کابل ناتهـ، Kabulnath
|
مجموعهء داستانی قلم وکلنگ
- همو کلنگه بته. - دیدی گفتم که بی کلنگ نمی شده. کانکریت خوبی اس. دل آدم نمیشه که درزدارش کنه. - خدایته شکر کو که لین دوانی سیم های زیر کانکریت به خوبی خودش نیس. اگه نی حالی نی مه نان داشتم نی تو! با ختم این جمله تف میان کف دستانش انداخت. کلنگ را محکم میان دستانش فشرد ، بالا برد و یا روزی رسان گویان فرود آورد. کانکریت درز برداشت. از نیروی خودش خوشش آمد. هرچند لاغر و قد پخش است اما استخوان بندی محکمی دارد. کار مداوم برایش بازوانی عضله دار بار آورده که نان آور است. نامش فیروز است. پدر ندارد. مادر دارد اما مادری بیمار. خواهر سیزده ساله اش در خانه یی پیشخدمت است. برادر ده ساله اش در ورکشاپ موتر شاگردی می کند. خودش هرکاره است. یک سال می شود که به کارهای ساختمانی شامل شده است. هوش وافری دارد. با چشمان نصواری غمگین خود که دیری است پرتو لبخند در آنها ندرخشیده است، زمانی عاشقانه به طبیعت می دید. طبعی نازک داشت. شعرهای کتاب درسی مکتب را از بر داشت. تا صنف چهار به مکتب رفته است. اما پس از مرگ پدر مجبور به ترک مکتب شد. اکنون مکتب و احساسات شاعرانه را تحقیر می کند و تنها به کار فکر می کند. کاری که عاید بیشتر داشته باشد. ولی برای شخصی به سن او چنین کاری کمتر به دست می آید. فعلا مشغول کار با گروهی است که موظف هستند هشت متر زمین را به عمق یک متر بکنند تا کیبل برق که سوخته است، ترمیم شود. این هشت متر زمین در پیاده رو چهارراهی چهارراهی صدارت در شهرنو قرار دارد. در کنار پیاده رو مغازه های گران قیمتی قرار دارد. اینک در صبح سرد بهاری پسربچه های گروه با سنین مختلف ده تا شانزده ساله دور هم جمع شده اند و به دختران مکتب های ملالی و جمهوریت که از پیاده روی می گذرند، پرزه می گویند. کوچکترها در حالی که صورت های خود را به شیشه های مغازه ها چسپانده اند، اشیای ویترین را با ولع می بینند. چاشت که شد، فیروز به چمن بین دو سرک رفت. با نل آب دست و روی خود را شست. آنگاه پای هایش را با لذت در نور آفتاب شیرگرم دراز کرد. نان و پیازش را از کمر گشود و شروع به خوردن و تماشا کرد. دختران مکتب که اینک رخصت شده اند، باز از پیشروی شان می گذرند. فیروز با خود اندیشید: خان زاده ها مکتب می خانن! خوارکم از اینا چی کم اس؟ شاید هام ده خانهء یکی از همینا نوکر اس! دلش از غصه به سوزش افتید. بر جای خود راست نشست و گفت: بچا! ای دخترایی که به مکتب می رن، پسانا هرکاره می شن. داکتر، استاذ، حاکم! و ما همینجه ده سرک می مانیم. همی نان خات بود و همی پیاز. مه خو تاقت دیدن هی کون لچا ره ندارم. هر چقه که بتانم بی آب شان می کنم. پسرها با شوق فریاد کشیدند: مام، مام جورهء خودت! یکی از پسرها که تازه صدایش غور شده است، با احساسات جریحه دار گفت: باز خوده ایقه هام می سازن که فقط از سیاه سرهای سر پت کوچهء ما کده خوبتر استن. فیروز با خشم گفت: جک می زنن. و پسرکی ریزه اندام ملقب به مورچه فریاد کشید: ما نفس هی چشم سفیدا ره می کشیم! * فردا صبح وقت لاری لق و لوقی پسرها را به محل کار شان آورد. پسرها با سروصدا از پشت لاری پایین پریدند. دقایقی پا به پا خیزک زدند و خود را گرم کردند. سپس به کار مشغول گشتند و با دل های آماده به ساعتیری و انتقام منتظر آمدن دختران مکتب شدند. همین که آفتاب بالا آمد، از دور آهسته آهسته سیاه پوشان مکتب هم نمایان گشتند. به صورت گروهی قصه کنان دو، سه، چهارنفره می آمدند. پسرها بالای آنها ریشخندی می کردند. دخترها هم بلا بودند. پرزه ها را بی جواب نمی ماندند و می خندیدند: شپش زده ها، کیک خورده ها! شما کجا گم بودید که یک دفعه پیدا شدید؟ فیروز خون خونش را می خورد. مورچه گک که همه می دانند قدرت بلند نمودن کلنگ را ندارد، منتظر مرحلهء خاک کشی با بیلش در شروع لین بیکار نشسته است و با صدای زنگدارش اعلان می کند: اینه سه تای دگه آمدن. اونه چهارتای دگام میاین. و باری هم با شوق پس پس کرد: اینه بلاخره یکیش تنا میایه. ایره خوب پوست کنین. فیروز سرش را از کار بلند کرد. دخترکی سیاه پوش به آرامی به آنها نزدیک می شد. موهایش را با آنکه بسته بود، از دنبالش تاب می خورد. پیش پایش را می دید و در عالم خود بود. برعلاوهء بکس مکتب کتابی هم زیر بغل خود داشت. چون نزدیک شد، پسرها شروع کردند: مکتب روک، تنبلک! کرم کتاب... دختر گویی تازه از خواب بیدار شده باشد، با بهت چشمانش را بالا کرد و غفلتا نگاهش با نگاه فیروز گره خورد. آی چه چشم هایی! آبی خالص. آبی نه شفاف تر، فیروزه یی. مثل رنگ آسمان در اوایل بهار، مثل آب چشمه، مثل ابری لبریز از باران... فیروز احساس کرد دهنش خشک شده و تشنه است. دختر گذشت و فیروز که بر جای خشک مانده بود، با سرسختی به خود گفت: چشمایش مثل چشم روس هاس. دلش اندکی لرزید. عصبانی شد و بلند گفت: کافر لعنتی! چاشت که شد، فیروز بی اختیار به دختران مکتب می دید. چشم فیروزه یی باز هم تنها آمد. اندکی دست و پاچه بود. چادر سفید و پاک مکتب از گردنش به روی خاک ها افتاد. یکی از پسرها پای خود را بالایش ماند. دختر سرخ شد. خم گشت و بی آنکه چیزی بگوید، چادر خود را برداشت وبا قدم های بلند دور شد. فردا صبح باز مورچه گک با صدای زنگدارش اعلان کرد: اینه باز همو فیروزه گک تنا میایه. فیروز از شنیدن لقبی که مورچه به دختر داده بود، دلش تکان خورد: فیروز... فیروزه! چقدر این دو نام به هم نزدیک و همخوان هستند. شاید راستی هم نام دختر فیروزه باشد. با این چشم هایی که دارد، به جای است اگر مادر و پدرش او را فیروزه نامیده باشند. همین که دختر نزدیک شد، مورچه خود را ناگهان پیشروی او انداخته و با تضرع گفت: خاله... دختر خاله چی میشه که از همی پاکت های شیرینی به مه بخری... و به چاکلیت های ویترین مغازه اشاره کرد. دخترک گذشت. مورچه از دنبالش فریاد کشید: شما... شما خان زاده ها خو می تانین بخرین. چاشت باز دختران مکتب هستند که می گذرند و در جواب پرزه های پسرها بینی های خود را محکم می گیرند و می گویند: پوف... پوف چی بوی پیازی! حیوان ها هم سیر می خورن و هم عارق می زنن! فیروز خون خونش را می خورد. ناوقت تر از دیگر دختران فیروزه هم رسید. مستقیم سوی مورچه رفت. پاکتی چاکلیت از بکس خود کشید. سرش را باز کرد و سوی پسرک دراز نمود. مورچه حیران ماند چه کند. فیروز با یک جست از جای برخاست و چنان محکم زیر دست دختر زد که تمام چاکلیت ها به هوا پرید. فیروز با خشم غرید: ما گدا نیستیم. مورچه به پیروی از او گفت: برو برو مهربانیته جای دگه گو. دختر گلگون شد. لحظه یی به فیروز دید. اشک به چشمانش دوید و با سرعت به راه افتاد. فیروز مبهوت شد. عرق بر پیشانی اش نشست. چون سر بالا کرد به پسرها که چاکلیت ها را از خاک بر می داشتند، با صدای متغییر گفت: از ای پس وای به حال کسی که به او چیزی بگویه! این بار چنان دلش می لرزید که نمی توانست آن را از خود پنهان کند. * پس از آن روز هنگامی که فیروزه از کنار شان می گذشت، پسرها سکوت می کردند و زیرچشمی با لبخند سوی فیروز می دیدند. فیروز می کوشید خود را مشغول کار نشان دهد و چنان با کلنگ محکم بر زمین می کوبید که پسرها را محو نیروی بازوان خود می کرد. اما همین که دختر می گذشت، بازوانش سست می شد. به پیراهن سیاه، به موهایی که در هوا تاب می خورد، و به کتاب زیر بغل دختر می دید و با حسرت در دل می گفت: باز گذشت و از دست این حرامی ها رویش را ندیدم. گویی شعله های این حسرت با نفس های آتشین خود در هوا منتشر می شد، تا فیروزه می رسید و دل او را به رحم می آورد. ورنه دیگر چه رشته یی بود که هربار همین که قدری دور می شد، رویش را دور می داد و با چشمان آسمانی اش چشمان زمینی فیروز را نوازش می داد؟ پرتوی از لبخند چشمان فیروز را روشن می کرد و سپاسگذار از دختر نیروی بازوانش را باز می یافت. یکی از روزها همین که دختر قدمی چند دور شد، خم گشت و چیزی را بر زمین گذاشت. آنگاه رویش را دور داد و سوی فیروز دید. پسر داغ شد. زیرچشمی به همکارانش دید. ظاهرا همه مشغول کار بودند. از گودال برآمد و سوی پیاده رو مقابل بال کشید. به روی زمین یک قلم آبی خودکار گذاشته شده بود. فیروز قلم را برداشت و در جیب بالاتنه اش پنهان کرد. قلم چون میلهء آهن سرخ سینه اش را سوختاند و گرمای خود را سوی قلب بیقرارش کشاند. دختر برای چی به او قلم داد؟ یادگار است؟ پیام دارد؟ طعنه می زند؟ خواهش می کند؟ فیروز نتوانست پاسخی روشن برای خود بیابد. حتی با گذشت یکی دو روز به تردید افتاد که قلم به او هدیه شده است یا اینکه تصادفی از دست دختر به زمین افتاده است. با اینهمه قلم برایش عزیزترین شی گشت. همیشه آن را میان جیب، بالای قلبش می گذاشت. دیدن قلم با جدار شفاف سفید که میانش نیچهء آبی چون رگ دویده بود، مانند دیدار چشمان فیروزه او را نوازش می داد. شبانه اگر ورق کاغذی پاک می یافت، با لذت قلم را میان انگشتان زبرش می گرفت و با دقت می نوشت: فیروز آنگاه با اضافه نمودن یک (ه) تبدیلش می کرد به: فیروزه! کار کندن زمین به سرعت پیش می رود و این مسله فیروز را آزار می دهد. شب ها با خود می اندیشد که چرا آنقدر با انرژی کار کرده است و کلنگ و بیل را پیهم کار گرفته است. مگر نه اینکه گودال فاصله میان خود و او را عمیق تر کنده است؟ اما فیروز می داند، می داند که هر چقدر کار طول بکشد، باز هم او در آن سرک قیرریزی شده میهمانی چند روزه بیش نیست و عمق فاصله میان او و دختر بی آنهم از حساب بیرون است. کاش او هم تحفه یی با ارزش می داشت تا به دختر می داد که حداقل فراموشش نکند. صبحی کارفرما پس از نظارت کار گفت: آفرین بچه ها، خوب پیش رفتین. کوه ره چپه کدین. اگه کاره تا چاشت خلاص کنین، نام های تانه ده یک کار دگه داخل می کنم، که خوب پیسه داره. پسرها شاد شدند و با جوش و خروش به کار پرداختند. کار پیش از چاشت خلاص شد. پسرها خسته و کوفته در پیاده رو به انتظار کارفرما نشستند. چاشت شد و لاری لق و لوق آمد. پسرها شروع به بار کردن وسایل کار کردند. اما فیروز کارشکنی می کند. یک زنبیل را بالا می کند و دو تا بیل را پایین. دلواپس به راهی که دختران مکتب از آن می آیند، می بیند و به لاری بالا نمی شود. آخر کارفرما متوجه شد و گفت: او بچه او فیروز! هوش پرک چی هستی؟ زود بالا شو که می ریم. اگه از موتر ماندی، بفام که از کار هام ماندی. فیروز با بی تاقتی فکر می کند: بلا به پس کار! باید ببینمش، ببینمش... اما بی کاری ره چطو کنم؟ فیروزه در شروع سرک پیدا شد. موتر لاری را دیده است و به نظر فیروز آمد که او تیزتیز قدم بر می دارد. از جیبش کلنگ دوسرهء خوردی را که از چوب تراشیده بود، کشید. سوی فیروزه دید. کلنگ را بر خاک گذاشت و از دنبال موتر لاری که حرکت کرده بود، دوید. دستان دراز شدهء دوستانش او را به لاری بالا کشید. چون فیروز به عقب نگریست، در میان هلهلهء دوستانش دید که فیروزه کلنگ را از زمین برداشته و متفکر میان دستانش می فشارد.
1365- کابل
*********** |
بالا
سال دوم شمارهً ٢۷ می 2006