شبها تا ناوقت بیدار میمانم، یعنی میشه گفت اصلا نمیخوابم چون کارهایم
زیاد است و گاهی هم از سر شوق هوای نوشتن بر سرم میزند که مینشینم و بس
چرندیات مینویسم دیگه، اما وقتی از خستگی زیاد همانجا کنار میز کاری ام
خوابم میبرد، و اما چقدر حسی خوبیست وقتی یکی حواسش بهت است که نمیه شب از
خواب شیرینش بیدار میشود و میاید میبیند که من به خواب فرشته ها رفته ام،
لبخند میزند و همانجا لحظه ی مکث میکند به نگاه ام خیره میشود موهایم را
نوازش میدهد، چشمانم را میبوسد، و من دارم احساس میکنم که به اوج خوشبختی
رسیده ام، وقتی یک دست هنرمند چنین سفر میکند لای موهای فرفر ام که تا حالا
به دست باد هم نسپرده بودم.
من کلی یک زن خوشبخت و سرشار از شادی هستم. اینجا زندگی میکنم، یعنی همینجا
نفس میکشم و زندگی را تجربه میکنم کنار بهترین انسان روی زمین. من معمولا
خواب ندارم یعنی خیلی کم میخوابم و دوستهایم میگویند برای همین است که تو
امروز به سن و سال کم با اسمان قول میدهی، اما فکر میکنم که انها اشتباه
میکنند چون این همه بابت کم خوابی من نیست بل بابت کنار یک مرد موفق بودن
است که برایت ارزش قایل است و به منی که هر چه هستم افتخار میکند. یک زن
بیشتر از این چیز دیگر نمیخواهد وقتی یکی برایش فکر میکند، یکی برایش ارزش
قایل است، یکی برایش است تا گه گاهی روی شانه هایش سرش را بگذارد و از غصه
هایش بکاهد، یکی است وقتی یک زن در میان خیابان های شلوغ عقب نگاه میکند که
همان یکی بهش با نگاه مطمین و اعتماد نگاه میکند و میگه جلو برو عزیزم، من
اینجا هستم کنارت.
وقتی چشم هایم را باز میکنم که باز هم کنار میز کاری ام هستم، و تمام اطراف
من اوراق دفتر و کتاب های نیمه خوانده ی من است. می ایستم و میرم سراغ اجاق
خانه ام که باز هم دیر رسیده ام و میبینم که یک دست مصروف اماده کردن
صبحانه و دست دیگرش کتاب که دارد میخواند. اهسته اهسته قدم میزنم تا از عقب
به اغوشش بکشم و کمی گرنش را گاز بگیرم، اما وقتی جلوش میرسم که دستش
میسوزد و من بی انکه فکر کنم انگشتش را وارد دهنم میکنم و اون نگاه ام
میکند با حس درد و میگه : اندی عزیزم اون انگشت وارد دهنت که کردی افگار
نشده بل این انگشت دیگرم سوخته، و لحظه ی به هم نگاه میکنیم مانند دو
دیوانه ها و کلی میخندیم، انقد میخندیم که هوش از سرمان میرود و ما می
افتیم روی زمین که میبینم او باز هم به خنده های بلند من خیره شده و بس به
صورت من نگاه میکند، میپرسم که چرا اینطود نگاه ام میکنی؟ میگه: نمیدانم
اما چشمانم بارانی میشود وقتی ترا اینقدر خوش میبینم بعد از مدتها. باز هم
میپرسم که مگر من خوش نیستم؟ میگه: هستی، اما اینطوری دیوانه وار قاه قاه
بخندی کم اتفاق می افتد.
دستانش را روی صورتم میبرد و سیما ام را میبوسد. وقتی به چشمانش نگاه میکنم
سخت شرمنده میشم که چرا من مانند او سرشار از احساسات نیستم؟ چرا من
نمیتوانم مثل او یک هنرمند عاشق باشم؟ اما او باز هم صدای قلب را میشنود و
صدا میزند که : اندی، من میدانم تو چقدر دوستم داری ضرور نیست تو مانند من
باشی.
هر دو بلند میشیم و باز هم به اغوشم میگیرد و مرا روی میز می نشاند تا خودش
برایم صبحانه اماده کند، وقتی او را اینطود میبینم حس میکنم که بابا ام
دارد غذا اماده میکند برایم چون که کلی مثل بچه اش از من مواظبت میکند .
J
اون دارد غذا صرف میکند که دارم میبینم ناوقتم میشه و باید عجله کنم سر
کار بروم. وقتی از دوش میایم بیرون که لباس هایم اماده است البته به انتخاب
ایشان و منم تن میکنم و مینشینم تا اون موهایم را ببافد و یا هم شکل بدهد.
