کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 
 

   

نیلام موج سلام

    

 
چرا عشق؟

 

 

 

 

چرا عشق؟- بخش دوم
سرآغاز
چیزی به پیمانه ی عشق به معنا خواستن برای خویشتن نیست. سرآغاز شیفتگی با توجه و تمرکز به خود رقم میخورد. نخستین مرحله در گسترش این توجه و تمرکز پدید می آید. از این روی هرکه بیشتر خود را دوست میدارد، محکمتر دل میبندد و آتشینتر عشق میورزد. ما به پیمانه ی بزرگی خود به عشق دید میزنیم. پایه ها برای استحکام زیربنا آن در ما گذاشته میشوند. مانند زیربنا هر اراده ی دیگر. مانند زیربنا هر اراده ی حیاتی دیگر. اگر بپذیریم که جوهر انسان عشق است، پس این گوهر در هر انسان پنهان است. پرده برداشتن از آن به یک پدیده و یک کنش میپیوندد. اول، انگیزه یی که در ما برترینها را بجنباند و بجوشاند. دوم، جدی گرفتن تمنا قلب و ژرف گشتن در آن.
ملال و کامرانیی را که عشق با خود می آورد، نظر به آن چه در ما جریان یافته، چگونگی جریان و موقعیت ما بر آن بیکران یا کوچک است. در پیوند دیگری اینگونه سخاوتمندانه چیزهای نفیس را از روان و قلب برنمیداریم و به سوی طرف رها نمیکنیم. برخورد ما با شیفتگی یعنی تحلیل حقیقت ما.
این که شخص مقابل تاکجا عشق را سزاوار است، بحث دیگر است. اگر مرد عشق زن را سزاوار نباشد مربوط زن نمیشود بل بستگی به ماهیت مرد دارد. در عکس قضیه همچنان. سزاوار بودن یا نبودن بعدها روشن میشود. نه در اولین وهله ها. کسانی که با ارزنده ترین پدیده ی گیتی برخورد سطحی و سهل انگارانه مینمایند، آدمان جدی نیستند. برخورد سهل انگارانه میتواند از چیزی گفتن اما بی باور و در عمل بی پروا بودن باشد. این رفتار ویژه ی آدمانی که با خود مشکل دارند، است. بیشتر کوتاهیهایی که پسانها از فرد سر میزنند، از همینجا آب میخورند. آدمان سطحی و متظاهر بر یک خط میروند.

دیگرگونی

در بحث نخست گفتیم، یک وسیله یی که میتواند زن را به دیگرگونی برساند، مرد است. روی همین نقطه می ایستیم.
وقتی مرد دلخواه سوی زن می آید، آگاهانه یا ناآگاهانه چیزهای نهفته را در زن به دوران می اندازد. خیالهای ناب را بیدار و بدین گونه احوال زن را متغیر میسازد. وقتی سخن اساسی انگیزه برانگیختن باشد، کنش آگاهانه و ناآگاهانه مرد در نخست پراهمیت نیست.
دیگرسان سازی آگاهانه میتواند باشد: مرد زن را میشناسد. سلیقه، افکار و دلبستگیهایش را. برای رسیدن به خواستش برنامه میریزد. شاید در دید عام این با رندی و استفاده جویی همراه باشد. اما ضرور نیست چنین باشد. یک شمار برای برقراری بستگی و نزدیکی به شخص دلپسند بدون داشتن نیت بد برنامه میریزند. در این حالت شانس مرد برای رسیدن به خواستش تا جایی به جذاب بودن همو از دید زن و خوش آمدن زن از او برمیگردد. چنانچه مردانی که ادعا میکنند تنها دلبسته ی برجستگیهای درونی زن شده اند، نمیخواهند پهلوی دیگر ماجرا را بگویند. به ویژه عشق رمانتیک با پسندیدن و پسندیدن با نگاه به جذبه های بیرونی پیوند دارد. گونه ی نگاه به برازندگیهای نامبرده بکلی سلیقه یی است. عشق تنها پسندیدن خوبیهای درونی یا بیرونی نیست. در عشق رمانتیک بافتار درونی و بیرونی برای طرف پرکشش میشود.
دیگرسان سازی ناآگاهانه میتواند باشد: مرد، زن را نمیشناسد. رویارویی و آشنایی تصادفی روی میدهد. اما هر دو سلیقه، خواست و تجسم نزدیک به هم دارند. این را گذشت زمان نشان میدهد.

