پیشگفتار:
یک
عصر توهم آلود پاییزیست. قلم به دستانم می لرزد، ارتعاشی عجیبی دارد. احساس
می کنم که قلم سراپا آتش گرفته است و نمی تواند بنویسد و نمی توانم بنویسم.
برای لحظاتی مات و مبهوت می مانم، قلم را به کنج میز می گذارم و به خُلسه
می روم. ناگهان هاتفی از خُلسه بیرون ام می کند و می گوید:
بنویس...!،بنویس...! و بنویس...!. از خُلسه بیرون می شوم. هوای اتاق
تاریکتر شده است. پژواک هاتف در کنج های اتاق طنین انداز است. بنویس!...،
بنویس!... و بنویس!...
به
اذن بزرگان ادب و زبان فارسی دری، قلم به گردش می آید تا بنویسم و شرح
ماجرا کنم. زبان و ادبیات فارسی دری مانند یک کهکشان ستاره، نویسنده، شاعر،
متفکر و قلمزن دارد که من حقیر توانایی سپاسگزاری را درین مجمل نمی بینم و
ندارم. به نمانیده گی از همه ای بزرگان زبان و ادب فارسی از حضور حضرت
خداوندگار بلخ مولانا جلال الدین بلخی، لسان الغیب حافظ شیرازی، خواجه
ابوالفضل بیهقی،فردوسی طوسی، عبدالله رودکی، حضرت بیدل دهلوی و حضرت علامه
اقبال لاهوری عرض اجازت می کنم تا سطوری بنویسم. من به نحوی از گفتار و
نوشتار هریک از بزرگان زبانم مایه گرفته ام؛ شگفته ام و پر بار شده ام.
برای گذشته گان اهل ادب مغفرت می خواهم و برای آنانیکه تا حال دارند نفس می
کشند طول عمر و سعادت آرزو می کنم.
داستاه کوتاه رقص و آتش روایتی تاریخی است از یکی از درخشانترین، جاویدانه
ترین و پر افسانه ترین امپراتوری های منطقه ما. درین داستان کوتاه کوشیده
ام که مشترکات انکار ناپزیر منطقوی را بازتاب دهم. گسست های فرهنگی و
تاریخی را که در قرن های اخیر نمایان گردیده و افغانستان معاصر را مبدل به
یک دهلیز حائل، عاری از سهم این کشور در شکوفایی تمدن ها و فرهنگ های
منطقوی معرفی کرده است به نحوی با مشیت و سرنوشت یکی از این امپراتوری
ها نخ زده و متبلور ساخته ام تا باشد نقش تاریخی کشورم را تسجیل نمایم.
درین جا، خود را ملزم می دانم که از دوستان مخلص و همیشگی ام هر یک محمد
منصور عباسی و حجت الله فضلی صمیمانه سپاسگزاری کنم که در بازخوانی و
ویراستاری این داستان همکاری بی شایبه ای کرده اند.
داستان کوتاه و مملو از کم و کاست را که از نخستین کار های داستان نویسی
ام می باشد، تحت عنوان رقص و آتش را به دوستداران آثار داستانی و اهل فرهنگ
افغانستان و همه پارسی زبانان تقدیم می دارم.
با
مهرمحمد منیرکبیری
کابل قوس ۱۳۹۳
مدخل
باد تُند بر بدن فرغانه می وزید. نیمه های شب تاریک بود.
هوا سرد و یخ بندان! گرگان در کوچه ها زوزه می کشیدند که
فرزندی
بعد از همبستری میرزا عمر شیخ با قتلغ نگار خانم چشم به
گیتی گشود. در همان ساعات اولیه ای تولد به افق های دور می نگریست، به
کابل می دید به لاهور نظر می انداخت و به دهلی و آگره عشق می بست.
نومیدی، شکست،
زبونی،
بی برنامه گی، آواره گی و انتقام جوئی، مرد را وا می دارد تا به سفر
بیندیشد، تا جا عوض کند تا شر فروکش کند تا عزت و جلال دوباره بتابد.
لشکریانی مغموم و شکست خورده مرد فرغانه بعد از سال ها آواره گی در کویر
ها و دشت های خشک آسیای میانه رو به سوی خراسان نمودند.
به حوزه تیول نشینی کابل رسیدند. از جنگ و کشمکش فرار کرده
بود. شکست خورده بود، تاب نیاورده بود. یازده سال تمام جنگ و آواره گی، جنگ
با خانواده و هم تبارانش مرد فرغانه را کلافه کرده بود و به خراسانش کشانده
بود. به کابل آمد تا آرام بگیرد و هوای کابل را از طریق لوله های بینی به
ریه ها فرو برد. هوای معطر، هوای صاف مانند کف دست دختران باکره.
در کابل با من آشنا شد. به عشق و وفا پابند بود وبا عشق
نماز می خواند. از کابل تا قندهار بساط فرمانروایی اش را پهن کرد. بیست و
دو سال در خراسان ماند، در افغانستان بود در کابل بود، در بدخشان بود، در
قندهار بود و با من بود. انار های پر مغز و خونین قندهار به وجدش می انداخت
و به تحریک اش وا می داشت، تخیلش به سوی پار دریا، به دختران مهرویی آن سو
می اندیشید. هوا و محیط آرام بخش کابل ذهنش را شاعرانه ساخته بود. ذهن و
افکار او همیشه در فکر بسط و گسترش قلمرو نو جولان می کرد و خواب های تعبیر
ناشدیی به فکر غصب سرزمین مادر عجایب کشاندش.
