کابل ناتهـ، Kabulnath













از همین مجموعهء
داستانی خوانده اید:

[١]


[٢]


[٣]


[٤]















 

 

 

 

 

 

 

مجموعهء داستان های کوتاه

پروین پژواک
 

 

اسیران

 

 

 

ساعتی است که خسته شده ایم. دیگر خسته شده ایم. چون دو توته گوشت کوفته شده در برابر هم نشسته ایم. چشمان ما به تاریکی عادت گرفته است و با نگاهی تلخ به هم می بینیم. احساس می کنیم به شدت از هم نفرت داریم. ولی هنوز باور ما نمی آید. باور ما نمی آید که چون دو موش به این تلک گرفتار شده باشیم. می خواهم برخیزم و باز هم داد و فریاد بزنم اما می دانم که نمی توانم. به دست هایم می بینم، خون آلود است. به شدت احساس درمانده گی می کنم. باز به او می بینم. از او بدم می آید. او بود که مرا به این دام گرفتار کرد. او بود! عرق را از صورتم پاک می کنم و بی اختیار لگدی به او می زنم. حیرت را در چشمانش می بینم که می جوشد. آرام خودش را به کناری می کشد. جمع می نشیند و شروع به گریه می کند. او نیز درمانده است. او نیز گرفتار است. از خودم بدم می آید. دلم می خواهد من نیز گریه کنم.

شب شده است. می دانم حال کوشش فایده نخواهد داشت. فکر می کنم بهتر است انرژی خود را ذخیره کنم تا صبح آن را به کار گیرم. امید در دلم بیدار می شود. صبح همه چیز درست خواهد شد. هیچ ممکن نیست کسی فریاد ما را نشنود. نه بالاخره یکی خواهد شنید. آنگاه خواهند آمد و ما را رها خواهند کرد. یک لحظه نگاه های مشکوک و ملامت بار مردم و چهرهء سرخ از شرم عارفه در برابرم ظاهر گشت ولی زود همه تصاویر ناپدید گشت. دیگر اهمیت ندارد. دیگر مردم اهمیت ندارند. تنها آزادی و نوشیدن آب... اوه آب... چه گرمی لعنتی!

به مقابلم دیدم. عارفه همچنان درهم فشرده نشسته است و با نگاهی تلخ به من می بیند. به شدت می لرزد. نمی دانم در این گرمی از چه می لرزد. می دانم محتاج تسلی است. می خواهم به او تسلی بدهم ولی نمی توانم. عارفه می داند. نگاهش را از من می گیرد و سرش بر شانه اش خم می شود. شبی بد است. خواب به چشمان ما نمی آید. بار اول عارفه پینکی رفت ولی با چیغی ترسناک بیدار شد. وحشتزده به چهارطرف خود دید و به من گفت: می ترسم...

مرا نیز ترسی نامعلوم فرا گرفت. رفتم و پهلویش نشستم. لرزش عجیب او به من هم سرایت کرد. حال واقعا می ترسم. از دیدن به قسمت آخر کانتینر که چون غار سیاهی دهان باز کرده است، خودداری می کنم. دیگر تا صبح ما را خواب نبرد.

سحر را احساس کردیم. هوا کم کم تغییر کرد. خط بسیار باریک نور از درز دهانهء کارتینر به درون افتاد و صدای بسیار آهستهء گنجشک ها شنیده شد. من و عارفه با عزمی تازه سوی هم دیدیم. عارفه با مشکلات موهای پریشانش را چوتی کرد و چملکی های پیراهن مکتبش را دست کشید. من نیز موی هایم را با دست شانه زدم و خاک ها را از پطلونم تکاندم. بلی هر دو برای آزادی آماده گی گرفتیم. ممکن نیست کسی صدای ما را نشنود. ممکن نیست تمام شهر کر باشد. ممکن نیست بلی! بسیار بی قرار هستیم تا کاری کنیم ولی می دانیم که صبح این همه وقت کسی در این حوالی گذر نمی کند. باید صبر کنیم تا اندکی روز پیش برود. ولی صبر... اوه مشکل است.

خط نور روشن تر شد. پرنده یی بالای بام کانتینر نشست و با پنجه هایش خش خش خش صدا کرد. ما هم برخاستیم. دهان خود را به دهانهء وردی کانتینر چسپاندیم و چیغ زدیم: هی هی هی...

پرنده وحشتزده از بام کانتینر پریده باشد، ولی فریادهای ما به جایی نرفت. هیچکس جواب نمی دهد. گرمی زیاد شده می رود. گلوهای ما پندیده است. از تب می سوزیم. تشنه هستیم و آب می خواهیم. از صدا که می مانیم با مشت و لگد به دیوارهای آهنین می کوبیم. از درد خم می شویم و سوی هم می بینیم. هراس در ما فریاد می شود. چیغ می زنیم، نفس ما می سوزد و خون از سرانگشتان ما سرریزه می کند.

