مادر حامد داخل اطاق او شده حامد را با عجله از خواب بیدار نموده و می
گوید: عزیزم ٬ لطفا بیدار شو ٫ که خیلی دیر شده است.
حامد با چشمان خواب آلود به روی بستراش می نشیند و می پرسد: ساعت چند است؟
مادر اش جواب می دهد: ساعت ۷ صبح است. من انقدر با خواهرت مصروف شدم ٫ که
وقت را فراموش کردم. لطفا کمی عجله بکن! تو باید یک ساعت بعد در مکتب حاضر
باشی.
از زمانیکه خواهر کوچک حامد به دنیا آمده است این اولین بار نمی باشد ٫ که
مادر حامد از مصروفیت و کار زیاد دیرتر از وقت معین او را از خواب بیدار می
نماید.
مادر حامد با او به حمام رفته او را در قسمت شستن دست و رویش همکاری می
نماید و بعدا لباس های حامد را به تن اش نموده او را آمادهٔ رفتن به مکتب
می نماید.
چون وقت کم است حامد امروز هم مجبور است ٫ که از خوردن صبحانه صرف نظر
نماید.
***
در راه رفت به مکتب پدر کلان حامد ٫ که وظیفهٔ بردن و آوردن او را از خانه
به مکتب و از مکتب به خانه را دارد ٫ متوجه می شود ٫ که حامد خیلی با عجله
نان و پنیراش را میخورد.
پدر کلانش او را مخاطب قرار داده می گوید: „ لطفا با کمی آهستگی نان و
پنیرات را بخور و فراموش نکن که انسان باید همیشه
غذایش را کامل و درست بجود تا بعدا به خوبی در معده آدم هضم گردد.
حامد با ناراحتی پاسخ می دهد: مقصر این همه مادر جانم است. پدر کلانش به
جوابش می گوید: لطفا از مادرت آزرده نباش و کوشش کن وضعیت و موقیعیت مادرت
را درک نمایی.
حامد با بی حوصله گی به پاسخ پدرکلانش می گوید: من این کوشش را می نمایم
ولی این را درک کرده نمی توانم ٫ که چرا او به من اجازهٔ انجام دادن امور
خودم را نمی دهد. من چند ماه دیگر ۸ ساله می شوم.
من نمی خواهم ٫ که مادر جانم مرا هر روز صبح از خواب بیدار نماید و به من
در قسمت لباس پوشیدنم کمک نماید. من خودم این همهُ کار ها را به تنهای
انجام داده می توانم. تمام دوستان هم سن و سال من بدون کمک والدین شان قادر
به انجام دادن امور روزمرهُ خودشان اند. ولی صرف مادر جانم این نظر را در
قسمت من ندارد و می اندیشد ٫ که به دلیل نابینا بودنم او باید در این عرصه
ها یار و مدگار من باشد.
پدر کلانش اش با خنده می گوید: پس به مادر جانت این را ثابت نما وبه او این
اطمینان را بده ٫که تو از عهدهُ انجام دادن امور روزمره ات به بهترین وجهه
بر می آیی. و به نظر من این هم یک کمک بزرگ برای مادر جانت خواهد بود.
زیرا دراین صورت او می تواند بیشتر به خواهرات و امور منزل رسیده گی نماید.
حامد به پاسخ پدر کلانش اظهار می دارد: من با شما قهر هستم.
شما چرا قبلا من را متوجه این موضع نکرده بودید.
پدر کلانش همان دست حامد را، که تمام اوقات در دست خود داشت, با مهربانی و
لطف, که صرف یک پدر بزرگ آن را داشته می تواند، فشرده لب خند زنان جواب می
دهد: و من از اینکه حامد کوچکم تا این حد اندک رنج و حساس بوده آگاه نبودم
.
لطفاً من را به بزرگواری خود ببخشید و عرض بدارید ٫که بنده چی کاری را باید
انجام بدهد تا خوشی خاطر شما دو باده برآورده شود.