من همیشه با موهایم مشکل داشتم و اگر کسی مواظبتش نکند حتمن دور می اندازمش
چون که یک دنیا وقت ام را میگیرد، اما درود میفرستم به این حوصله ی اقای
مان که هر روز با من کنار میاید. اهسته اهسته وقتی من میرم دفتر اقای مان
میماند تنها خانه، او خانه اش را دوست دارد، او منتظر من نمیماند تا بیایم
و پاک کاری کنم، وقتی باهم هستیم که با هم این کار را میکنیم اما وقتی
نیستم ایشان هم از بی نظمی خوشش نمیاید و گاهی من شوخی میکنم که اولین نقاش
را میبینم که اینقدر بانظم است و با هم میخندیم.
او نقاش است و نقاشی نه تنها هنرش است بلکه عشق اش هم است. هنوز هم به یاد
دارم وقتی اولین بار مرا کنار ساحل کورسیکا دیده بود که تنها بودم و دیوانه
گی های میکردم، و ایشان از همان دیوانه گی های من یک اسمان را نقاشی کرده
بود. امروز هم من موضوعی نقاشی هایش هستم اما بس ژست هایم فرق میکند، گاهی
خواب کنار کامپیوترهایم، گاهی در حالت رقصیدن در یک پاپ، گاهی در حالت
فکرکردن بالای یک مقاله، گاهی در حالت اشپزی در اشپزخانه، گاهی در خواب با
لبخند، گاهی سوار اسب در صحرای بی سر و پا، گاهی قهر و گاهی خوش، اما همه
اش یک دنیا حرف دارد برای گفتن.
زندگی با یک نقاش ساده نیست، کاملا همانطور که زندگی با یک نویسنده ساده
نیست. وقتی سالها قبل اشنا شده بودیم همینطور اون به نگاه من خیره میشد و
بس با چشم های من حرف میزد. زندگی با یک نقاش سر شار از هیجانیت است چون که
هر لحظه میتواند سورپرایز ات کند با کار های خلاق اش. بعد از سالهای که با
هم دیگر زندگی کردیم و به تفاهم رسیدیم، اون چندین بار پیشنهاد ازدواج داد
برایم و اما من همیشه در این اندیشه ام که انسانها چه ضرورت دارند به
ازدواج وقتی میتوانند بدون ان هم کنار هم باشند. سالها ما در کشمکش همین
موضوع ازدواج بودیم که بلاخره روزی گفت: نمیدانم چرا نمیخواهی با من ازدواج
کنی؟ نمیدانم ایا عاشقم هستی یا خیر؟ نمیدانم این همه سالها که با هم بودیم
برایت ارزش داشت یا خیر؟ اما بس میخواهم بدانی که من اگر امروز هر انچه
هستم تنها بابت توست، پس نگذار که من بهانه ی برای زندگی کردنم را از دست
بدهم و سوژه ی برای هنرم را.
گفتم، زندگی همیشه با ازدواج کردن خلاصه نمیشه چون ما دو انسان بالغ هستیم
و میتوانیم با تمام مشکلات مان ساده کنار بیایم، اما باز هم بهانه میاورد
که نه، من نمیخواهم حتی لبخندت را با دنیا قسمت کنم چه رسد با قسمت کردن
تو. گفتم، من قسمت نمیشم عزیزم، من همیشه مال تو میمانم و لبخند دوستداشتنی
روی لبانش شگوفه کرد که من عاشقشم.
گفت، نمیدانم چرا عاشق چنین زن دیوانه ی شدم اخر، و منم جدی جدی نگاهش کردم
و گفتم یعنی پیشمان هستی؟ گفت: نه اما تو متفاوت نیستی بلکه خیلی متفاوتی
که حتی با ساده ترین خواست های طبیعی هم کنار نمیایی. گفتم چطور؟ گفت: هر
زن دنیا میخواهد خانواده ی داشته باشد، یک همسر باشد، یک مادر باشد، و
بلاخره یک زنی برای مردی باشد که بی اندازه دوستش دارد. اما تو نیستی، تو
اصلا اینطور نیستی و نمیدانم چرا؟ منم همانجا نشسته بودم روی نیمکت و
کامپیوترم روی پاهام بود که داشتم مینوشتم، یعنی روی داستان هایم کار
میکردم و همین که این حرفهایش تمام شد سرم را بلند کردم، لحظه ی هم به صورت
ماه اش نگاه کردم، اما ایشان ایستاده بود با همان سر و صورت رنگ های نقاشی
اش و لباس عجیب و غریب هنری اش که دعوای نقاش بودن را میکند، اون هم داشت
بس نگاه ام میکرد اما نگاه هایش یک دنیا سوال داشت. من هرگز یک مرد نقاش را
اینقدر عصبانی ندیده بودم، پا شدم و از دستانش گرفتم و گفتم بیا با من.
