کابل ناتهـ، Kabulnath



















ســــرود عشق




مــــــرگ قو



لالهء سیـــــــــاه



مروارید


کلاه سرخک





Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
زیـــــــــر آسمـــــان کبــــــود
 

سلسله قصه گک های "زیر آسمان کبود" دو فصل دارد.   چهار قصه گک فصل اول زادهء تخیل من است و آن ها را من در افغانستان نوشته ام.   قصه گک های فصل دوم را من در اینجا در کانادا برای اطفال نوشته ام تا والدینی که آرزو دارند برای اطفال شان به دری قصه بگویند، منبعی برای خوانش داشته باشند.  این قصه گک ها بازنویسی قصه های معروف جهانی با دید نو است و  با زبان ساده نوشته شده اند.
 

این قصه ها تا اکنون به صورت سلسله وار در ماهنامهء "پیام روز" به همت خانم حنیفه فریور و محترم نوذر الیاس در کانادا به صورت منظم چاپ شده اند و اینک آرزومندم که به صورت منظم در سایت خوب "کابل ناتهـ" به همت برادر گرامی ایشور داس فرصت نشر بیابند.

با درود،

پروین پژواک

ppazhwak@yahoo.com

www.hozhaber.com

 

بخش دوم

 

پـــــری دریایی و هشت پای

 

 

بود نبود، زیر آب های کبود، زمانی بود که پری گک دریایی شوخ بودم و عوض دو پا دم دراز و زیبا چون ماهی ها داشتم.  موهای سرم دراز و چنگ چنگ از پشت سرم شنا می کرد و همیشه ماهی های خوردترک، صدف ها و گیاهان رنگارنگ بحری میان موهایم بند می ماند.

نزدیکترین دوستم هشت پای بود که چون من جوان بود و هشت دست و پایش چون موهای سر من به هر سو جاری بود.

مادرم که ملکه پری های دریایی بود، با مادر هشت پای که جادوگر بود، بد بود.  ولی این باعث خراب شدن روابط دوستانه ما نمی شد.  ما هردو به صورت مشترک به خاک و موجودات بالای خاک علاقه داشتیم.   ما هر دو به صورت مشترک علاقمند دیدار انسان بودیم و راجع به این موجود دوپا کمتر می دانستیم.  دوستم هشت پای که بسیار علاقمند عاشق شدن و عروس شدن بود، همیشه آه می کشید و می گفت:  خدا می داند که در بالای خاک چه انسان های زیبا قدم می زنند.  اگر من عوض این هشت پا دو پا می داشتم، می رفتم و با یکی از آنها عروسی می کردم.

من که با وجود بدن خوردترک خود همیشه گشنه بودم، به مزه های نو فکر می کردم و در حالیکه آب دهانم جاری می گشت، می گفتم:  و چه ترکاری ها و میوه های که از گیاهان ما فرق دارد!

 

شبی تابستانی دوستم هشت پا با عجله پیشم آمد و گفت:  بیا بالا سر آب برویم.  کشتی کوچک و زیبایی آنجاست.

من و او با عجله طرف بالای آب شنا کردیم.  در نور مهتاب قایق چوبی خورد بالای آب ها به آرامی شناور بود.  سرنشین قایق یک نفر بیشتر نبود.  موجودی دو پا که توپی آبدار و سرخ را می خورد.

آب دهنم جاری شد.  پس پس کردم:   این هم یکی از آن میوه های زمینی!

دوستم نالید:  پسر را ببین.  چه چشم هایی دارد... چه اندامی!

من که نمی توانستم چشم هایم را از میوه دور کنم، نالیدم:  اگر تنها می توانستم یک چک از آن میوه بگیرم...

دوستم اشک هایش جاری شد:  و من اگر یک بار می توانستم این پسر را در بغل بگیرم...

آن وقت رنگ گلابی اش سرخ تیره شد و گفت:  و چرا نتوانم!

تا خواستم مانع او شوم، چوشک های دستانش را به قایق چوبی چسپاند و قایق را تکان داد.  پسرک که میان قایق بی خیال نشسته بود با تکان ناگهانی قایق، از پشت به میان آب افتید و میوه از دستش افتید.

چیغی از وحشت کشیدم و پشت آن گنج قیمتی به درون آب حمله ور شدم.  وقتی میوه را به دست آوردم و از آن یک چک کلان گرفتم، نو پسر بیچاره یادم آمد.  چون سر آب آمدم، دیدم که دوستم او را محکم به بغل گرفته است و سوی ساحل می برد.  دوستم پسر را که بیهوش شده بود بر ریگ های ساحل ماند.  لحظاتی با حسرت به او دید و آن وقت شرمنده از کاری که کرده بود، داخل آب رفت.  من بالای سنگی نشستم.  آسمان پر از ستاره بود و خوردن میوه زمینی زیر نور مهتاب لذتی خاص داشت.  ناگهان پسر سرفه کرد.   آب از دهنش بیرون ریخت. چشم های خود را باز کرد و با دیدن من با عجله بر جای خود نشست.  موهای تر خود را از رویش به دو طرف زد و با صدای لرزان گفت:  اوه ای نجات دهندهء من!  ای پری گک زیبای موی طلایی!