حامد خندیده از پدر کلانش خواهش می نماید ٫ که درچند روز اینده قبل از
اینکه مادرش جهت بیدارنمودن او به سراغ اش می آید او را از خواب بیدار
نماید.
پدر کلانش قبول میکند زیرا این خواهش سبب ایجاد کدام مشکلی برای او نمی
شود. پدرکلان حامد همیشه زود تر از همهُ اعظاُ فامیل صبح وقت برای ادای
نماز صبح بیدار می شود.
***
صبح روز بعد قبل از اینکه مادر حامد برای بیدار کردن او به سراغ اش آید
پدرکلانش او را از خواب بیدار می نماید.
حامد از خواب بیدار شده اول تر از همه بسترش را ترتیب می نماید و بعدا
روانه حمام شده دست ها و رویش را با آب تمیز می نماید.
بعد از آن دو باره به اطاق اش برگشته لباس های مکتب را به تن می نماید.
بدون اینکه حامد بداند پدر کلانش همهُ وقت با آرامی در نزدیکی اش حاضر و
آمادهُ کمک و یاری به حامد می باشد در صورت که او احتیاج به کمک اش داشته
باشد. ولی پدر کلان حامد با تعجب و حیران تماشاگر این می باشد ٫ که او با
چه دقت و زیرکی بدون کدام اشتباه لباسش را می پوشد.
***
به وقت معین سر ساعت ۷ مادر حامد مانند روز های قبل با عجله داخل اطاق حامد
برای بیدار کردان او می شود. ولی از حامد کدام سراغی نمی باشد. یگانه چیزی
٫ که توجه مادر حامد را به خود جلب می نماید ٫ بستر مرتب و جمع حامد است.
در همین هنگام آواز صحبت حامد و پدر کلانش از آشپز خانه به گوش مادر حامد
٫می رسد.
مادر حامد روانه آنجا می شود.
***
در آشپز خانه حامد با پدرکلانش خندان و سر حال مصروف صرف صحبانه است. مادر
حامد متعجب شده سوال می نماید: آیا من خواب می بینم؟
آیا این پسر زیبا و تمیز با لباس های مکتب اش در تن عزیز من حامد جان است؟
حامد خندیده پاسخ می دهد: بلی ٫ این خود من هستم.
مادر حامد پدر کلان حامد را مخاطب قرار داده می گوید: پدر جان مهربان ٫ شما
حتما این لطف را کرده اید و حامد ما را سر ساعت معین از خواب بیدار کرده
آمادهُ مکتب رفتن نموده اید.
پدر بزرگ حامد به جواب مادراش به عرض می رساند: نخیر دخترم ٫ این خود حامد
ما بود ٫ که بدون همکاری و یاری من
همهُ امورش را انجام داد و خود را آمادهُ مکتب رفتن ساخت.
حامد ما دیگر پسر بزرگی است ٫ که خودش مسولیت خود را به عهده گرفته می
تواند بدون اینکه ما ها در این قسمت تشویش نمایم.
مادر حامد با خوشی و سرور ٫ که چهراش را به درخشیدن در آورده است ٫ حامد را
در آغوش می کشد و قادر به جلوگیری از اشک هایش نمی باشد ٫ که از چشمان اش
جاری شده اند.
***
در جریان همان روز ٫ که برای مادر حامد در زنده گی اش یک روز فراموش ناشدنی
باقی خواهد ماند ٫ مادراش خود را نهایت خوش بخت و راحت احساس میکرد ٫ زیرا
که پسر بزرگ و نهایت دوستداشتنی اش با وجود محروم بودن از نور چشم به بسیار
ساده گی و سهولت به اثبات رسانید ٫ که او خود قادر به آن است که می تواند
از عهدهُ امور خود بیرون شود بدون اینکه محتاج کمک کدام شخص دیگر باشد.
آرزو پوپل
|