کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کابلی والا


اثر: رابندر ناتهـ تایگور

 

برگردان: داكتر لعلزاد بلوچ

 

دختركم – ميني – هنوز پنج سال داشت، مگر لحظه اي هم خاموش نمي نشست. او بعد از تولدش در ظرف 12 ماه سخن گفتن را آموخت. بعد از آن تا وقتي كه بيدار مي بود، ساعتي را هم به خاموشي نمي گذشتاند

مادرش گاه گاهي با به كار بردن قهر و تهديد، او را به سكوت وادار مي كرد؛ اما براي خودم چنين كاري ممكن نبود. به عقيده ي خودم ساكت ساختن ميني يك عمل خلاف فطرت بود و خودم اين كار را تا دير زماني تحمل نمي توانستم. لذا بين من و او باخوش قلبي صحبت هايي صورت مي گرفت.

 

يك روز صبح هنگامي كه من مصروف نوشتن باب هفدهم داستان خود بودم، ميني آمد و گفت:

بابا! دربان دريال حرف هاي احمقانه مي زند. نادان است هيچ چيزي نمي داند.

قبل از اين كه فرق زبان هاي دنيا را به او بفهمانم، او روي سخن را طرف ديگري كرد و گفت:

بابا! بهولا مي گويد كه در آسمان فيلي است، هرگاه از خرطومش آب بپاشاند، باران مي شود. بابا! اين آدم (بهولا) چي حرف هايي كه نمي سازد، شب و روز ياوه سرايي مي كند.

 

با گفتن اين حرف ها، او نزديك ميز تحريرم آمد و نزديك پاهايم نشست و با دو دستش با زانوهايم بازي مي كرد. او مصروف بازي بود و در باب هفدهم كتابم پرتاب سنگه از پنجره ي فوقاني زندان با گرفتن كنچن مالا خود را بيرون در آب مي انداخت.
خانه ام در كنار خيابان است. ناگهان ميني از بازي دست كشيد و به طرف كلكلين خانه دويد و با صداي بلند، فرياد برآورد: «كابلي والا!». 

 

مرد كابلي با حالت خسته، لباس هاي كثيف، دستاري بر سر و خريطه اي به پشت، دو چهار صندوقچه ي انگور در دست، با قد بلند و رسا از آنجا عبور مي كرد. نمي دانم با ديدن اين شخص در قلب دخترك معصومم چه خيال و تصوري نقش مي بست كه بي آلايشانه به او چشم مي دوخت.

 من فكر كردم كه اگر اين بلاي بي درمان كه خرجيني به پشت دارد، بر من نازل شود و اينجا بيايد و بنشيند، باب هفدهم كتابم تكميل نخواهد شد. مگر طوري كه كابلي والا با شنيدن هلهله هاي ميني، خنده كنان  به طرف خانه ي ما رو مي كرد، طفلكم حواس باخته، به طرف اتاق زنانه دويد و سايه اش را نيز گويي (از او) پنهان مي كرد. شايد او انبان كابلي والا را نديده فكر مي كرد، اگر از آن تلاشي بگيرند، چند تا بچه ي آدميزاد از درون آن دربياورند!

 

به هرحال كابلي والا آمد، به من سلام كرد و ايستاد. من به اين فكر افتادم كه قهرمان داستانم پرتاب سنگ و دختر داستان.... مالا، هردو در وضعي خطرناك قرار گرفته اند. حالا بهتر است چيزي از اين كابلي خريد. بنائاً حق و ناحق چيزهايي را از او خريدم. در اين وقت، حرف هايي نيز از اينجا و آنجا با او درميان آمد. ذكري از امير عبدالرحمن به ميان آمد و حرف هايي از من پرسيد كه:

بابوجي آن دختركت كجا رفت؟

 

براي اين كه حرف كابلي  را از دل ميني بيرون آورده باشم، او را داخل خانه خواستم. او بالاخره آمد؛ اما خود را به من چسپانده به طرف انبان كابلي با نگاه هاي مشكوك، چشم دوخته بود. كابلي از داخل انبان خود مقداري كشمش و كشته بيرون كشيد و به طرف ميني پيش كرد. مگر ميني آنها را نگرفت و به ترسش همچنان افزوده شد و سر انجام خود را به زانويم چسپاند. اين بود ديدار اول ميني و كابلي.