 

کانتینر به جوش آمد. چاشت فرا رسیده است. بی رمق دراز کشیدیم. سر تا پای ما می سوزد. هر دو به پشت دراز افتاده ایم و با دهن های باز هوای داغ را قورت می کنیم. شاید هم ما را خواب برد. نمی دانم چه مدتی گذشت که ناگاه دیدم خط نور سرخرنگ شده است و ذرات گرد در روشنایی آن رو به نابودی می رود. مانند دیوانه ها از جا جهیدم. آه شبی دیگر... دوزخی دیگر! به دیوارها کوبیدم. فریاد کشیدم. گلویم پاره شد. عارفه کش کشان خود را بر زمین کشید، و با قوطی پرکار به دیوارها زد: دنگ، دنگ، دنگ...

قوطی پرکار باز شد. خط کش و دایره کش و قلم ها از آن سرریزه کرد. عارفه قلم را بر دست گرفت و آرام شد. قوطی پرکار را گرفتم و آن قدر به دیوار آهنی زدم که تکه تکه شد. بی حال به زمین افتادم. مدتی تیر شد. سرم را بلند کردم و دیدم عارفه همچنان نشسته و به قلم خیره مانده است.

چون نگاه مرا دید به آرامی دستکول سرخ مکتب خود را باز کرد. کتابچه یی از آن بیرون کشید و با قلم سویم دراز کرد: بیگی... بیگی نشته کو. نشته کو ما بد نبودیم... ما دوست داشتیم... ما نمی خاستیم بمیریم... ما... ما...

حیران به اوخیره ماندم. سپس با خشم کتابچه و قلم را به گوشه یی انداختم و چیغ زدم: مه نشته نمی کنم! تو نشته کو، تو بمر! مه نمی مرم!

عارفه بی صدا به گریه افتاد.

شام آهسته آهسته گرمای کشندهء آفتاب را از دیوارهای فلزی می ربود، ولی هوا همچنان دپ باقی ماند. سر عارفه بر شانه هایش خم شده است و دست هایش از زانوهایش آویزان است. ناخن های دراز او شکسته و در گوشت انگشت هایش فرو رفته و به اطرافش خون دلمه بسته است. او قلم را به دست گرفته نمی تواند.

خزیده خزیده رفتم و کتابچه را از گوشهء کانتینر گرفتم. با کف دست بر زمین دست کشیدم و قلم را هم یافتم. انگشتانم درد می کند. هر چند درست نمی بینم با مشکل شروع به نوشتن کردم:

ما بسیار بدبخت هستیم. ما بسیار بدبخت بودیم. ما از کسی تقاضای بخشش نمی کنیم. ما گناهی نداریم. ما خوب نیستیم ولی ما بد هم نبوده ایم. ما دوست داریم. بسیار نی... تنها کمی دوست داریم و همین کم برای ما بسیار است. او تشنهء محبت است، من هم. ما هر دو در حقیقت خانه نداریم. کسی از درد و مشکلات ما پرسان نمی کند. ما سر خود کلان شده ایم و تشنه کلان شده ایم. من هفده ساله هستم و او شاید پانزده یا شانزده ساله باشد. ما در راه مکتب آشنا شدیم. هر دو غریب و تنها و بد بودیم. من سگرت می کشیدم. او موهایش را باز می ماند و ناخن هایش را دراز. تا دستکول سرخ او را دیدم که عوض بکس مکتب داشت، از او خوشم آمد. ما زود همدیگر خود را شناختیم و سوی هم آمدیم. ولی مگر می شد؟ مردم می دید و مردم باز حرف می زد. آنهم چه حرف هایی! ما نمی توانستیم آزادانه ببینیم و گپ بزنیم. مگر گپ زدن گناه است؟ ما به هم احتیاج داشتیم ولی مگر مردم می توانند بفهمند؟ راه چاره را یافتم. در گوشه یی خلوت در میدانی بزرگ جرثقیل و قطاری از کانتینرهای خالی وجود داشت. کانتینرها پناهگاهی شده بود برای سگ های ولگرد و پرنده های سرگردان.

خوب ما که از سگ کمتر نبودیم. او را روزی به آنجا بردم. در کانتینری خالی نشستیم و بی غم قصه کردیم. او برایم از مشکلات خود گفت. از مادرش شکایت کرد و گریه کرد. من هم دلی پردرد از پدرم داشتم ولی آن روز چیزی نگفتم. ماندم او گپ بزند. صرف موی های او را و چشم هایش را که پس از گریه بسیار زیبا شده بود، نوازش دادم. سگرت کشیدم و احساس بزرگی کردم. ما هرروز نی... هفته یی یک دوبار ترسیده ترسیده و جدا جدا به آن کانتینر می رفتیم و همین که در پناه دیوارهای آن قرار می گرفتیم، آزاد می شدیم و از چشم مردم پنهان.

آن روز هم... همین دیروز را می گویم... دیروز بود؟ چه دور معلوم می شود! دیروز از مکتب گریختم. آنقدر دور و بر مکتب او چرخیدم تا مکتب رخصت شد. با هم آمدیم و در آخر کانتینر گرم قصه شدیم که ناگاه سروصدای مردم و صدای گوش خراش جرثقیل بلند شد. برخاستم و دیدم که چند آدم آمده اند و چند کانتینر نو را آورده اند و کانتینری را جرثقیل بلند کرده است. وارخطا شدم و به عارفه گفتم: بد شد، گیر آمدیم. نمی فامم که اینا از کجا شدن.

