کابل ناتهـ، Kabulnath
|
پرتونادری
پنجرهء باز قصه ها ....
آن روز
برهنه گي اندامت و دندانهايم ، بيهوده جاي داغ داندانهاي کهنه يي فرو رفتند و التهاب سرد پستانهاي تو فواره هاي داغ پشيماني بود که من درآن کاسهء شکسته ء دستانم را از نيازي مي شستم که سالهاي درازي مرا سوخته بود
هيچ نمي دانم آن روز سوار خنگ دجال ازکدام کوچه ء شيطان برگشتي که در نخستين هم آغوشي ما عشق سه بار جان داد و امروز در کدام نجيب خانهء شهر پنجره ء باز قصه هاي مرا چراغ سرخ مي افروزي
مي دانم آن گاه که باد در دامان تو لانه مي کند لب هاي تو پر مي شوند از قصه هايي که تنها اندام تو آن ها را با هم پيوند مي زند
مي دانم آن کي در کنار نام تو به هواي سرزمين هاي تازه پاي در کوچه ء رفت و برگشت نهاده است هيچ گاهي نخواهد فهميد که در ميان برچيدن گلي در باغ تا خريدن آن در کوچه ء گلفروشي چند رنگ سرخ فاصله است
اين سان که مي دانم خاموشانه در وازه هاي باد را ببند ! ورنه شايد کسي جغرافياي اندامت را قصه يي خواهد ساخت درچار راه نفرينامه هاي سنگسار و رها خواهد کرد در ذهن کوچه هاي تکرار
در مورد استاد پرتو نادری نبشته ای را مطالعه فرمایید.
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٠ سال دوم دسمبر ٢٠٠٦