کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

بخش اول

 

 

 

 

 

 

بخش دوم

 

 
 

   

محمد منیر کبیری

    

 
رقص و آتش
                                                       داستان کوتاه بخش فرجامین

 

 

*****شش *****

شهزاده راجپوت با دو صد هزار نفر در مقابل مرد فرغانه مصاف داد. نبرد سختی آغاز گردید. مرد فرغانه با تحصیل تجارب عالی از مبارزه علیه شیبانی خان در سمرقند، فئودال های خود کامه در خوجند و فرغانه و حکام تیول نشین کابل به یک سپهسالار مجرب و کار کشته ای مبدل گشته بود. به تاسی از اندوخته های نظامی عساکر شهزاده راجپوت را به محاصره محض قرار داد. تیر ها با سرعت همچو برق از کمان ها جهیده، سینه های بیرون برآمده و محکم راجپوت ها را نشانه می گرفت ، مرد تِلوتِلو می خورد، یک قدم پیش می آمد و یک قدم پس می رفت ، تکان می خورد، زانوها خم بر می داشت و  به زمین می لغزید، خون فواران می کرد، ضربان قلب می ایستاد، اندام مرد سرد می شد، سفیدی چشمان ظاهر می شد، سر به یک سو خم می شد و جسد سپاهی روی میدان نبرد جا می گرفت.   توپ های مسلسل سپاهیان مرد فرغانه دل ارتش راجپوت ها را شگافت و هزاران جسد از نیرو های راجپوت به میدان جنگ باقی ماندند. دلهره، وحشت، انزجار و ترس قلب نیرو های راجپوت را به ضربان آورد ، رنگ از رخسار راجپوت ها پرید . راه پیروزی به طور قطع مسدود شد بنا همه پشت کردند و فرار را به قرار ترجیح دادند.  این ظفر بزرگ آینده امپراتوری مرد فرغانه را در شبه قاره محتوم کرد. مرد فرغانه پیروز بلامنازع و فاتح بزرگ هند شمالی گردید .

طلوع آفتاب بود که دوباره به شهر آگره رسیدم. شهر خیلی دوست داشتنی و اسرار آمیز به نظر می رسید. آفتاب پرستی را دیدم که روی آب رود خانه جمنا مصروف نیایش و عبادت بود. مرد فرغانه به تمام ادیان و مذاهب شبه قاره احترام قائل بود و هرگز آیین و یا فرقه مذهبی را مورد نکوهش قرار نداده بود. سیاست تسامح و تساهل مرد فرغانه چراغ راه شد برای بقیه اخلاف موصوف در شبه قاره تا بی نظیر ترین جلوه های تمدنی را از بعد او به یادگار بگذارند.

باز هم قرار  و وعده ملاقات ما در آرامگاه مرمرین گذاشته شد .  من قبلاً به آنجا روی چوکی سنگی نشسته بودم و با خود تعمق می کردم که مرد فرغانه وارد شد به پا برخواستم و احترام کردم هر دو بعد از احوالپرسی و بحث های زیاد، تصمیم گرفتیم که به لاهور پایتخت رومانتیک مغل های هند برویم.  فردا هر دو دوشادوش همدیگر رکاب زدیم. بعد از طی مسافت زیاد صبحگاهی به لاهور رسیدیم و به قلعه شاهی لاهور اُطراق کردیم. قلعه اسرار آمیز با دیوار های زمخت و ستبر خیره به شهر نگاه می کرد.

الله اکبر، الله اکبر !. اذان ظهر دل قلعه شاهی را منور ساخت. من و مرد فرغانه برای ادایی نماز چاشت به مسجد جامع پادشاهی لاهور مقابل قلعه شاهی رفتیم. مسجد بزرگ از جنس سنگ ماسه ای سرخ با منار های مرتفع و با هیبت، شوق عبادت را در قلب انسان بیدار می سازد. بعد از اتمام نماز دوباره به قلعه شاهی لاهور مراجعت کردیم.