دلدادگی در لای دیگر پیوندها

در نگاه من سه دلبستگی و وابستگی به شدت انگیزه برانگیز و زندگیپرور استند.
اول، وابستگی به هنر و ادبیات و هر آن چه به آفرینش و اندیشه گری برمیگردد. دوم، رابطه ی سیاسی که از سطح امیال و تمناهای فردی فراتر میرود. خواستهای کتله ی بزرگ مردم را در برمیگیرد و شکل برجسته ی پیکار برای رسیدن به اهداف متعالی انسانی است. مبارزه برای بهروزی انسانهای دیگر و بشر در کل احترام برانگیز است. آنانی که با ایمان و استوار در راه فقرزدایی، بهتر زیستن دیگران و تامین برابری وارد کارزارمیشوند، فداکار استند. شکل این جهان از این زشتتر میشد اگر مبارزه ی انسانهای باورمند به پیاده سازی عدالت اجتماعی وجود نمیداشت. در یک سازمان سیاسی پابندی به اصول و اتخاذ تصامیم بر بنا نظرهای همگانی مهم اند. هموندان میتوانند یکدیگر را نظر به سمپتی شخصی تایید نمایند یا ننمایند اما این کلیدی نیست. سوم، عشق به انسان دیگر.
پیوند حیاتی دیگر خونی وخانوادگی است. ارچند شماری به این باور اند که دوستان دستگیر میتوانند ارزشمندتر از اعضای خانواده یی که به یکدیگر نمیرسند، باشند چون هموندان خانواده گزینشی نیستند. اما در کل خانواده به قول پیاگیت سویسی بزرگترین مکتب زندگی و تا جای زیاد شکل دهنده ی شخصیت ماست. وابستگی پرارزش دیگر رابطه ی دوستی است. این وابستگی یک نیاز معتبر و داشتن دوست خوب سرمایه ی بزرگ است. اما یگان بار دوستیهایی بخاطر مراعات نزاکت و مصلحت و داشتن ملاحظه - نفعبرداری در حال یا آینده حفظ میشوند. یکی دیگر رابطه ی ما نسبت به شغل ماست و یگان وقت ما را ناگزیر به معامله و داد و ستد با افرادی مینماید که در زندگی شخصی حاضر به نشست و برخاست با آنان نیستیم.
میبینیم که دلدادگی ربطی به دلایل نامبرده ندارد و متاثر از حالتها، عادتها و ملاحظه های آنچنانی نیست. تمنا روان و تن ماست. اما نیز این وابستگی با تمامی رخشندگی، وارستگی و سرفرازی با تمکین داد و گرفت میتواند عمر نماید. نمیشود تنها بخشید و نتطلبید یا تنها طلبید و نبخشید. گرفتن و بخشیدن یک رسم جاافتاده و آموختنی زندگیست. این پرنسیپ به هر پیوند فرصت بیشتر برای زنده ماندن میدهد.

لودینشاید - آلمان
اکتوبر ۲۰۱۸

 

 

