اراده زیر لب گفت:
ــ آه خدایا!خودش است !
اسماعیل رویش را از سوی خانه
گرفت وازدنبال او روان شد. اسماعیل چندبار به اوخودرا نزدیک نمود وخواست با
او حرف بزند ،اما نتوانست . دلش به شدت می زد. بالاخره نزدیکی های جاده
عمومی بود،که تمام وجودش را جرات ساخته به اوخود رانزدیکتر نموده ،گفت:
ــ سلام ، مرا شناختید؟
او از زیر چادری سراپای
اسماعیل را از نظر گذرانید، بی تفاوت گفت:
ــ بلی ،همسایه ما.
اسماعیل رنگ باخته بودو مانند
کودکی که تازه گپ زدن را آغاز نموده باشد، بریده بریده گفت:
ــ بلی ، بلی ، هم .. همسایه
تان . من .. من با شما کاردارم.
و او تعجب آمیزپرسید:
ــ بامن ! بامن چی کار دارید ؟
اسماعیل که زبانش دیگر کاملاً
خشک شده بودو به مشکل حرف می زد، گفت:
ــ راجع به موضوعی همرای تان
گپ می زنم.
او که همان گونه آرام به راه
اش ادامه می داد،لحظه یی سکوت نمود وبعد گفت:
ــ حالا نمی شود،برویدکه کسی
می بیند، بداست.
ــ امشب دربام پشت دیوار
،منتظرتان هستم.
اسماعیل این را گفت و بدون
خداحافظی به سوی خانه برگشت.اسماعیل که ازهمان صحبت کوتاه با او ذوق زده
شده بود،هنوزهم باورش نمی شد،که او را دوباره دیده وبااو گپ زده باشد. و هم
این باورش نمی شدکه او به حرف اسماعیل بنمایدو به سربام براید.یک نوع
خوشی،همراه بادلهره وشک درتاروپوداسماعیل ریشه دوانیده بود. گاهی ازفرط شوق
باشتاب گام برمی داشت و گاهی هم آهسته می شد وآهسته تر،حتا درجایش می
ایستاد وچشم هایش راه می کشیدندو باخود نجوا می کرد:
ــ آیااو خواهد آمد! آیا آن
چشم های میشی زیبای سرمه کردهء اورا دوباره خواهم دید؟
اسماعیل همین که خانه
رسید،دقیقه شماری برایش شروع شد.هرطرفی که می رفت،دست های خوش تراش
اوباچوری های بنفش وسفید و چشم های میشی زیبای سرمه کردهء او پیش چشم هایش
به اهتزاردرمی آمدند واسماعیل رابی قراتر می ساختند.اسماعیل همان گونه بی
قرار،تاوبالا می رفت، خوشی همراه با دلهره و وسواس قلبش را می فشرد وبیشتر
ناقرارش می ساخت. شام که شد،دل لرزان رفت بام ،پشت همان دیوار سنجی. زیاد
انتظار کشید و انتظار زیاد،آرام آرام صبرش رامی ربود .پس ازشکنجه شدن
زیاد،اسماعیل دیدکه اوآهسته آهسته به سوی دیوار سنجی می آید. از آمدن او
خوشی در زیر پست اسماعیل درآمد . اوکه نزدیکترشد، اسماعیل خود را بیشتر به
دیوار چسپانید و گفت:
ــ سلام .ببخشید مزاهم شماشدم.
او که ترسیده بودو پیهم به سوی
پنجره های اتاقهای شان نظاره می نمود،آهسته وشمرده، درست مثل صدای نسیم
پرسید:
ــ بگویید ،بامن چه کارداشتید؟
اسماعیل سوال هایی راکه قبلاً
درذهنش آماده کرده بود وباربار آن سوال هاراباخود تکرار وحتادر ذهنش حک
نموده بود،ازدست پاچه گی آن همه سوال ها،یکسره ازلوح ذهنش زوده شده وازیادش
رفتند. با همان دسپاچه گی پرسید:
ــ می خواستم بپرسم که،شما کسی
را دوست دارد؟
او که هم چنان دل نگران به سوی
پنچره ها ی اتاق های شان می نگریست جواب داد:
ــ چرا دارم. مادرم را ، پدرم
را وبرادرم را. چرا این سوال را می نمایید؟
ــ نی کسی را برای ...
اسماعیل این حرفش را ناتمام
گذاشت و این بار پرسید:
ــ نام تان چیست؟
ــ ضرور است نامم را بدانید؟
و او مکث کوتاهی نموده ادامه
داد:
ــ نامم ستاره.
ــ چه نام مقبولی! شما مثل نام
تان مقبول هستید.
اسماعیل به آسمان شفاف که
ستاره ها در دامنش بل بل داشتند اشاره نموده، اضافه کرد:
ــ شما،مثل ستاره های آسمان
مقبول هستید.نگاه کنید مثل ستاره های آسمان.
ستاره به آسمان نگاه کرد .
همان گونه دل نارام، آهی از سینه اش بیرون داد و گفت :
ــ من هم می خواهم بروم به
آسمان .به آسمان خدا جان ، پیش دیگر ستاره ها. در این زمین شما آدم بسیار
عذاب می بیند.
ستاره هنوز حرفش را تمام نکرده
بود، که از دهیلز خانهء شان صداآمد:
ــ ستاره،ستاره کجا هستی!
ستاره، وارخطا شده گفت:
ــ خداحافظ ،رفتم که مادرم
صدادارد.
ــ فردا شام ، همین جا منتظر
تان هستم.
اسماعیل این راگفت وبااندوه
وحسرت رفتن ستاره رانظاره گرشد و ستاره بدون این که جواب اسماعیل رابدهد،از
بام ناپدیدشد . ستاره دل اسماعیل را ازجایش کند و با خود برد.
|