نیم های شب بود. تنها ستاره ها در آسمان لاهور چشمک زنان بیدار بودند. مرد فرغانه در فکر شب های کابل افتاده بود، به فکر همان شب رقص و پایکوبی کابل .  با احساسی توام با خوشی مرا به باز دید  محله رقص های کلاسیک  و هنری مغل ها در هیرا مندوی  لاهور فرا خواند. هر دو از قلعه شاهی روانه هیرا مندوی شدیم.

صدای شنگ ، شنگ و شنگ  زنگ پا ها، رقاصه با لباس جگری ،دامن  مدور و كوتاه  با پستان هاي سُفت ، درشت و قبضه پُر كن در خم  پس كوچه هاي كج و معوج هيرا مندوی  پيچيده بود.  رقاصه تن مي شوراند و عشوه مي فروخت . پنجه هاي زمخت و سياه  طبله نواز  چيره دست پنجابي نرم و آرام روي خال هاي سياه طبله مي نشست اما صداي دلكش را  به گوش پيرامونيان و به گوش من و مرد فرغانه مي رساند و هارمونيه غُم غُم كنان پرده هايش را به هم مي زد تا نفس تازه بگيرد.

رقاصه مي رقصيد و مي رقصيد برجسته گي هاي بدنش را تموج منظم مي داد. داخل اتاق را نور خيره کننده ای روشن كرده بود. تماشاچيان هر كدام به كنجي خزيده بودند. كسي بالشت لوله قرمزی با پوپك هاي طلايي را زير ساعدش گذشته بود و كسي چمباتمه زده بود و به روشني خوني رنگ  ته سيگارش داشت نگاه مي كرد و دود سيگارش را از لوله هاي بيني به بيرون مي فرستاد . فضا مكدر و دودي بود . چشمان همه و همه به پستان و باسن جنباندن رقاصه ميخ كوب شده بودند .موسيقي و رقص با هم آميزش كرده بودند. شب به پختگي  مي رسيد. عرق  آرام آرام از جبين رقاصه فوران مي كشيد.

رقاصه پیراهن جگری همان رقاصه ای  بود که بار اول من و مرد فرغانه در گذر خرابات کابل به دیدارش رفته بودیم،رقاصه پیراهن جگری همان رقاصه ای بود که در تاج محل در آرامگاه مرمرین در یک شب اسرار آمیز می رقصید و تا صبح رقصید و حالا او همان رقاصه ای است که در هیرا مندوی لاهور می رقصد.

دفعتاً آواز مهیب  تسلسل رشته های آلات موسیقی را گسست.رقاصه پیراهن جگری به کنجی فتاد. چنین اتفاق دهشت بار در تمام اتاق های  پای کوبی محله هیرا مندویی رخ داده بود. توده های دود و  زبانه های آتش صاعقه وار محله هیرای مندوی را فرا گرفت. همه جا و همه چیز در آتش می سوختند، دود و خاکستر ، آتش و خشم. توته های جسد طبله نواز بر سقف اتاق چسپیده بود، سر جرح خورده هارمونیه نواز بالا پرده های هارمونیه خمیده بود. دود غلیظ از دریچه های اتاق های محقر آپارتمان های همجوار به آسمان  لاهور عروج می کرد، افراد محصور شده در اتاق ها زوزه می کشیدند، اجساد مرده گان و زخمیان یکجا در آتش افروخته اتاق می سوختند بوی سوختن اجساد، سگ ها محله هیرا مندویی را دیوانه ساخته بود.