چرا عشق؟ - بخش سوم
آرزوها
دلدادگی با ساختن آرزوها، بافتن رویاها و پدیدآوری حالتهای ایدیال در می آمیزد. اویی که به دیده ما انسان ایدیال می آید، بر قلب ما چیره مییابد؛ پادشاهی ذهن ما را به دست میگیرد و وسوسه های جادویی را در ما به گردش می آورد. گردش وسوسه های جادویی احساسات ما را به فراز و فرود میکشاند و ادرنالین وجود ما را آزاد میسازد. بزرگترین شاهکار عشق خلقت آرزوهاست. در این فاز نیرو تخیل آفرینی بالا میرود و تمناها میشگفند. آرزوها، ایده های نو، نیروی خارق العاده و مورال فراوان با خود می آورند. عشق در زندگی هنرمندان و نویسندگان برای برترآفرینی پدیده ی دوری ناپذیرست. خون در رگهای دست و پنجه نویسندگانی که با قلب خود مینویسند، تندتر میدود و چنین میشود که آنان در آثار خود میدرخشند.
هر انسان به آرزو و امید نیاز دارد. آرزونپروردن یعنی از شگفتیهای زندگی بریدن. هستی بدون تمنا و غوغا، شور و شیدایی، ماشینی و کنترول شده است. ما از انسانهایی که دوست شان داریم، چشم داریم. انسانهایی را که دوست داریم، در آرزوهای مان رشد میدهیم. ترک آرزو یعنی دست از تلاش برداشتن و مردگی. آرزو پروردن یعنی یک گونه هنرسازی.

چگونگی کشش

در بخش نخست گفتیم، رمانتیک نگاران برهه ی تاریخی ادبی رمانتیسم زن را قشنگ، شکننده، رویایی و تقریبا پرفیکت از نگاه مرد تراشیدند. اما قشنگ و رویایی تعریفهای معیاری نیستند و نمیتوانند از دیده ی همگان یکسان باشند. این تصویرسازی آن رمانتیک نگاران بوده است. مردانی که همه تیپ زنان و زنانی که همه تیپ مردان را میپسندند، آسانگیر استند و تمنا والا ندارند یا هنوز سلیقه خود را شناسایی ننموده اند. شناسایی سلیقه یکی از شاخصهای فلسفه ی خودآگاهیست. انسانی که در تمامی نگاهها خوبرو باشد، وجود ندارد. سلیقه ها گونه گون اند و زیبایی تعریف نسبی است. هر انسان زیبایی هنرآفرین دارد. زیبایی در نگاه نخست در یک واژه میچکد ولی با دقت نمودن جان میگیرد و کلان میشود.

سمپاتی و انتی پاتی و چیزی به نام شیمی یا همگذاشت میان دو نفر در آغاز شکلگیری یک بستگی کارسازیهایی مینماید. ملاقات نخستین نه تنها در روابط شخصی بل نیز در مناسبات کاری و روزمرگیها تعیین کننده است. چهره ی یک شمار برای ما دوستداشتنی است و از شمار دیگر ناخوشایند. کسانی از ما به ندای درونی گوش میسپاریم و با آنانی که دل ما به سوی شان ره نمیبرد مایل به آغاز و پیشبرد نسبت نمیشویم.

هر زن و مرد تیپ دلخواه دارد: مرد تیپ آراسته یا دهقانی؟ مرد روستایی یا شهری؟ زن وحشی و رها شده یا "پرفیکت" و نقاشی شده؟ ایکسوتیک و گرم یا سایبریایی و سرد؟ کلاسیک یا مدرن؟ چنانچه زنانی مردان جوانتر از خود را میخواهند و مردانی زنان بزرگسالتر از خود را. پس زییایی در چشم همه یکسان ومعیاری نیست و همه چیز نیست. ورنه میشد با تابلویی پیوند برقرار نمود. مهم حس ماست. اعتماد به نفس، نگاه نمودن، نشستن، خندیدن، جنبیدن، گپ زدن و چندین کنش دیگر انسان را برای دیگری جذاب میسازد. در یک پیوند عاشقانه کشش میان دو انسان حرف آخر را میزند نه زیبایی. تمامی آن چه چشم میبیند و مینوشد، پیش مزه ییست برای آن چه انسان در دیگ دارد و در کاسه بیرون میریزد. به بیان دیگر کشش برازندگیهای بیرونی یعنی بازگشایی پنجره یی به ارزشهای درونی - کرکتری و شخصیتی. اگر بیرون آراسته و به دل نشسته، درون آلوده و رانده را نقاب نماید، دیر یا زود آشکار میگردد. بازگشایی در به سوی درون انسان یعنی قامت رسایی جهانی فراروی دیده، قلب و روان. بازشناسی، نشانی نمایی و برجسته سازی ارزشهای درونی یعنی عمیق سازی حس دلدادگی.

