کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

اندیشه شاهی

    

 
زندگی با یک نقاش...

 

 

 

وقتی خسته میایم از کار، تا اینکه من زنگ در را بزنم انگار کسی است که در میان شلوغیت جهان نه تنها صدای قلبم را، بلکه حتی صدای قدمهایم را هم احساس میکند. در را که باز میکند سر و صورتش کلی پر از رنگه، رنگ عشق و زندگی که هر روز برای من با تمام وجودش هدیه میکند، منم که میایم جلو و از لبانش میبوسم که با لبخند شیطونش دنیایم را امید میبخشد، و اونم سیما ام را میبوسد و سخت به اغوشم میکشد که تمام خستگی های روزگار فرار میکند از تن خسته ام.

لحظه ی در اغوشش استراحت میکنم تا کمی برای هم باشیم، اما وقتی میرم در اتاق عشق مان را باز میکنم، اتاقی که هر شب من دوباره تولد میشم در اغوشی بهترین مردی که تنها برای من تولد شده، اتاقی که هر صبح با صدای مردی بیدار میشم که بهم میگه (اندی عشقم، نفسم، عسل ام پاشو که ناوقتت میشه . اتاقی که شبها مینشینم کنار پنجره اش لپتاب روی پاهام میگذارم و بس کار دفتر را انجام میدهم، اما تنها اون مردی است که صدای تایپ کردنم را گوش میدهد و بقول اون که انگار با این صدای تایپ کردنت هم حس ارامش برایم میدهی، چون که هستی کنارم. اتاقی که شبها کنار هم مینشنیم و قاه قاه میخنیدم، کامپیوتر گیم بازی میکنیم، عکس میگیریم، کتاب میخوانیم، بلند بلند شعر میخوانیم، گیتار و پیانو مینوازیم، اتاقی که شب ها تا صبح فیلم های کلاسیک سالهای هشتاد را تماشا میکنیم، اتاقی که سالسا میرقصیم، اتاقی که وقتی او میخوابد و من دلم تنگ میشه برای بابا و مادرم بعدش هم میرم کنار پنجره مینشینم و غرق میشم در دنیا فانتزی خودم، که ناگهان دستی لای موهایم سفر میکند و ان دستها خیلی اشناست با زلف پریشان من. میاید و مینشیند کنارم و برایم چای سیاه میریزد و برای خودش قهوه چون که میداند من قهوه دوست ندارم، و حکایت میکند از بابا ام، از مادرم که انگار او بیشتر میشناسد انها را از من کرده.. من محو چشمان صادقش میشم، عاشق کلام های شیرینش میشم، و خلاصه میخواهم هر بار دوباره تولد که شدم کنار این مرد بمانم. و بلاخره این اتاقی است که شب تا سحر منی که کلی به زن بودنم ایمان میاورم، وقتی پی میبرم کنار مردی هستم که مرا برای خودم دوستم دارد.

وارد اتاق میشم تا لباسهایم را  تبدیل کنم که متوجه میشم مثل همیشه اتاق مان چه زیبا و منظمه، میرم جلوش میایستم و میپرسم که اخه تو چطور میتوانی اینقدرمنظم باشی؟ بعدش هم لبخند زیبای میزنه و میگه همانطور که تو دوست داری بی نظم باشی. منم که کلی شرمنده میشم و زبانم را مثل بچه ها بیرون میکشم و میگم ببخش عزیزم، اما اون چقدر مهربان است که خودم هم نمیتوانم اندازه اش را بنویسم اینجا، یعنی بیان کردنی نیست، اما اون میاید جلو با لباس های رنگی رنگی اش که عاشقشم و با سر و صورت که خودش را با رنگها نقاشی اش پر از رنگ کرده و دستانش را میبرد روی صورتم و میگه، که اندی دیوانه ی من بی اندازه دوستت دارم و مرا به اغوش گرفته میبرد با خودش اشپزخانه و مثل همیش من مینشینم روی میز و اونم غذا اماده میکند. اون کمی از لبان من واین مینوشد و من کمی از لبان او غذا میخورم واینطوری ما غرق هم میشیم اما هرگز از هم سیر نمیشیم. یعنی این همه سالها پی بردم که زندگی کنار این مرد یعنی عشق و دوستی.