عارفه سرخ و شرمزده گفت: اگه ما ره با هم ببینن چی خیال ها خات کدن! بیا بشی... حالی میرن.

دودل گفتم: بهتر نیس خارج شویم؟

با عذر و زاری گفت: چی می گی! کار شان که خلاص...

ناگاه کانتینر ما تکانی خورد. با حیرت به پشت چرخیدم و دیدم که کانتینری از هوا درست بردهن دروازهء کانتینر ما پایین می آید. با وحشت پیش دویدم، ولی کانتینر جدید در پیش چشمانم با سنگینی در جایش قرار گرفت و دهانه بسته گشت. گرد و خاکی که از زمین برخاسته بود تمام دهانم را پر کرد. با وحشت بر دیوار آهنی کوبیدم و فریاد کشیدم. عارفه هم به کمکم آمد، ولی سروصدای جرثقیل آنچنان بلند بود که هیچکس نشنید و ...

از تصور آنچه که بعد از آن بر سر ما آمد، بر خود لرزیدم و انگشتان دردمندم را از هم گشودم. قلم از دستم افتید و صدا داد. عارفه سر بلند کرد. خزیده خزیده آمد و با ناتوانی در کنارم دراز کشید. تاریک بود اما او نوشته را خواند و با دیده گانی حق شناس به من خیره شد. زمزمه کرد: نشته کو... نشته کو که مه ای کانتینره دوست داشتم و خانهء خود حساب می کدم. تو هام گاهی ایطو فکر کده بودی؟ که ما روزی همطو یک خانه گک خوردترک داشته باشیم با دیوال های همطو سبز رنگ، اما با یک چراغ و یک کلکین و یک نل آب...

آب! اوه تشنگی ما را می کشت. تمام شب با کابوس های وحشتناک گذشت. خواب کابوس است و بیداری کابوس است. یک بار خواب دیدم همه جا کانتینر است. همه دنیا کانتینر است. همه کانتینرها با هم راه دارند. در همه شان راه می روم. در همه فریاد می کشم. ولی هیچ کانتینری به خارج راه ندارد. من صدای آب را می شنوم. صدای آب را که در پشت دیوارهای فلزی جریان دارد و چون صدای باد و باران شر شر شر می کند. من آب می خواستم، آب،آب، آب!

از فریادهای خود بیدار شدم. گلویم می سوخت. عارفه خاموش افتیده بود. طور عجیبی خاموش افتیده بود. با هراس خم شدم و او را در آغوش کشیدم. چشمانش را باز کرد و لبانش تکان خورد. دلم از رقتی عجیب به درد آمد. همه چیز تمام می شود، همه چیز... خم شدم و لب هایش را بوسیدم. چشمانش را بست و آخرین آب وجودش با دو قطره اشک داغ از زیر پلک های بسته اش پایین آمد.

در آغوشم به خواب رفت. حرکت آهستهء سینهء او را احساس می کردم. سر من هم سنگین شد. چون به حال آمدم احساس کردم عارفه نفس نمی کشد. نه ترسیدم. نه حیرت کردم. غباری سفید و داغ سرم، چشمانم، کانتینر و تمام دنیا را پوشانده بود. او را به آرامی بر زمین گذاشتم و سرم را با دو دست محکم گرفتم. تمام شد! من نیز چنین خواهم شد. او چی شد؟ کجا رفت؟ روح او چگونه توانست از کانتینر بسته خارج شود! پس من هم چنین خواهم شد. پس ما از گرمی خواهیم پندید و بوی خواهیم داد. کاش هیچکس ما را نیابد. همین جا خاک شویم. هیچکس نوشته ام را نخواند. همین جا گم شویم.

اگر ما را پیدا کنند، به کجا خواهند برد؟ شاید به همان زیرزمینی طب کهنه... همانجا که بیکس ها را می برند و در چاه دوا می اندازند تا بعد محصلین طب آن ها را تکه تکه کنند... نی نی... پدرم مرا عاق خواهد کرد. مادر عارفه جسد او را تحویل نخواهد گرفت. مردم ما را چه خواهند گفت؟ آه لعنت خدا بر سر شان... از خود آن ها خرابتر کس نیست! دلم آب می خواهد... ها خواهند گفت خوب شد! خدا آن ها ره به جزای عمل بد شان رساند... اوف تف! خدایا ما آن قدر بد نبودیم که چنین ببینیم، بودیم؟ چی... او نمرده؟ دیدم که عارفه یک چشمش را باز کرد... نی نی دوباره بست. عجب فقط خواب باشد... شاید من نیز خواب هستم، خواب می بینم؟ قلم کجاست؟ اوه وای انگشت هایم چقدر بزرگ شده اند. باید دست هایم را مشت کنم و بنویسم. بنویسم که چی؟ بنویسم برای کی؟ صدای باران است... عارفه گک برخیز... آب است... آب است... آب... آ...

 

1367- کابل

 

***********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢٦         اپریل 2006