اغراق یا وانمودسازی (تظاهر)

«گفت لیلی را خلیفه کاین تویی؟
کز تو مجنون گشت پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش! چون تو مجنون نیستی»

این دوبیتی را از دیروز تا امروز در آسیا و اروپا میتوان نقل قول نمود. برازندگیهای ویژه لیلی برای دیگران جز مجنون سزاوار دید نبود. مجنون لیلی را برترین دید. و انسان برای خود برترینها را میخواهد. این غریزه انسانی است. نمیشود انگاره را در این جا سیاسی ساخت. هر عاشق، شاعر است. ازین بابت در توصیف معشوق اغراق به کار میبرد. دلباخته به آن چه میگوید و حس مینماید باور عمیق دارد. بلند پرواز دادنهای معشوق بخاطریست که عاشق چنان میبیند و میخواهد. او با بلندپرواز دادنها حس غرور مینماید زیرا از دیدگاهش دلداده اش به او تعلق دارد. شیفتگی حتا در آنانی که در برابر داشتن مالکیت شخصی قرار میگیرند، تمنای داشتن انسان دلخواه را به وجود می آورد.
عاشق نه خودنمایی مینماید و نه به آن نیاز دارد. ارچند اغراق و وانمودسازی هر دو به زیاده روی می انجامند اما در کنه خیلی ناهمسان اند. در اغراق کنشگر به آن چه میگوید باور دارد. این در نظر دیگران که راستینه را میبینند مبالغه آمیز می آید. در وانمودسازی کنشگر به آن چه میگوید بی باور است و آن را برای هر دلیلی که میتواند وجود داشته باشد، میگوید. وانمودسازی با افترا و اغراق با راستی پیوند دارد.

روستایی یا شهری؟

روستاها برای زندگی در این طرفها خوشایندتر از شهرها شده اند. بیشتر مردمی که این امکان را دارند، در روستا میزیند و در شهر کار میکنند. حتا زمان زیادی رفت و آمد از خانه تا کار را میپذیرند تا در هوای تازه، دور از سر و صدا شهر و دود ترافیک و فابریکه بزیند. برای من تفاوت شهریان و روستاییان بیشتر در کشوری چون افغانستان جان میگیرد. تفاوتها در حالت اکستریم فاحش میشوند. به ویژه تفاوت میان زن شهری و روستایی. زن روستا پیور و واقعی است. عطر فرانسه یی به خود نمیزند و از صابونهای گرانقیمت استفاده نمیکند. گونه های اناری و نگاه رمیده دارد. خودنمایی و هنرپیشگی را بلد نیست. وانمودسازی و هنرپیشگی دست آوردهای برهه ی مدرنیسم اند. زن روستا همانیست که مینماید. مثل یک پارچه ی کتانی رنگین کمانی. وقتی دل میسپارد، از همه چیزش میگذرد. زن روستا چهره ی بومی زن است. دلیر تر و فداکارتر از زن شهریست. از ابراز احساساتش نمیهراسد و در امروز میزید.

رفتار زن شهری سازگار با فرهنگ شهر است. تا جایی دیپلومات است. میداند که کنترول و کاربرد خرد پیش زمینه ها برای رسیدن به کامیابی در کار و زندگی شخصی استند. پنج تا ده سال پسترش را پلان میکند. حتا خنده ها و مزاحهایش را کنترول مینماید و آنها را در جای شان به کار میبندد. افسونگری و نازش نیز یاد گرفته است. نتیجه و بهره را میسنجد. اگر پیوند، کار و گامی دست آوردی نداشته باشد، میتواند روی برگرداند و به راهش برود.