 

چند روز بعد من براي يك كار ضروري سر صبح از خانه بيرون شدم، ديدم كه ميني بر دراز چوكي پهلوي دروازه نشسته و هي گپ مي زند و كابلي هم در كنارش نشسته و به دقت به حرف هايش گوش مي دهد. گاه گاهي او را به خنده مي آورد و گاهي هم با زبان بنگالي شكسته و ريخته،  نظر خود را اظهار مي كرد. ميني در زندگي پنج ساله اش تا حالا كسي ديگر را به استثناي پدرش  نديده بود كه مانند اين شخص كابلي به كمال اطمينان به حرف هايش گوش دهد. من ديدم كه دامن كوچك ميني از بادام، كشمش و چهار مغز وغيره پر بود.

به كابلي گفتم:

خان! چرا زحمت مي كشي؟ به او چيزي مده.

 

و با اين حرف به او هشت «آنه» دادم كه او هم بلا درنگ در درون انبانش انداخت. هنگام بازگشت ديدم كه اين هشت «آنه» در خانه ي من هنگامه اي برپا كرده بود. مادر ميني چيزي در دست داشت و با عصبانيت به ميني مي گفت كه بگو اين پول را كي برايت داده؟ او مي گفت كه كابلي برايم داده؛ مادرش مي گفت كه تو چرا اين هشت آنه را از كابلي گرفتي؟ من براي نجات ميني در محل كار و نشستنم قرار گرفتم و بعد از پرسيدن معلوم شد كه اين ملاقات دوم كابلي و ميني نبوده است و كابلي اكثرا" ميني را پسته و بادام مي داده و با تحفه هايش دل اين كودك را به طرف خود مايل ساخته بوده است.

 

آنها اكثراً با هم حرف مي زدند. ميني به مجرد ديدن كابلي كه اسمش رحمت بود، از او مي پرسيد كه در انبانت چي داري؟ رحمت بدون ضرورت يك «نون» را اضافه كرده و مي گفت:

هانتهي! كه  در اصل هاتهي به معناي فيل است. در انبان دارم. كابلي فكر مي كرد اين يك شوخي خيلي خوب است؛ اما اگر چه مزاحي خوب نبود، خودش از اين خيلي لذت مي برد. من نخواستم بر ديدار آنها قيوداتي وضع كنم، صبح هنگام با شنيدن حرف هاي دل چسپ يك مرد پخته سال و يك كودك براي من نيز احساس مسرت دست مي داد. رحمت از ميني مي پرسيد:

ميني تو خانه ي خسرچي وقت ميروي؟

دختر بنگالي شايد از زمان تولدش با كلمه ي خُسر يا خُسر خيل آشنا باشد؛ اما از اين كه ما زير تأثير روشني عصر جديد قرار گرفته بوديم، دختر مان درباره ي اين كلمه معلومات نداشت. بنائاً اين حرف رحمت را متوجه نمي شد. در غير آن جواب ندادن و ساكت ماندن، برخلاف عادت ميني بود. او درمقابل از كابلي مي پرسيد، كابلي تو به خانه ي خسر كي مي روي؟

رحمت با مشت گره كرده، خسر تخيلي خود را نشانه مي گرفت و مي گفت:

من خسر خيل خود را با اين مشت خواهم زد.

ميني با اين كه موضوع را درك نمي كرد، با ديدن اين حركت قهقهه سر مي داد.

 

فصل خزان بود؛ فصلي كه شاهان و شاهنشاهان جهان به قصد فتح جهان از قلمرو هاي خود شان بيرون مي شدند؛ اما من هيچ گاه از كلكته بيرون نرفتم. به همين دليل است كه مرغ فكر و تصورم، بدون دنيا پرواز مي كند. خودم يك نشيمن دايمي كنج خانه ام شده ام، اما دلم هواي ملك هاي بيرون را دارد. هرگاه بيگانه اي را ببينم، در عالم خيال در دامان درياها، كوه ها و جنگل هاي آن ديار، خانه اي كوچك نمودار مي شود و بر ذهنم يك نوع زندگي بشاش و آزاده نقش مي بندد.

