کابل ناتهـ، Kabulnath










































بخش اول




بخش دوم












































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 

سالگره استاد قاسم افغان ٢٣ سنبلهء ١٣٣٦
 

غ. حبیب نوابی

 

بخش سوم

 

خطاب به مطرب !!

 

مغنی کنون وقت جوش نواست

که بنیاد هستی بدوش صداست

ره شوق و وجد و طرب ساز کن

دری بر دلم از صد باز کن

نقدب خروش طلب بسته نیست

درین ساز یک تار بگسسته نیست

نوای ره بینوائیست ساز

در پردهء اشنائیست ساز

چرا ناله از نی نگیرد عصا؟

صریری بگلشن ننالد چرا؟

مگو نغمه در پردهء چنگ نیست

که مینای او قلقل آهنگ نیست

دف آیینه دار تحیر چراست

درای طلب از چه رو بی صداست

بود گوش طنبور تا کی گران

گره تابکی تار را بر زبان؟

تغافل به بیداری عیش چیست؟

اگر ساز بیش از رگ خواب نیست

بمال ازره لطف گوش رباب

که شور طلب یادش اید به خواب

کلید در دل به مضراب ده

بناخن از ین رشته یک تاب ده

ببین نبض حال دل افسردهء

بدم روح در قالب مردهء

که در حسرت نغمه دیوانه ام

به هرشمع آواز پروانه ام

دل امروز حیرت پرست صداست

چو نبض تمنا طپش آشنا است

تغافل گر حال بیدل مباش

ز آهنگ این پرده غافل مباش

اگر نقش بیگانگی ننگ تست

درین پرده کس نیست آهنگ تست

تو سر تا بپا نغمهء وحدتی

به صد نغمه آئینه کثرتی

مجو نغمه برداری از حلقهء دف صدا

صدایش ز دست تو دارد عصا

بود خالی از نقد خود چنگ او

صدای کف تست آهنگ او

مجو نغمه از تار و چنگ و رباب

چه خیز زد تحریک نبض شراب؟

درین سینه ها جلوهء تاب تست

صدایی ز تحریک مضراب تست

نیت ناله دارد که خود من نیم

تو بس هر هستی من آنجا کیم؟

لب خاموش او همین نغمه زاست

لب تست آخر لب نی کجاست

رگ ساز موج زبان دل است

دف و چنگ و نی ترجمان دلست

همه سازها محو کار دلند

همه پرده ها پرده دار دلند

بساط جهان عیش یگرنگ نیست

چو اندیشه خارج آهنگ نیست

صدایی ز تار طلب جسته نیست

که نخجیر این دام وارسته نیست

با صد بزم اگر نغمه دارد خروش

همان از زبان می رسد تا بگوش

خیالت ز افلاک اگر برجهد

ز دل ها محال است پرده مهند

صدا رشته برپاست از تار ساز

که حق را به مرکز رجوع است باز

ز آهنگ خود پرده بر خود مبند

 ز ساز خود اندیشهء غیر چند!

 

چرا به استاد قاسم مرحوم علاقه مند بودیم

و چرا از مرگ او متأثریم؟

 

محمد اسلم اخـــگر

 

 

یک سال پیش جسد بیروح موسیقی نواز محبوب خود استاد قاسم افغان را بخاک سپرده بالای تربت او سوگواری نمودیم و  اینک با وجود مرور یک سال تأثرات ما از بین نرفته و در هیچ حلقه و محلفی نیست که از وی یادبودی بعمل نیامده، دست تأسف بهم سائیده و (خدایش بیامرزد) گفته نشود. این همه تأثرات برای چیست؟

برای اینکه استاد مرحوم از عمر گرانبهای خود تقریبأ پنجاه سال آنرا در راه نشاط و سرور ما مردم وقف نمود. بیدارخوابیها کشید، رنجها برد، زحمات را متحمل شد تا مؤفق به میل و مرام ما از اقوال فیلسوفانهء اساتیذ و بزرگان علم و ادب با آوازه ترنم و روح نواز خود وصف الحال شعر بخواند و با کلک های توانا پرده ای هیجان انگیز ساز را به شور در آورد و با این وسیله ما را شاد و مستفید گرداند. اگر در جبین ما آثار الم و کدورت مشاهده میکرد شعری میخواند که تمام آن آلام روحی را یکدم از بین میبرد، بما خطاب کرده میگفت:

