کابل ناتهـ، Kabulnath






































بخش اول




بخش دوم



بخش سوم


















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 
 
 "بليز، كشورى كه در جغرافيا نبود"
 
بخش چهــــــارم
 
 

بشير سخاورز
bashir_sakhawarz@ yahoo.ie

 

براى " پرويز كامبخش" كه پرنده ايست در قفس

 

18 اگست، سال 2009 ميلادى در بليز

 

امروز پرنده اى را نجات دادم و هموطنم چند نفر را در كابل كشت

 

هنگام صبوح آمد آن مرغ سحر خوانش

با زهره درا گويان در حلقه ى مستانش

هر جا كه بود محرم بيدار كنش آن دم

وان كو نبود محرم تا حشر بخسپانش

مى گو سخنش بسته در گوش دل آهسته

 

تا كفر به پيش آرد صد گوهر ايمانش   (مولانا جلال الدين بلخى)

 

گاه گاهى شعر هايى كه از نقطه نظر ابعاد هنرى ساده اند اما پيام ژرف دارند به يادم مى آيند مانند "بهشت آنجاست كازارى نباشد/كسى را با كسى كارى نباشد." پس بامداد امروز 18 اگست سال 2009 من در بهشت هستم؛ جايى كه كسى را با كسى كارى نيست و بامداد من با صداى دل انگيز چهچه ى پرندگان خوش آواز آغازد ميشود. از خودم مى پرسم: " اين همه سالها كجا بودم كه زيبايى پرنده اى را نتوانستم ببينم؟" 30 سال پيش هنگامى كه در كابل زندگى ميكردم، تنها پيكر بى جان پرندگان را كه از لنگ آويزان شده بودند، در دكانها ميديدم كه در برابر باد تند، پيچ و تاب ميخوردند. اگر گاهى اتفاق مى افتاد كه در خانه و يا جاى ديگرى گوشت پرنده را براى صرف غذا بياورند، همان دورنما به يادم مى آمد و دست به غذا نميبردم.

 

در كابل دلم براى پرندگانى كه در قفس نگهداشته ميشدند ميسوخت. صاحب قفس گمان ميكرد پرنده اش خوش ميخواند و من ميدانستم كه آن بيچاره از بودن در زندان مينالد.  با ديدن پرنده ها در قفس به ياد يكى از داستانهاى مولانا در مثنوى مى افتادم. در داستان آمده است كه بازرگانى پرنده اى را از هندوستان مى آورد و در قفس مى گذارد. اين پرنده هر روز از دورى وطن و دوستانش مينالد، اما صاحب او گمان ميبرد كه پرنده خوش مى خواند. پس از مدتى مرد بازرگان باز راهى هندوستان ميشود و از پرنده اش ميپرسد كه چه چيزى از هندوستان ميخواهد تا بازرگان آن را با خود بياورد؟  پرنده چون از دورى دوستانش رنج ميبرد به بازرگان ميگويد كه نزد دوستانش به هندوستان برود و جوياى احوال آنها شود و از آنها براى او پيام بياورد. بازرگان ميپذيرد و هنگامى كه در هندوستان است، به باغى ميرود و دوستان پرنده اش را ميابد و با يكى از ايشان حرف ميزند و ميگويد كه دوست او در نزدش در قفس است. ناگهان آن پرنده اى هندوستانى پس از شنيدن ماجرا ميميرد. بازرگان پشيمان از كرده اش و غمگين از اين كه داستان اش سبب مرگ پرنده اى شده است، به وطنش بر ميگردد و آنچه ديده است براى پرنده ى خود كه در قفس است حكايت ميكند. ناگهان اين پرنده هم ميميرد. بازرگان با دل شكسته از اين مصيبت بزرگ، جسد پرنده را از قفس بيرون ميكشد و بر زمين رها ميكند، اما شگفتزده ميبيند كه پرنده يكبار بال ميگشايد و به سوى آسمان ميپرد. بازرگان ميداند كه پرنده ى هندوستانى براى دوستش كه در قفس بود، پيامى داشته است ، يعنى "بمير تا رهايى يابى." راستى اين پرنده هاى بى گناه به خاطر همان صوت افسونگر شان است كه به زندان ميفتند و همين كه ميميرند، زندانبان با جسد شان كارى ندارد و آن را از قفس بيرون ميندازد. انسان ظالم است و نه تنها به پرنده رحم نمى كند كه به انسانهاى ديگر هم بيرحم است.

 

بارى اين بامداد كه هنوز شهر نيمه روشن بود و خورشيد ميخواست از لاى شاخه هاى درختان خرما بتابد، نگاهم به پرنده اى افتاد كه به تارى گير مانده بود و نميتوانست خودش را رها سازد. نخست ندانستم كه گير مانده است و چون هرگز پرنده اى با آن زيبايى را از نزديك نديده بودم، رفتم و كامره ى عكاسى ام را آوردم و عكسى از پرنده گرفتم. ناگهان تكان خورد و متوجه شدم كه در بند است. نگذاشتم كه بيشتر از آن در گير بماند و ناراحت باشد؛ زود از بند رهايش كردم. پرنده بى آن كه به عقبش نگاه كند، پر زد و ناپديد شد. شادمان از كرده ام، رفتم به درون اتاقم تا قهوه بنوشم - در عين زمان كانال بى بى سى را در تلويزيون يافتم. مثل هميش خبر نا خوشايند پيرامون افغانستان بود. مردى خودش را منفجر كرده بود و با اين انفجار ده نفر بيگناه را در كابل از بين برده بود. در بين كشته شدگان كودكان هم بودند. آخ وقتى انسانى نميتواند پرنده اى را در بند ببيند، چگونه انسان ديگرى قادر است كه كودكى را بكشد؟ 

