کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

قسمت اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شبگیرپولادیان

 

 

 

خاکستری و سرخ
تفسیری بر یک شعر لیلا صراحت از دفتر

                                                    «روی تقویم تمام سال»

 

 

 

سطر های بعدی شعر، ابهام این پرسش و پاسخ را روشن میسازد. لیلا در تحلیل نهایی دیگر حقیقت وجودی خود را به صورت «من» نمی بیند. لیلای "درون باورهای" او «ما» یی است که همچنان گسترش می یابند و همگانی میشوند و به «تکه های وطن» او مبدل می گردند؛ وطن لیلا های از سوخته، خاکستری و فروپاشیده. واقعیت این وطن تکه تکه شده، لیلا را از فردیت اش بیرون می برد و به جامعه اش پیوند می زند اگر این جمع نبود شعرهای لیلا  ارزش گفتن را نداشتند.

 

آری خاکستری رنگی است که لیلا به گزیده؛ آگاهی ها، شورشگری ها و پرخاش های او و درنهایت همه صدا های او خاکستری اند. اما آنسوی سکه خاکستری رنگ های دیگری هم هست. پرسشگر نامعلوم ویا شاید لیلای دیگری از درون او می پرسد: میتوانی سرخ باشی؟ سرخی هم رنگی است در طیف نمادین رنگها. «سرخ» رنگی نیست که بتوان بی تفاوت از برابر آن گذشت.

 

بدون شک لیلایی که آتش را آزموده و خاکستر را بازیافته، سرخ را می شناسد، زیرا عشق را می شناسد و آتش را نیز، اگر عاشق نمی بود، شاعر نمیشد. ولی سرخ برای لیلا یارا دو کسی است دو سویه؛ هم سازنده است و هم سوزنده و هم آبادگر است و هم ویرانگر.

 

چرا که لیلا سرخ را هم در «شعله های» «آتشی که کلبه های را بلعیدند» به آزمون نشسته و هم به ویژه در «خون هاییکه پرشدند و پاشیدند روی تقویم تمام سال».

 

چشم های نافذ و تیزبین لیلا این سرخی خون را نه تنها در «تقویم تمام سال» هایی که خود تجربه کرده، بلکه تا ژرفای تاریخ خونین ما که خاک و باد آغشته با آن اند، به تماشا نشسته است.

 

لیلا گسترش یافته با هزاران چشم به اندازه تکه های وطنش و به شماره هزار در هزار قربانیانی که روی تقویم تمام سالهای سیاه کوچه به کوچه، شهر در شهر، دره به دره و کوه در کوه به خون غلتیدند، سرخی دیده است.

این جاری سرخ گویی همیشه و هنوز از پا نه ایستاده و نمی ایستند، پیوسته پر میشود و می پاشد، سرخ سرخ در تکرار برگ ریزان پاییز و در دلتنگی های غروب. پهنای این سرخی سیال مانند سیلاب ویرانگر همه جا می دود در خواب و بیداری. پس بیجانیست که حتا «رنگ کابوس های» او همه سرخ سرخ اند.

 

از سوی این سرخی چنان ویرانگر و دهشت انگیز چهره می نمایاند، حتا هنگامی که «عزیزدلش» به او می گوید « که با یک آغوش گل سرخ به دیدارش خواهد آمد» به خود میلرزد، میلرزد چرا؟ مگر عشق و دوست داشتن با سرخ ترین چهرهء ارغوانی اش نیز ویرانگر و لرزاننده است؟ مگر در سرخی گلها آتش سوزناک کدام دوزخی خفته است که شاعر ما از تصور آن مانند مجنون بیدی در گذرگاه باد برخود میلرزد؟

 

لیلا با القای مفهوم متضاد سرخ در این بند شعر روح شاعرانه اش را به نمایش می گذارد و بیدرنگ شگفتی می آفریند. دو احساس دگرگونه دو عاطفهء ناهمرنگ باهم می آمیزند درهم گره می خورند. آنسوی سرخی در شلعه های آتش بلعنده، در «خون های پاشیده شده روی تقویم تمام سال. و اینسوی سرخی در سیمای ارغونی و دلپذیر عشق.

 

آری عشق نیز رنگ جوهر زندگی است، عشق اگر رنگی داشته باشد، بی تردید سرخ است؛ سرخی که به گفته مولانا "بهترین رنگها" است:

                       بهترین رنگها سرخی بود
                                                زانکه از خون است و در خون میدود

 

«عقل سرخ» سهروردی شهید را نیز خوانده ایم. حکایت آن نخستین فرزند آفرینش، آن قاف نشین وارسته از تاریکنای ستم دوران، آن تاباننده خورشید حقیقت در تاریک خانه دلها.

 

هراس لیلا از چهره سرخ عشق به بهترین وجهی ادراک شرقی او را از عشق به نمایش می گذارد. عشقی که هوس نیست. «لیبدو» ی تعبیه شد در تندیس جسمانی آدم ها نیست. درست ریشه در ژرفای جان دارد. عشق شرقی با درد اشتیاق سوختن و خاکستر شدن همزاد است. عشق شرقی در خون آشیان می بندد و در خون جاری می شود.

لیلا در این لرزیدن بخود، در هراس دردآور و آتشناک در برابر عشقی زانو می زند که شعر و عرفان ما سالها آن را با دریا هایی از گل سرخ، در موج هایی از خون جوشان و عطشناک بربستر دلهای سوخته و پراشتیاق درهم آمیخته. یک چنین احساسی بیگمان دور نیست از عواطف این بانوی شرقی که میراث خوار «هفت شهر عشق» تا کجاآباد عاشقان کاشانه برباد داده است. عاشقانی که بر سرپیمان سرخ عشق از سرجان و جهان می گذرند.

 

باری «خاکستری» و «سرخ» نماد سرشت و سرنوشت لیلا صراحت اند. همانند سکه یی دو رویه و دورنگ که این روی و آن روی می شود، در هوا می چرخد و دوباره به سوی او بر میگردد و او را در جاذبه باورنکردنی رنگین کمانی که گویی از آن نیست، پیوسته غرق میکند و از خود بیخود می سازد.

 

شورشگری ها و پرخاش های او، سوختن ها و خاکستر شدن های او، و تکه تکه پاشیدن های او از یکسو؛ شهربند دل سرخ پرپر شده او برموج های سرخرنگ خون های پرشده و پاشیده روی تقویم تمام سال و سرانجام عشق و اشتیاق آتشین او در میعاد عاشقانه گل سرخ از دیگر سو، پشت و روی یک سکه اند. دو روی سکه سرشت و سرنوشتی که و خود با اختیار و بی اختیار به آن تن داده و آن را پذیرفته است، لاجرم در پایان ماجرا میخواهد نتیجه یی بگیرد وبه آرامشی برسد که خواسته اوست، از خاکستری به سرخ، یعنی از سوختن به ساختن، ار فروپاشیدن و شکستن به روییدن و بالیدن و در نهایت از نیستی به هستی.

 

آری به شاعرانه ترین تعبیر خودش، «خواب آرام بخش روی خاکستر آوا هایش» در رؤیای رنگین «قفتوس» شدن و به جاودانه گی دست یافتن.

پایان

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٠                           سال دوم                                   جون/جولای ٢٠٠٦