نمود کار جهان نقش کاسهء بنک است             لبی خنده کشائید و جام جم شمرید

اگر از ما آزاری بدیگران میدید و یا می شنید این شعر را میخواند:

گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش

و اگر غرور و تکبری از ما به ظهور میرسید جسورانه بما اخطار میداد:

سامان بندگی بخدائی نمی رسد                       ای بنده خاک شو که بلند است آسمان

 

هنگامیکه نزاکت موقع ایجاب میکرد اولاد این خاک را به واجبات شان ملتفت ساخته می گفت:

عروس ملک کسی تنگ در بغل گیرد              که بوسه بر لب شمشیر آبدار زند

 

و الحاصل ساز و شعر خواندن به موقع او کیفی و صحبت های دل آویز او مانند شعر منثور کیف دیگری داشت که روزها، و ماه ها، ما را به سر و سرور نگهداشته و بعد از مرگ وی نیز قصه هایاو نقل مجالس است. گویا استاد باین عشق داشت در هر محفلی که باشد اهل آن محفل را شاد و مسرور نگهدارد. روزی بالای مزار او رفته دیدم پیرمرد دانشمند و قامت خمیده نشسته اشک میریزد و دعا میخواند سلام مرا علیک گفته این بیت را خواند:

بسکه خوبان اندرین ویرانه ها گم گشته اند                    می چکد از دیده اشک و خاک را بو میکند.

 

به سوگواری اشتراک نموده از استاد قصه ها کردیم و بروح او تحیات فرستادیم. چندین جوانان با ذوقی را سراغ دارم که در تلاش و صدد آن اند نکته پردازی های ادبی استاد مرحوم را تا جاییکه خود شنیده ویا دیگران به حافظه دارند، جمع آوری کرده به صورت یک مجموعه گرانبها بنام شهکاری های استاد تدوین و کتابخانهء خود را به آن زینت بخشیده برای اسلاف بیادگار بگذارند.

 

استاد مرحوم به علاوهء علمیکه در فن موسیقی داشت و خط فاصلی را بین موسیقی ما و موسیقی همسایگان کشید و مکتب نوی را از خود بنا نمود. شخص خدادوست و با ایمانی بوده از دعای مردان دل آگاه و فیض کافی گرفته بود. روزی با من تصادف کرده و گفت:

خبرداری که عزم کعبه الله را دارم . گفتم مبارک است. گفت عجب بیتی یافته ام که فقط در شب وداع دوستان به رادیو آن را میخوانم و این بیت است:

مبارک باد خاصان حرم را               که عزم کعبه دارد بت پرستی

 

اما حیف که مرض بیرحم باو مجال رفتن را نداد و بالاخره استاد این آرزوی پاک را باخود بخاک برد. در شبی که رادیو کابل سالگرهء هفتادمین استاد را جشن گرفت و استاد دردم اخیر محفل بزحمت چند بیت پرکیفی را با آواز گیرنده ولرزان خود بگوش شنوگان رادیو کابل رساند و با کف زدنهای ممتد حضار بدرقه گردید شنیدم که در تمام حلقه های فامیلی از اینکه دیگر آواز روح بخش استاد محبوب خود نخواهند شنید زن و مرد از دیده اشک میریختند و تاسف میکردند قصه های استاد بسیار است و باین مختصری نمی گنجد.

 

(فسانه ئیست مفصل حکایتیست دراز) بهر صورت مرگ حق است و همه همین راه را در پیش داریم. ( آنکه پاینده و باقیست خدا است) اما خوشا بحال کسانیکه خاطرهء نیک از خود بیادگار باقی میگذارند. از فرقت ابدی استاد گرامی یک سال گذشت و خاطره نیک او (خدمت در راه سرور و نشاط) جاویدان خواهد بود. ما به روح دعا و تحیات فرستاده از خداوند بخشایندهء مهربان برایش طلب آمرزش میکنیم و اینک چهار قطعه از اشعار دوست فاضلم « نیسان » که نکته پردازیهای ادبی استاد را برشتهء نظم کشیده انتخاب و به مجلهء « پشتون ژغ » که بنام قدردانی از استاد مرحوم سالگرهء فات او را ترتیبات گرفته است، جهت نشر تقدیم می نمایم. تا روح استاد بداند که (هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق). م. اسلم اخگر.