به دور و برم دیدم.  نه کسی جز من نبود.  اما موهای من که سیاه بود!  نمی دانم چرا برای آدم ها عادت شده است که پری گک ها را موطلایی بدانند؟

پسرک خواست دست مرا بگیرد.  اما من وحشتزده به فکر اینکه او می خواهد آخرین لقمهء میوه را از من بگیرد، دستم را پس کشیدم.  

پسر گفت:  از من نترس.  من پسر پادشاه هستم.  تا حالا دختری به زیبایی ترا ندیده ام.  با من به قصر من بیا.

من اصلا گپ های او را باور نکردم.  فکر کنید پسر پادشاه باشی و آببازی را یاد نداشته باشی!  دهنم را با پشت دستم پاک کردم و گفتم:  اما من پای ندارم.  با دم که نمی شود راه رفت.

گفت:  خدایا کاش من هم چون تو دم می داشتم...

و گریه اش گرفت.  گفتم:  گریه نکن.  خداوند مرا نیمه حوا، نیمه ماهی آفریده و ترا انسان.  ناشکری نباید کرد.

و به داخل آب پریدم.  چه دوستم هشت پای با حسادت از داخل آب نوک دمم را چندک می گرفت و کش می کرد.

 

سه روز پس از این قصه به ناگاه پسر دو پا با دمی دراز و سیاه در پیشرویم آمد.  در دستش گردنبندی از مروارید و مرجان بود که برایم تحفه داد.  عجب!  مگر من کم مروارید و مرجان دیده بودم؟  تحفه را میان آب رها کردم و گفتم:   تو اینجا چه می کنی؟  عوض این ها خوب بود برایم از آن توپک های سرخ مزه دار می آوردی.

پرسید:  کدام توپک های سرخ؟

جواب دادم:  همان توپک که در شب غرق شدنت در میان قایق می خوردی.

خنده کرد:  اوه سیب را می گویی.  نام آن میوه سیب است.

آب دهنم را قورت کردم و پرسیدم:   تو چطور توانستی از آن سیب های آبدار دل بکنی و به این آب های بی سیب بیایی؟

گفت:  چون ترا دوست دارم.

چی؟

بی اختیار کومه هایم سرخ شد.  ولی زود به خنده افتادم و پرسیدم:   احمق جان چرا؟

گفت:  چون تو زنده گی مرا نجات دادی.

پشت سرم را خاریدم:   من؟  هی... هو... ها... راستش اینکه من تنها سیب ترا نجات دادم.

با حیرت گفت:   پس کی مرا بالای آب برد؟

من دوستم هشت پا را که از شرم سرخ سرخ شده بود و پشت سنگی پت شده بود، بیرون کش کردم و گفتم:  این!

پسر به گریه افتاد:   این دم بسیار قیمتی است.  جادوگر بحری که این دم را در عوض دو پایم به من داد، گفت اگر با دختری که زنده گی مرا نجات داده است نتوانم عروسی کنم، روح خود را از دست خواهم داد و تبدیل به قف آب خواهم شد.

گفتم:  دوستم دختر بسیار خوب است.   اگر او بخواهد می توانی با او عروسی کنی.

پسر بیچاره وحشتزده نگاهی به هشت پا انداخت و گفت:   همان بهتر که روح نداشته باشم!

دوستم با فداکاری گفت:   جادوگر بحری مادر من است.   من می توانم از او برای خود دو پا بخواهم و با تو به روی خاک بروم.

پسر بیشتر ترسید و گفت:  پناه به خدا... اگر تو به آنجا می روی، من حاضرم با هشت پا در همینجا بمانم!

دیدم که آنها نمی توانند با هم جور بیایند.   در حالی که دوستم با دل شکسته گریه می کرد، آهسته به پسر گفتم:   پیش جادوگر برو و برایش بگو که اشتباه شده و نجات دهندهء سیب تو یا در حقیقت خورندهء سیب تو دختری بوده، نه از خود تو.  به این قسم هم پای خود را دوباره به دست خواهی آورد و هم روح خود را از دست نخواهی داد.

پسر با تشکر سویم دید و گفت:   اگر نجات یافتم، صبا نزدیک سنگ های ساحل تکری کلان پر از سیب خواهی یافت.

اوه که من چقدر برای نجات او دعا کردم!

فردا لب سنگ های ساحل تکری کلان پر از میوه های مختلف مانده شده بود و تعداد زیاد سیب های سرخ بالای ریگ سفید انداخته شده بود.  به این قسم من مزهء میوه های زمینی را چشیدم.

در مورد شهزاده دیگر نشنیدم.   حتمی به قصر خود رفت و شاید با شاهدختی ازدواج کرد.  اما دوستم... تا مدت ها با من قهر بود، تا آنکه بزرگتر شد، عاشق هشت پایی گشت و با او عروسی کرد.  بعدها هر وقت که گپ پسر پادشاه می آمد، او قوارهء خود را چملک می کرد، خود را می لرزاند و می گفت:   اوه به یادم نیاور.  من و او؟   ممکن نبود!  زیبا و زشت؟  ممکن نیست!

البته شما خود حدس زده می توانید که مقصد دوستم از زیبا کی بود و از زشت کی!

 

کانادا/ 1996 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٨١           سال چهـــــــــارم                  میــــــــزان    ١٣٨۷                 سپتمبر/ اکتوبر 2008