 

اگر چه دلم به گردش تمام دنيا مي رود، مگر خودم شكل چنان درختي را گرفته ام كه در بند زمين و ريشه هاي خود است. هرگاه قصد برآمدن از خانه مي كنم، گويي كوهي به فرقم مي خورد. از اين رو هر روز صبح در پهلوي ميز اتاق كوچكم نشسته، با شنيدن حرف هاي كابلي، شوق سياحت و گردش سري خود را تا حدي اشباع مي كنم.

 

كابلي با صد مهارت، اما با بنگالي شكسته، احوال ميهنش را بيان نموده و نقشه اي پيش چشمانم مي كشيد. يك محل كوهستاني كه در ارتفاعات اطراف كوه ها زمين هاي مايل به سرخي افتاده اند، نه در آنجا آب است و نه سبزه . از ميان اين راه ها، قافله هاي تاجران دستار دار و راهزنان هر دو، رفت و آمد مي كنند. كسي بر شتري سوار است و كسي هم پياده در حركت است، شخصي تفنگي كهنه به دست دارد و شخصي ديگر با برچه مسلح است.

 

مادر ميني، طبع خيلي حساس دارد و با حرف هاي جزيي از كوره در مي رود. اگر سر وصدايي از كنار سرك بلند شود، او فكر مي كند كه تمام شرابخواره هاي دنيا به طرف خانه ي وي در حركت اند. سنش زياد نيست، با آنهم از نشيب و فراز زندگي واقف است. ولي باوجود آن در دلش تشويش هايي جاي گرفته اند كه گويا هر گوشه ي دنيا مملو از شرابخواران، دزدها، مارها، پشه هاي مالريا و انگليس ها مي باشد، از اين لحاظ آسوده خاطر ماندن از طرف رحمت كابلي براي او  نا ممكن است.

او هربار تاكيد مي كرد تا  حركات كابلي را زير نظر داشته باشم. من مي كوشيدم، بد گماني هاي او را با خنده رفع نمايم. اما او پيوسته پرسش هايي مي كرد كه مثلا" مگر تا حال طفل كسي ربوده نشده است؟ در كابل برده فروشي رواج ندارد؟ آيا براي يك مرد قوي هيكل كابلي، دزديدن كودكي ناممكن است؟ من اعتراف مي كنم كه حرف هايي كه او مي گفت، خارج از امكان نبودند، اما درباره رحمت كابلي چنين گماني مناسب نبود. در دل زنم چنين گمانه هايي جاي گرفته بود، اما من رحمت را از آمدن به خانه باز نداشتم.

 

رحمت كابلي هر سال درماه اكتوبر به كشورش مي رفت و در اين روزها بر هر دري مي  ايستاد و قرضه هاي خود را وصول مي كرد. با وجود مصروفيت هاي زيادش، به ديدن ميني مي آمد. اگر صبح نمي توانست، شام يك بار حتما" مي آمد. مردم او را به خانه ي ما مي ديدند و حيران مي شدند. شخصي بلند بالا را با لباس هاي گشاده و انبان آويزان اگر كسي در تاريكي شب مي ديد، حتما" قلبش به تپش مي افتاد، اما با صداهايي كابلي والا! كابلي والاي ميني وخنده و مزاح آنها، بيننده، آسوده خاطر مي گشت.

 

يك روز صبح، در اتاقم مصروف تصحيح كتابم بودم، كه آثار سرما را احساس كردم، شعاع آفتاب از روشندان روي پاهايم افتاده بود كه گرمايش برايم لذت بخش بود. حدود ساعت ۸ صبح بود. كساني كه براي گردش و قدم زدن رفته بودند، در حالي كه سر و گلوي خود را پوشانده بودند، بر مي گشتند. در اين اثنا در فاصله  اي سر و صدايي بلند شد. من با آن طرف نگاه كردم، ديدم كه پوليس از دست هاي رحمت گرفته، او را كشان كشان مي برد.

با مشاهده ي هجوم بچه هاي تماشايي، لكه هاي خون بر لباس رحمت و كارد خون آلود به دست سپاهي، از خانه بيرون رفته، از مردم پرسيدم كه گپ چيست؟

 

چيزي از مردم و چيزي از رحمت شنيدم.  يكي از همسايگان ما يك پتوي رامپوري از وي به قرضه گرفته بود و چيزي از پول طلب كابلي هنوز باقي بوده است، مگر حالا منكر شده بوده  كه  قرض دار كابلي نيست.  روي همين جدال رحمت او را با كارد زده بود. رحمت او را دشنام مي داد و ناسزا مي گفت. در اين اثنا ميني بيرون آمد و صدا مي زد كه كابلي والا! كابلي والا!