گفت کجا خانم؟ گفتم، بسه دیگه بیا و مرا دنبال کن. از خانه ی ویرانه ی مان
رفتیم بیرون ایشان را نشاندم در ماشین و خودم رانندگی میکردم، در مسیر راه
هی داشت میپرسید که داریم کجا میریم با این سرعت؟ داشت جیغ میزد که اندی
لطفن سرعت ات را کم کن نمیخواهم مجرد بمیرم ومن بس خاموش بودم. رفتیم کنار
ساحلی که همیشه میایم اینجا، گاهی تنها و گاهی هم با ایشان اما فکر کنم
معمولا تنهایی میایم چون هر انسان ضرورت به خلوت دارد. وقتی اینجا میایم ان
ارامش را بدست میارم که هر انسان امروز دنبالش است، و جالب تر از همه وقتی
اینجا میایم هیچ کسی بجز من نیست اینجا. منم میرم کنار همین ساحل مینشینم
و بس تمام دلتنگی هایم را رها میکنم که این ساحل قورت بدهد، و من نگاه
میکنم به ساحلی که هر روز مرا عاشق تر میکند وقتی اب ایستاده است و از
انسوی ساحل افتاب غروب میکند با نا امیدی ها، دلتنگی ها، فراسو ها، نرسیدن
ها، غرق شدن ها و هر انچه که مارا از روشنایی افتاب به تاریکی فرو میبرد.
اما وقتی هر صبح دوباره افتاب طلوع میکند با یک دنیا ارزو های تازه، امید
دوباره، عشق جاویدان، نفس های سرد، و زندگی که بس به رسیدن فکر میکند. من
هر روز اینجا میایم یک بار صبح تا مطمین شوم که هنوز هم سوژه ی برای نوشتن
دارم، بهانه ی برای نفس کشیدن دارم، روشنی برای راه های تاریک دارم، و هر
شام میایم تا تمام خستگی روز هایم همچو کتاب برای این ساحل و غروب افتاب
بخوانم، اما هرگز نا امید اش نکنم.
اوردمش امروز اینجا دوباه و اون داشت میپرسید که اینجا چه خبر است خانم؟
گفتم میشه برای لحظه ی بس به من گوش بدهی؟ گفت اری، یعنی همیشه بجز تو دیگر
هیچ کسی را گوش نداده ام. اوردمش دقیقن رو در روی افتاب که داشت اهسته
اهسته غروب میکرد و ساحل عاشقانه میسرود برای من امروز، پا هایم برهنه است
یعنی کفش ندارم و منم زانو میزنم برای اولین در زندگی ام و گفتم، اقای نقاش
من، یگانه مرد زندگی ام میدانی که این اندی تو خیلی دیوانه است یعنی هیچ سر
و سودای ندارد، اما تو خوب میدانی که اندی زبان عشق را بلد است، تو میدانی
که اندی همیشه میگه عشق یک رنگی است که دو انسان را با هم پیوند میدهد، این
رنگ زندگی است، این رنگ راه موفقیت و اسایش است برای هر دو دلداده. امروز
من زانو میزنم پای مردی که همیشه دوستش داشتم و خواهم داشت، هرگز بهش خیانت
نخواهم کرد، و میدانی که دین و مذهب من همین انسان بودن است و حتی من اهل
انسانستانم پس برای همین امروز امده ام اینجا بجای رفتن به مسجد و خواندن
چند واژه ی عربی که نه تو بلدی و نه من، و یا نزدی صلیب کلیسا، و یا هم
تجلیل کردن محفل ازدواج مان میان هزار ها نفر که نه تو میشناسی و نه، اما
همین که غذا نوش جان کند حتی یک تبریکی ندهد و محفل را ترک کند و اگر غذا
خوب بود هم بگه لعنت بر سرشان اینقدر غذای خوب بود ولا، و اگر غذا بد هم
بود بگه لعنت بر سر تان اگر پول محفل را نداشتین چرا برگزار کردین، منم
گفتم از اینکه به هر صورتش لعنت بر سر ما شود بهتره بیایم اینجا. برای همین
امدم اینجا تا این ساحل زیبا و ارام را، غروب افتاب را، ان قایق شکسته را،
ان درخت های سبز بهاری را شاهد قرار بدهم که اندی از شما میخواهد همسر
زندگی اش باشید و چه فرق من که من یک دخترم و برایت پیشنهاد میدهم ضرور
نیست که همیشه یک مرد با یک صد و یک گل های قرمزی و شکلات بیاید برای
پیشنهاد، ایا همسر من میشوید؟ اون داشت تا بگه اری، من همیشه منتظر همین
لحظه بودم که طلوع افتاب از پنجره ی اتاق ام، چشمانم را باز کرد و خواب
شیرین من با همین طلوع افتاب نامکمل ماند.
|