او بهترین نقاش روی زمین است، حد اقل برای من، وقتی خودم را در تمام تابلوهای نقاشی اش میبینم با رنگ های مختلف، ژست های مختلف، پیامهای مختلف که تمام دنیا تابلو هایش را گوناگون میبند و این تنها منم که خودم را در هر تابلو اش میبینم، وای چقدر خود خواه ام، اری؟ اما خوب چکار کنم، اونم که با من موافق است و تنها همین برایم مهم است. ما یک خانه ی هنری داریم که انجا هنر زاده شده و هنر ماندگار میماند، اون با نقاشی هایش تمام دیوار های خانه مان را زیبا کرده و من با دنیای موسیقی ام این زندگی ساده ی مان را هنری ساخته ایم...وقتی او دارد با رنگ ها خلوت میکند، منم میرم سری میزنم به دنیای که من تولد شده بودم اما انگار زندگی مسیر راه ام را جای دیگر کشاند. منم اهسته با پیانوی که کنار پنجره گذاشته ایم خلوت میکنم، و گاهی هم با گیتارهای که روی دیوار اویزانش کرده ام و یا هم با سیتار و رباب که عشق یعنی سمفونی تار و نوت های موسیقی.

 

 نمیدانستم که یک سفر کوتاه من به شهر کورسیکار فرانسه مرا عاشق چنین مردی میکند که او کلی سر و پا عشق است، انگار اسم دومش عشق باشد. برای اولین بار انجا دیدمش، البته اون مرا دیده بود برای اولین بار وقتی اون در داخل کافه نشسته بود و من از تاکسی بیرون شدم که دوستادنم بیرون کافه منتظرم بودند، و اون داشت از پنجره ی کافه نگاه مان میکرد که منم داشتم سر به بالا  و بی خیال از دنیا میرقصیدم، اما وقتی ما هم نشستیم روی صندلی مان که ایشان هم بیرون شد از داخل کافه و مرا دعوت کرد برای یک شام دو نفری، اما برای اینکه من با دوستانم بودم نتوانستم دعوتش را قبول کنم. یک مدت بعد دوباره دیدمش در یک کلوب که رفتم جلوش و گفتم، میشه برایتان یک نوشابه بخرم اقا؟ خندید و گفت اگر بگویم نه، با لبخند شیطنت امیز گفتم در واژه نامه ی من، واژه ی (نه) وجود ندارد. گفت خوبه، بفرماید نوشابه ی برایم بخرید. دعوتش کردم که با من برقصد و گفت بلد نیستم رقصیدن را، گفتم بیا من می اموزم و مطمین باش استاد خوبی هستم و بلند خندید، و گفت تو عجیب تر از انی که فکر کرده بودم. خوب خلاصه، شام مان خیلی خوش مزه بود و بعدش من رفتم با دوستانم و اونم شماره ی تلفن ام را نپرسید، اما انگار سرنوشت ما با قلم نوشته شده بود که باز هم دو سال بعد دوباره در یک کانفرانس در بوستون با هم سر خوردیم که دلم از سر ذوق میخواست به اغوشش بکشم اما غرور زنانگی ام اجازه نمیداد و منم خودم را گول زدم که انگار اصلا نمیشناسمش. اون کنارم ام و گفت به یاد داری مرا؟ گفتم، متاسفانه نه.

بعد، اون همه ماجرا را قصه کرد و باز هم دعوتم کرد به یک شام دو نفری که این بار پزیرفتم، و وقتی برای شام رفتیم یک رستورانت برای اینکه وجدانم راحت باشد، برایش گفتم ببخش که امروز خودم را گول زدم که انگار نمیشناسم ات، اما در حقیقت به یاد داشتم ات بس خواستم غرور ام زیر پا نشود. لبخندی زیبایی روی لبانش چید و گفت مهم نیست. بعدش اونم هم اعتراف کرد که این دو سال را کلی در تلاش من سپری کرده و بلاخره پیدا کرده بود که من در بوستون زندگی میکنم و در دانشگاهی هارورد درس میخوانم الان. گفت، این دو سال تنها با ان چند لحظه یاد ها سپری کردم که هر بار وقتی ان خاطره ها را مرور میکردم از شادی داشتم ذوق میکردم و انگار من دوباره به زندگی کردن امیدوار شده بودم. اینطوری اون شام به تمام شام های مان مبدل شد، یعنی ما شدیم یکی و زندگی را در کنار هم خواستیم تجربه کنیم، یک زندگی پر از رنگ های شوخ و زندگی پر از ساز و شادی، که صدای مضطرب ساعت ام بلند شد و منم از خواب پریدم که این همه ماجارا جز یک خواب شیرین بیش نبود.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۲۵۸           سال  یــــــــــــازدهم                 دلو/حوت      ۱۳۹۴     هجری  خورشیدی      ۱۶ فبوری   ۲۰۱۶