چهره ي رحمت مانند گل شگفت. از اين كه امروز انبانش با او نبود، ميني درباره اش نپرسيد. در اين وقت دفعتا" ميني از كابلي پرسيد:

مگر به خانه ي خسر خيلت ميروي؟

(سسرال يا خسر خيل حالا در هند طنزي است كه به عوض زندان به كار مي رود. يعني پوليس اگر كسي را بخواهد به زندان ببرد، مي گويد ترا به سسرال مي بريم)

 

رحمت خنده كنان گفت: به همانجا مي روم. مگر چون ديد كه از اين حرف ميني خوشحال نشد، گفت: خسر را با مشت مي زدم، اما چه كنم كه دست هايم بسته است.

 

به هرحال، به جرم يك حركت قاتلانه، رحمت محكوم به چندين سال زندان شد. چندي بعد ما او را فراموش كرديم و به كارهاي خود مصروف شديم. هرگز فكر نكرديم  كه اين مرد آزاده ي كوهستاني، در زندان چگونه  به سر مي برد و از اين كه متوجه شدم كه ميني هم او را فراموش نموده، احساس شرمندگي مي كردم. او يك دوست ديرينش را از خاطر برده و با «بهولا سائين» دوست شده بود و بعدا" با گذشت زمان و به حساب عمر خود با خواهر خوانده هايش نشست و برخاست مي كرد. حالا كارش به جايي رسيده بود كه به اتاق من هم به ندرت قدم مي گذارد؛ گويي از من خفه باشد.

 

سالها گذشت. همان فصل خزان است. ترتيبات عروسي ميني گرفته شده. در تعطيلات آينده عروسي خواهد كرد. كسي كه رونق خانه ي ماست، ما را ترك كرده و راهي  خانه ي خسر خيل خود خواهد شد. فضاي صبح امروز خيلي خوشايند است و باران مونسوني (موسمي)، همه جا را شسته است. شعاع آفتاب مانند طلا مي درخشد؛ تا جايي كه خشت هاي شكسته ي خانه هاي كلكته نيز خوشنما به نظر مي رسند. در خانه ي ما بامدادان، دوباره نواي شهنايي طنين انداخته است. هر راگ اين ساز قلبم را غمگين مي سازد. جمع و جوش خانه، آمادگي براي نصب خيمه هاي شاميانه، صداي كوبيدن ميخ ها براي آويختن فانوس ها بر ديوارها و در اثر رفت و آمد زياد مردم، صدا به خوبي تشخيص داده و شنيده نمي شود.

 

من در دفترم نشسته، حساب مصارف را مي نويسم. در اين اثنا دفعتاً سرو كله ي كابلي پيدا شد و به من سلام كرده، ايستاد. در نگاه اول نتوانستم او را بشناسم؛ زيرا كه نه با خود انباني داشت و نه موهايش دراز بود و نه در وجودش چستي ديده مي شد. پرسيدم: رحمت تو كي آمدي؟

گفت: بابوجي (جناب) عصر ديروز از زندان آزاد شده و آمده ام. اين حرف به گوشم خوش نخورد. من يك قاتل را هرگز از نزديك نديده بودم. با ديدن او به دلم هراس افتاد. مي خواستم او زودتر از اينجا برود. به او گفتم: امروز در خانه ي ما مراسمي برگزار است و من هيچ فرصتي ندارم. امروز برو. با شنيدن اين حرف او به راه افتاد؛ اما نزديك دروازه رويش را برگشتاند و پرسيد كه من طفلك را نمي توانم ببينم؟

 

او فكر مي كرد كه ميني به همان سن و سالي كه بود، هنوز هم است و او حالا كابلي والا! كابلي والا! گويان، مي آيد و دوباره همان حرف هاي شوخي آميز بين شان زده مي شود. او در بين پاكتي براي ميني كشمش، بادام و انگور از يك دوست هم وطنش گرفته، آورده بود؛ زيرا خودش ديگر انباني با خود نداشت.