لودینشاید - آلمان
نوامبر ۲۰۱۸

 


چرا عشق؟ - بخش چهارم

چرا ازدواج؟


ازدواج جدا از مبحث دین و مذهب - عقیده تا جای زیاد بستگی به فلسفه زندگی شخص دارد. کماکم برای اشخاص کلاسیک با دیدگاه کانزرفاتیف امر خیلی مهم و حتا جدا ناپذیر است.
در افغانستان بیشتر ازدواجها بر پایه تصمیم خانواده و قوم متاثر از مصلحتها و معامله ها صورت میگیرند. شکل ازدواج مبتنی بر خواست دو نفر اندک است. شمار ازدواجهای زیر سن و اجباری باوجود غیرقانونی بودن در شرایط عینی و واقعی کم نشده است. چنان چه ازدواج خانوادگی ناشی از سهل انگاری یا نبود آگاهی امر پذیرفته شده است. نه تنها در روستاها بل حتا در جامعه شهری. نیز ادبیات داستانی افغانستان با برخورد غیرمسوولانه عشق میان هموندان یک خانواده را در منزلت یک انگاره پرکشش و نه با نگاه منتقدانه میان شهروندان و کتابخوانان ترویج نموده است. در حالی که بخاطر جلوگیری از بیماریهای ژنتیکی در فرزندان ازدواج میان کازن و دبل کازن نادرست است. کماکم بایستی آزمایش خونی زوج صورت بگیرد تا در صورت ناهمگون بودن ضریب خونی از ازدواج اجتناب صورت گرفته باشد. در اروپا به نسبت میان دختر خاله با پسر خاله و امثالهم به چشم رابطه ی خواهر و برادر میبینند.

ازدواج اما میتواند شکل پیشرفته عشق نیز باشد و ساختن گام به گام زندگی - استحکام یک پیوند با ریختن برنامه های گسترده، گذاشتن سنگهای زیربنا خانه و خانواده،‌ به دنیا آوردن فرزندان مشترک، پذیرفتن مسوولیتهای بیشتر، به وجود آوردن اعتماد، دوستی و امنیت درونی معنا بدهد. در کل آرزوهای کلیشه یی برای پیشبرد یک زندگی پذیرفته شده تحقق مییابند. در این وابستگی تحقق آرزوهای کلیشه یی چیزی نیست که بتوان آن را دست کم گرفت. یک شمار ما برای دست یافتن به چنان خواستهایی سالها تلاش نموده ایم.
این که این خواستها به چه پیمانه و چه مدتی میتوانند پرارزش بمانند، مبحث دیگر است. ازدواج به حیث یک پیوند مستحکم و سالم برای کسانی که از دیدگاه مورال و فلسفه ی اخلاق به آن میبینند، ارزنده تر از خیلی بستگیهاست. آدمان زیاد وجود دارند که هرگز عاشق نشده اند و به عشق به چشم یک افسانه میبینند اما یک زندگی رضایت آمیز (با درنگ به این که رضایت آمیز در میانگین یکی از پنج پله تعریف قرار میگیرد. در پله ی نخست تعریف ایدیال قرار دارد) و دراز مشترک را پیش میبرند.

واما، شمار زیاد ازدواجها حتا وقتی شکل رشد یافته عشق بوده اند، در آغاز یا پس از گذشت سالهای متمادی به جدایی انجامیده اند. با آن که چیزی ویران کننده تر از یک پیوند عمیق نیست. چرا؟

اگر کسی را دوست داریم و با او ازدواج میکنیم پس عشق خود را میکشیم. پس از ازدواج خوبیها و برازندگیهای دیگر در زندگی رخ مینمایند اما عشق میمیرد. عشق رمانتیک حس پایدار نیست و به تنهایی قادر به رهیدن زندگی مشترک از دست کژتابیها نیست. عشق رمانتیک یک حس زودگذر و ناپایدار واما خیلی انتنزیف است. اگر به پیمانه ی انتنزیف بودن پایدار میبود شاید توانمند برای رهیدن زندگی از دست ناهنجاریها میشد.
در صورتی که دلداده ها بهم نرسند، اشتیاق در پاره ی تن هریک همیشه شعله ور میماند. و اگر بهم برسند، عطش پس از مدتی فرومینشیند و عشق جای به یکی یا دیگر وریانت میسپارد:
االف- در صورتی که زوج، تفاهم و دریافت متقابل داشته باشند به دوستی و رفاقت
ب- در صورتی که زوج، نظرهای از ریشه ناهمسان، فاصله زیاد سن و سال، ناهمگونی در سطح زندگی، آموزش، دانش و چندین نکته ی کلیدی دیگر داشته باشند به خالیگاه در زندگی.