 

نشان صداقت

 

شب سرور ز جشن وطن نمایان است

ردای نور بهر سوی پرتو افشان است

چراغ دیگر این صحنه خوش در ختان است

بلی زنا در افغان، صاحب ایمان است

میان خانه و صحن چمن چراغان است

 

بپاست مجلس عشرت، میان تا لاری

کسی نشسته کسی هر طرف بر قناری

وزیر ها سفرا ـ  مردمان در باری

دگر سو عسکری، جرنیل ها سالاری

تلاتویی ز کریچ و نشان با شان است

 

با صحن سالون زیبا است، صوت ساز بلند

ز سوی قاسم خوشخوان و نکته باز بلند

گهی صدای دعایش بصد نیاز بلند

گهی ز عشق و گهء از یار دلنواز بلند

بلی به نکته رسانی خویش، طوفان است

 

درین میانه سفیران بدور نادر شاه

همه به نوبت خود میرسد گاه به گاه

نشان به سینهء نادر شه است همچون ماه

نه یک، که چند نشانی، به سینه است و کلاه

نشان المر اعلای او فروزان است

 

بلی گرفته نشان، از صفا گری هایش

ز کار های بلندش به افسری هایش

ز ملکی وز نظامی، و عسکری هایش

ز شیرمردی جنگ و، دلاوری هایش

که خدمتش بوطن واضح و نمایان است

 

سفیر کشور برطانوی، سخن پیرا

ستاده بود به همراهی، الوزو والا

نشانه کرد به انگشت، المر اعلی

که این چه نوع نشانی است افتاب نما

بگفت شاه، نشانی که فخر افغان است

 

بلی نشان سعادت نشان آزادی

ستاره و مه پرتو فشان آزادی

ضیاء دیدهء این دوستان آزادی

سرور سینهء آوارگان آزادی

نشان طنطنهء کشور مسلمان است

 

شنید قاسم افغان باز حرف و سخن

رسید برهمه اوضاع و طنیت دشمن

ز سوی شاه چنین گفت از وفا بوطن

به داغ سینه من ای رقیب خنده مزن

که این نشان صداقت ز عشق جاننان است

 

از تاختن های قاسم مرحوم

نیسان

 

قصل هار یکه چـــــــــــــــمن ناز داشت

 

تا که هم آغوش گلستـــــــــــــــــــان شود

از گل سوری بزمـــــــــــــــین جود بود

 

تا ز شرر شعلهء سوزان شــــــــــــــــود

باد بهاری ز فضـــــــــــــــــــا می وزید

 

تا که فرح بخش دل و جـــــــــــــان شود

میلهء شه بود به ما بـــــــــــــــــــین باغ

 

دیدن او ضیاء چشمــــــــــــــــــــان شود

ساز و نوا نیز، ز قاســـــــــــــــــــــم بپا

 

دل بر باید چو غزلخـــــــــــــــــوان شود

شاه بنا کرد دمی بــــــــــــــــــــــین ساز

 

میلهء یی از دیدن اســـــــــــــــــپان شود

مهتری آورد یکی اســـــــــــــــــــــپ تا:

 

بر سر آن شاه بـــــــــــــــــــجولان شود

نادر غازی، سر توسن نشـــــــــــــست

 

اسپ بنا کرد که خــــــــــــــــــیزان شود

آری ز مســــــــــــــــــتی بهوا خیز کرد

 

شاه نکو دید، که پایــــــــــــــــــــان شود

خواست یکی از همه دربـــــــــــــاریان

 

برسر آن اسپ نمـــــــــــــــــــــایان شود

تا بکند رام ز مــــــــــــــــــــــستی و را

 

بر سر آن، سواری آســـــــــــــــان شود

بود یکی چاق  و قوی هیــــــــــــــــکلی

 

خواست که شاه هم خوش و خندان شود

فیل سر اسپ نشست و بــــــــــــــتاخت

 

رفت که تا از همه پنــــــــــــــــهان شود

خوب دواند، اسپ بــــــــــــهر کنج باغ

 

آمد و، میخواســـــــــــــت که پایان شود

دید چو قاســـــــــــــــم که ز مانده اسپ

 

نیست  وراتاب که چــــــــــــــالان شود

جاری عرق از سر و چشمش چوبوی

 

لحظه به لحـــــــــــظه تر و لرزان شود

خواند چنـــــــــــــــــین فرد بساز و نوا

 

خوب زدل ـ نی که هراســـــــــتان شود

هرکـــــــــــــــه گریزد ز خرابات شاه

بارکـــــــــــــــش غول بــــــــیابان شود

 

 

ادامه دارد....

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷۵             سال چهـــــــــارم                    سرطان    ١٣٨۷                  جون/جولای 2008