 گفتم در خانه مراسمي جريان دارد كه امروز با هيچ كسي نمي تواند ببيند. كمي آزرده شد، مدتي خاموش ماند و سپس خطاب به من گفت: بابو! سلام، و از خانه بيرون رفت.

در دلم آشفتگي احساس كردم. مي خواستم او را صدا كنم كه خودش برگشته آمد و گفت كه قدري كشمش، بادام و انگور براي طفلك آورده ام، لطفا" برايش بدهيد.

من مي خواستم پول ميوه را بپردازم، مگر او دستم را گرفت و گفت: بابوجي تو خودت هميشه نسبت به من مهربان بودي و من هرگز مهرباني هاي ترا فراموش نخواهم كرد. برايم قيمت ميوه را مده. بابوجي همانطوري كه دخترك خودت است، من هم در وطن خود، چنين دختري دارم. من به ياد دختركم براي دخترت كمي ميوه آوردم. من براي فروش يا سودا پيشت نيامده ام.

 

با اين حرف او دستش را به جيب پيراهنش كرد و يك ورق كاغذ چركين را بيرون كشيد و با دستانش آهسته آهسته آن را باز كرده روي ميز من گذاشت. روي اين كاغذ نقش چاپ يك دست كوچك بود، عكسي نبود، كسي روي دست كودكي رنگ ريخته بود و او را روي كاغذ گذاشته بود. تا كه رحمت هر سالي كه در كلكلته براي فروش ميوه بيايد، اين چاپ دست را به ياد دخترش بر سينه بگذارد؛ شايد جدايي دخترش را خيلي احساس مي كرد. با ديدن چاپ دست، اشك در چشمانم حلقه زد.

 

در اين وقت بين من او فرقي ديده نمي شد. من فراموش كردم كه او يك نفر ميوه فروش كابلي است و من يك شخصيت معزز بنگالي. من احساس كردم كه او نيز مانند من پدر يك دختر است؛ فرا سوي يك كشور كوهستاني، بودن يك دختر معصوم، با چاپ دستش، مرا به ياد دخترم ميني انداخت.

من خودم دخترم را از داخل خانه به اتاقم خواستم و به اعتراض مكرر زن ها اعتنايي نكردم. ميني در حالي كه ساري سرخ رنگ ابريشمي بر تن داشت و خط هاي سندل بر جبين، با لباس عروسي، شرميده شرميده آمد و در پهلويم ايستاد.

 

كابلي با ديدن او سراسيمه شد و مثل سابق نتوانست با او حرف بزند. بعدا" خنده كنان گفت: ميني بچيم! تو خانه ي خسر خيل مي روي؟ ميني ديگر به خوبي مفهوم خسر خيل و سسرال را مي دانست، از اين رو در حالي كه شرم بر او مستولي بود، رويش را به سويي ديگر كرد. من به ياد اولين ديدار ميني با كابلي افتادم.

 

بعد از رفتن ميني از آنجا، رحمت آهي سرد كشيد و به زمين نشست. پيدا بود كه دختر او نيز مانند ميني بزرگ شده بود و با دخترش نيز بايد به گونه اي ديگر حرف مي زد. اين هم معلوم نبود كه با گذشت ۸ سال، بر سر دختر رحمت چه گذشته باشد و حالا او در چه وضعي خواهد بود؟

 

در آفتاب روشن صبح، صداي شهنايي طنين افكن بود و رحمت خاموش نشسته بود؛ شايد جلو چشمانش، تصوير خانه اش را در افغانستان، در حركت مي ديد.

 

يك نوت (پول) كلان به او دادم و گفتم: رحمت پيش دخترت برو. از بركت وصال پدر و دختر، رونق عروسي دخترم افزون ترخواهد شد.

با دادن نوت كلان، مجبور شدم در مصارف عروسي دخترم كاهشي بياورم. من از تعداد چراغ ها كاستم و از موسيقي هم منصرف شدم. ابن يك حقيقت است كه با اين كار چنان مسرت معنوي برايم دست داد،  كه شايد با داشتن تمام ثروت دنيا، نصيبم نمي شد.   پایان

 

 

لینکهای ارتباطی

 

- کابلی والا و چند پراگنده گویی دیگر به قلم هادی ابوی
 

- حرف های در مورد « فیلم کابلی والا » ... ایشور داس

 

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۱                       سال دوم                           دسمبر/جنوری ٢٠٠٦/۲۰۰۷