  

 

در چشمانش ترس و تنهايى خوانده ميشد

 

انسان بيرحم است، اما ما مردم افغانستان بيرحم تر از انسانهاى بيرحم هستيم. وقتى روسها دولت كمونيستى را به قدرت آورد، گامهاى نخستين اين دولت در راه كشتن برادر و خواهر برداشته شد. بگذاريد كه من دنيا را از پشت عينك يك مرد ساده انديش ببينم و بگويم كه ما برادر و خواهر همديگر در يك كشورى هستيم به نام افغانستان. مگر نه اين است كه راديوى ما سالها پيش اين آهنگ پر كشش را پخش ميكرد و ما جوانان آن روز به پيام اين آهنگ باور داشتيم:

 

در اين وطن، در اين زمين و آسمان

در اين ديار مرد خيز باستان

در اين فضا، در اين بهشت جاودان

در اين هوا به جستجوى كاروان

به جستجوى كاروان زندگى

به سوى اوج بيكران زندگى

به اتفاق و همرهى و باهمى

روانه ايم و ميرويم و ميرسيم

 

         ********

شعار ما برادرى و با همى

سعادت و نواى صلح دايمى

صلاح ما در اتحاد و يكدلى

براى كافه ى ملت برابرى

خموش باد زنگهاى جنگها

مباد زنده امتياز رنگها

يكى شويد برادران و خواهران

برادران و خواهران يكى شويد

 

اما رفقاى كمونيست پيوند خواهرى و برادرى را زاده ى افكار فيودالى، خرافات مذهبى و ترشحات طبقاتى دانستند و شروع كردند به دربند و زنجير كشيدن و كشتن مردم بيگناه. دريغا كه اين مردمان_ در ظاهر هوادار معارف و دانش نخستين قربانيان خود را از بين مردم با معرفت و دانشمند گزيدند. شاعران و نويسندگان فرهيخته جان شان را از دست دادند؛ انسانهايى كه هر كدام ميتوانست كشور ما را به سوى فرداى روشن رهنمايى كند.   

 

سرانجام كمونيست ها را باد فنا به آنسوى رود آمو برد و يا آواره ى كشور هايى كرد كه از آن كشور ها با نفرت ياد مى كردند و نوبت رسيد به فرزندان اسلام يعنى مجاهدين كرام. مجاهدين كرام با بيخى پاكيزه از استنجا و دل آگنده از گندگى، در راه اسلام تفنگ برداشتند، اما اگر روزى در راه خدا رزميدند روز ديگر هم در از بين بردن مردم خود تلاش كردند. حزب اسلامى، حزب جمعيت، حزب تنظیم جبهه ملی نجات افغانستان، حزب تنظیم دعوت اسلامی افغانستان، حزب حرکت اسلامی مردم افغانستان، حزب حرکت انقلاب اسلامی و ملی افغانستان، حزب محاذ ملی اسلامی افغانستان و چندين حزب ديگر فرض و سنت ديگر آراستند.

 

اين مردمان كه دوگانه را براى يگانه ادا ميكردند در عين حال طرح از بين بردن همگنان خود را ميريختند؛ همگنانى كه در صف اسلام ميجنگيدند. پس از دور_ برادران مجاهد دور جهالت آمد. اعتبار مرد بر مبناى پشم شد. هر يكى كه پشم زياد داشت، در شمار مردان برتر قرار گرفت.  ميرزا اسدالله خان غالب سالها پيش در وصف اين گروه گفته بود.

 

از حد گذشت شمله و دستار و ريش شيخ

حيران اين درازى يال و دميم ما

 

نقش پران بر گنبد نيلگون

 

پرندگان را دوست دارم به خاطر صداى افسونگر و بالهاى رنگارنگ شان كه گستره اى طبيعت را رنگين ساخته اند و بليز را دوست دارم به خاطرى كه پرندگان اش گنبد نيلگون را مى پيمايند بدون دلهره ى آن كه آماج تير شكارى خواهند بود. پرندگان در زمين و آسمان اين جا آزادند و در جايى قفس نديده ام و يا پيكر پرنده اى را از لنگ آويزان. اگر انسان بياموزد كه "پرنده را به قفس داشتن گناه بزرگ است"، خواهد دانست كه كشتن و يا به زندان افگندن انسان بيگناه جنايت بزرگ تر است. آيا روزى فرا خواهد رسيد كه پرندگان در آسمان وطنم بى دلهره پرواز كنند؟ آيا روزى فرا خواهد رسيد كه فردى از وطنم به دست هموطن اش زير نام اسلام و يا نامهاى ديگر كشته نشود؟ در اين جا با صداى پرندگان از خواب بيدار ميشوم - پرندگان سمفونى زندگى هستند و هر كدام راگ تازه اى را ميسرايد و شعر بى بديل آرامش زندگى را. عشق ورزى زيباى قو ها بود كه كمپوزر معروف روسيه، چايكوفسكى را الهام بخشيد تا "بركه ى قو" را ايجاد كند و همين عشق ورزى قو ها بود كه حميدى شيرازى را شعرى بخشيد جاودان در حريم شعر هاى ماندگار:

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

 

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

 پس يكبار ديگر جسارت ميكنم و ميگويم كه: "بهشت آنجاست كازارى نباشد/كسى را با كسى كارى نباشد." زنده باد بليز. دريغ كه افغانستان قفس بزرگ است.

 

يادداشت:

 

هنگامى كه اين نوشته را زير دست داشتم، چهره ى پرويز کامبخش در نظرم بود.

 

ادامه دارد

 

بليز، امريكاى مركزى 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 103           سال پنجم         سنبله   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی        سپتمبر 2009