از این جهت عشق در پیشبرد زندگی مشترک اهمیت بسزا ندارد بل دوستی، درک و عاطفه و همسطح بودن برای ازهم نپاشیدن زندگی مشترک پراهمیت استند.

عادت و عشق

انسان الفت پذیر است و با جاندار، وضعیت و موقعیت زود خوی میگیرد. در زندگی مشترک عادت گرفتن از بروز تنشهایی میکاهد و سد راه جدایی احتمالی قرار میگیرد.
واما هر آن چه عادت شود، از حالت نو بیرون میشود و یکنواخت نیز میگردد. عادت یعنی تکرار و با چیزهای آشنا حتا با کهنگی آشنایی و سازگاری. عادت کنجکاوی و ماجراجویی را در ما میخواباند. از آن جایی که عشق نوساز و نوپرداز است، با کهنگی و عادت نمیسازد. هنرمندان و داستاننویسان ماجراجو استند. هر آن چه غیرقابل پیشبینی باشد - گیریم ویرانگر شود - به تحرک شان وامیدارد. نیازمند شور و جرقه استند. بدون عشق نمیتوانند چنان که با عشق میتوانند، بیافرینند. من از استثنا سخن نمیگویم بل همگانی مینویسم. برای استعداد هنرمند چیزی کشنده تر از زندگی خسته کننده نیست. پس در پی موتیف میرود و عشق همیشه انگیزه دهنده میماند.

انقلاب در زن

زندگی زنان هنرمند و نویسنده پر از تغییر است. زنی که اثر می آفریند، از خلق نمودن تغذیه مینماید. آفرینش اثر یعنی تحلیل جزییات و تحلیل جزییات کارهای نوآورانه دارد. گفته آمدیم که زنان بیشتر عاشق عشق اند تا عاشق مرد. عشق زنان را به دیگرگونی میرساند و مرد میتواند یک وسیله شود برای تغییر در زندگی زن. برترین نمونه از حالی به حالی شدن، آبستن شدن است. وقتی زن باردار میشود، انقلاب جسمی و روحی را میپذیرد. این سرآغاز یک تحول بزرگ در اوست. با آن که پس از زایمان دوستی زن نسبت به شوهرش اندک میشود. زن بیشترین و عمیقترین شکیبایی، نیرو، توجه و محبت را نخست به فرزند و سپس به شوهر میدهد.
مردان باردار نمیشوند و به تغییر و تحولی که زن شانس رسیدن به آن را دارد، نمیرسند. از این بابت به نظرم یک پاره وجود مرد همیشه خالی میماند. نارضایتی و ایگو مردانه بدون پیوند به این امر نیست.


لودینشاید آلمان، دسامبر ۲۰۱۸

 

 

چرا عشق - بخش پنجم و فرجامین

تراژیدی

خواستهای حسی ناپایدار اند اما تنها این حس دور از کنترول نیست که مدت تابش عشق را برمیگمارد و سویگان مسیرش را رهنمون میگردد بل نیز جانبهای درگیر. عشق رمانتیک میتواند پس ازمدت سه سال - بیشتر یا کمتر - از یک منزلگاه به منزلگاه دیگر نسبت، دوستی بلغزد و بماند یا به نفرت تنزل نماید و پسانترها در صحرا فراموشی گم شود. جوانب درگیر در به نفرت آوری یا دوستی آوری مرحله ی پستر از عشق نقش بنیادین دارند.

آن چه روشن است، عشق ستیژ نمایش قدرت نیست. سختگیری و تلاش برای شکست غرور طرف و خورد ساختنش میتواند هر چیزی باشد جز عشق. نیز قبولاندن خواسته ها بر طرف عشق نیست. عشق اختیار است و با هر کنشی که با جبر آلوده گردد، سازگار نیست. تمناها و تقاضاهای شخص از سوی عاشق با خوشنودی و سرفرازی به کنش در می آیند. اگر غیر این باشد، ساختگی و نمایشیست و بدین گونه بی ارزش است. عشق در جایگاه یک حس توصیف ناپذیر آفتابوار میدرخشد و هرگز نمیتواند در بند ادعا و بی حرمتی بماند پس خود را میرهاند. آن، یک کوچه در شهر ما نیست بل شاهراه اساسی در سرزمین وجود ماست.