مرد فرغانه و من با حالت سراسیمه ، زخم هایی در سر و صورت، چهره های  عبوس ، دوان دوان  از محله هیرامندوی بیرون شدیم و  به صوب مسجد پادشاهی لاهور شتافتیم تا امان یابیم.  نماز صبح در شرف ادا بود. هر دو بعد از وضو گرفتن به ادا نماز صبح ایستادیم. در رکعت دوم حین رکوع ، انفجار وحشت ناک و هول انگیز محراب مسجد را فروریختاند، قندیل ها  از هم پاشیدند. من و مرد فرغانه در حالت اغما به کنجی پرت شدیم، دوباره مجروح  شده بودیم، به بسیار مشکل یک  چشمم باز شد، دیدم که  صد ها نماز گزار در حالت سجده به خون غلتیده بودند، سینه ها دریده، تن ها از کمر قلع شده، خون به صف های نماز جاری شده، مجلد های قرآنکریم از رحل ها به پایین رها شده بودند، آواز شیون زخمیان ، ناله پیر مرد ، و آرزوی زنده ماندن مرد جوان در ته مسجد پیچیده بود. مسجد پادشاهی مرثیه می سرود و غمگین بود ، گربه فربه زرد رنگ به داخل مسجد خون را لیس می زد و میو میو می کرد.

رقاصه  پیراهن جگری با اندام نیمه عریان و تن زخمی از اتاق رقص هیرا مندوی فرار کرد. به آگره به تاج محل رسید. همان زن مو طلایی لباس سفید را که شبی در یک محفل رقص پدیدار شده بود و در پهلوی من و مرد فرغانه روی چوکی سنگی نشسته بود، دید که وحشت زده از گور خزیده  و بسوی او می آمد و نجوا کنان در گوشش چیزی گفت و دوباره به آرامگاه رفت . آتش از عقب رقاصه می آمد و همه جا را می سوختاند، به کابل آمد ، آتش دو شادوش او به کابل رسید  همه جا را حریق و به خاکستر مبدل کرد. در واپسین لحظات آتش پیراهن جگری رقاصه را مشتعل کرد، آتش به سرعت به بالا می خزید و بدن رقاصه را می سوختاند. رقاصه لنگ لنگان خود را به باغی  در گذرگاه کابل رساند. ساعت یازده شب بود. بر کنار گوری نشست. دفعتاً با چیغ از جا تکان خورد و ایستاد ، دقیقاً بالای سر گور خموش و تاریک خم شد و گفت" : بشنو ای مرد فرغانه! ، ای ظهیرالدین محمد بابر !، ای بانی امپراتوری بزرگ مغل های هند  ! که  افراطی ها و مرتجعین همه جا را به آتش کشیده اند، از مسجد گرفته تا مکتب تا محله رقص دودمان تو در لاهور تا آرامگاه احفاد  تو در آگره ، از کابل از شهر رویاهای تو ستون های دود تا فلک رسیده است ، نه باغ  معمور و خُرم این جا مانده  و نه هوای معطر به مشام می رسد،  تنها  سایه مرگ بر حریم کابل در پرواز است ، دیگر درین خطه سیاست تسامح و تساهل مذهبی برای قرن ها مدفون گردیده و تمدن احفاد تو در حالا اضمحلال شدن است ، حالا انتحاری همه را می کُشد ، مسجد ، معبد و کلیسا را ویران می کند".

رقاصه ای پیراهن جگری نجوا کنان روی مقبره افتاد ، تمام بدنش سوخته بودند، پستان هایش ملتهب بودند . ناگهان همان زن لباس سفید مو طلایی از مقبره مرمرین از تاج محل نمودار شد و به گوشش چیزی گفت و ناپدید شد.

غُرش ماشین چرخ بال  که از آسمان خانه مان رد می شد چشمان ام را باز کرد، دیدم که شب شده بود . یازده و سی دقیقه شب .  شب یلدا بود.  سی قوس سال یک هزار و سه صد و نودو سه. یک فصلی از پاییز هم داشت به آخر می رسید.

پایان

کابل قوس ۱۳۹۳

محمد منیرکبیری

 

آدرس الکترونیکی: munir.kabiri@gmail.com

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۵                       سال  یــــــــــــازدهم                        حوت          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی         اول مارچ     ۲۰۱۵