برای عشقی که سرعتش سزاوار سنجش نیست، نه تنها مدت دوامش بل ژرف بودنش سزاوار بحث است. نیرویش به بزرگی افکار و خیالات ما وابسته است. احساسات ما زورمندش میسازد. گاهی گسست پیوند چندین ساله دردی را پدید نمی آورد آن چه را که یک رابطه کوتاه ولی ته نشین میزاید.

پدرود عشق دردناکترین است. زیرا با رفتنش تمناها و آرزوهای شفاف و ناب ما حبابوار میترکند. شکست رویا یک تراژیدیست. نابودی خیال بایستی کشتنیتر از مردن واقعی باشد. پذیرش نیستی یک آرزوی بزرگ نه ساعتها و روزها بل مدت دراز به کار دارد. عشق با رفتنش دو برابر بخشیده هایش را بازمیستاند. زیرا تنها یک پیوند با آن نمیمیرد بل پاره یی از وجود ما میمیرد. ارزشهایی که جان گرفته و به بلوغ رسیده بودند، میمیرند. از امروز به فردا فصلهایی که عطر بهار میدادند، کمرنگ و منزوی میشوند. آسمان سنگین میشود و فاصله اش تا زمینی که رویش گشت میزنیم اندک. در درون ما چیزهایی پاره پاره بی صدا میشکنند.ما در حقیقت برای اویی که در صدد بیرون نمودنش از دنیای خود استیم، نمیگرییم بل بیشتر برای خود و خواستهای خود میگرییم. برای آن چه نخواهد آمد؛ آن چه روی نخواهد داد. برای شوری که ما را دیگر نخواهد رقصاند و برای قناریی که از درون ما برای یار نخواهد خواند، میگرییم. برای سوختن کاخ کاغذی خوبیهای یار که فکر ماندگار بودنش را در سر داشتیم، میگرییم. برای بسته شدن پنجره هایی که سوی بهشت باز میشدند، سوگوار میشویم.

آغاز دیگر برای اندیشیدن

فکر میکنیم به یک خالیگاه پرناشدنی بر خورده ایم که چیزی و کسی نمیتواند پرش نماید. در حالی که چنین نیست. اما در آن فاز نیروی تمرکز، برداشت، سنجش و تحلیل از ما سلب میگردد.
واما حتا رفتن عشق با تمامی غمهایی که بر ما میپاشد، ما را میسازد، فرا میدهد و می افرازد. و این سان است که انسان ساخته میشود. انسان با غصه ها، برخاستنها و پر نمودن خالیگاهها به برازندگی میرسد. کرکترش رنگ گرم میخورد. جذاب و دلکش میشود. نیرومندتر و دلیرتر میشود. باز فرا میگیرد، چگونه خود را دوست بدارد و به خود ارج قایل شود زیرا این اوست؛ این او بوده؛ اندیشه و خیال او بوده که عشق را رویانده، بالغ ساخته و مفهوم والا به این مظهر بخشیده است. انسان که پدیده ی پیچیده ولی پدیدآور سترگ است، یاد میگیرد بپذیرد همه رویدادها جز انکارناپذیر زندگی استند. میشود بخاطر هر آزمونی که از سر میگذرانیم و هر افتادن سپاسگزار باشیم. زیرا هر افتادن برخاستنی در پی دارد. و هر برخاستن پرشکوه است.

نیلاب موج سلام
لودینشاید- آلمان، جنوری ۲۰۱۹

 

منبع :

https://www.facebook.com/nilab.maujsalam

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۳۲۸         سال  چهــــــــــــــــــاردهم             جدی/دلو     ۱۳۹۷          هجری  خورشیدی   شانزدهم  جنــــــــوری   ۲۰۱۹