*****یک *****
غریو، محشر، کوبیدن سم اسب ها، شیهه اسب ها، جنگ آوران
شجاع، ترک و تاتار و افغان، دوشادوش، شمشیر از نیام بر کشیده به جلو می
رفتند با دریای کابل دوشادوش به پیش می رفتند. مرد فرغانه موقر با قبا سبز
رنگ و عمامه ای مایل به زردی بر بالای اسبی سفید رکاب می زد وداشت نقشه راه
را از نظر می گذراند. قلب کابل پر تپش بود. آفتاب از ترس زیر ابر پنهان
شده بود. شیردروازه با بالاحصار رایزنی می کرد. همهمه ای در شهر رها شده
بود. لشکر و آرزویی امپراتور شدن!....
لشکریان به جلال آباد رسیدند.آسمان ابری بود. مرد فرغانه در
پهنه ای کویر بر کنار رود خانه ای اُطراق کرد تا شب را به صبح برساند. مرد
فرغانه وضو گرفت. سه بار دستان خود را تا قبضه شست، بعد سه بار به دهن آب
انداخت،قُل قُل قُل! بعد بینی و دیگر اعضا را شُست و در اخیر پا ها را با
آب آغشته کرد. الله اکبر، نیت بست و دستان را زیر ناف جا داد. نماز خفتن
بود. مسافرانه ادا نمود، مجمعاً هفت رکعت. همه به خواب رفتند به جز
پاسبانان شب. از کنج سنگی آواز آرام گوش شب را می آزُرد. مردی با زنی از
قماش لشکریان داشت مغازله می کرد. مرد نفس نفس می زد، عشق و شهوت در دل شب.
شتران آهسته آهسته عُر می کشیدند و کرپ کرپ خار می جویدند. جلال آباد سبز
و خُرم ایستاده بود. بوی گل نارنج به مشام مرد فرغانه می رسید.
رعد و برق، آواز مهیب آلماسک، و سپس تگرگ و باران شدید،
باران خشمگین و پر غیظ می بارید، بر سفید کوه می بارید بر لشکریان مرد
فرغانه می بارید. مرد فرغانه با خاطر آسوده میان سیاهی چادر خفته بود و
خواب هایی نوشین قلمرو های جدید را می دید. ناگهان سکوت وهم انگیز شب
بارانی را صدای وحشت بار مردان از جمع لشکریان شکست.
.کمک !... کمک!... استغاثه !... یا الله مدد !... یا الله
مدد!...
گریه و ناله کمر جلال آباد را لرزاند. اسب ها قلع و قم شده
بودند، اجساد همه خون آلود بودند، شتران دیگر نفس نمی زدند. همه جا مرگ
بود و خون، بارانی خشمکین، سنگی بزرگی را بر پهنه ای رود خانه و کویر آورده
بود، از کوه آورده بود، به آسانی آورده بود.همه جا ترس رها شده بود. مرد
فرغانه دل واپس و مضطرب از خواب پرید و جویا احوال شد. ترس وجودش را می
لرزاند. دید نصف از لشکریان را سنگی بزرگی غیبی خورده است. سنگ بزرگ مانند
صاعقه بر سر لشکریان فرود آمده بود وهمه جا خون بود و اجساد مرده گان.
*****دو *****
با سواری اسب سمند شب به کابل بازگشت. جام شراب را برداشت و
سرکشید. قلم را گرفت تا بنویسد. شاید رویداد های پر مخاطره زنده گی
خود
را می نوشت. شب به نصف رسید فتیله لمپه را پایین کشید و خوابید. تا صبح
کابوس های وحشتناک می دید، سنگ بزرگ، تن دریده و خون آلود سپاهی، نعره مرد
جوان تاتار، شیون مرد افغان، همه و همه ذهن مرد فرغانه
را شخم می زد.
آفتاب نو نیش زده بود که سراغ من را جویا شد. خانه ما در
گذر عاشقان و عارفان کابل موقعیت داشت. خانه های گلین و به هم پیوسته، کوچه
های معوج و تنگ. در گذر ما تمام مردم بدون تمیز رنگ و بو در فضایی
خودمانی زنده گی می کردند. کبوتران زیارتگه حضرت عاشقان و عارفان غمبر
زنان هر صبحانه و عصرانه محله ما را فتح و برای دقایق موجی از کبوتران
سینه سفید آسمان محله ما را ستر می کردند. زنگوله پا های کبوتران سکوت
صبحگاهی و شامگاهی محله ما را می شکستند. گذر عاشقان و عارفان به محله علم
و عرفان شهرت داشت. من حسب عادت بعد از نماز صبح بر بام خانه که با دیوار
های گلی محصور شده بود می بر آمدم و تاریخ خراسان می خواندم، دقیقآ فصل
درخشان سلطنت غزنویان را داشتم می گشودم که در دق الباب شد. از راه پله
ای باریک حقلوی خود را به آستانه در رساندم. پرسیدم کیست؟ و چه کاری دارد؟
گفت:
من قاصد مرد فرغانه هستم، او شما را احضار کرده است.
- در را باز کردم و بعد از احوالپرسی گفتم که: همین حالا می
آیم.
مرد در عقب در معطل ماند.
لباس نو به تن و موی هایم را تنظیم کردم، آماده شدم. قاصد
در عقب در ایستاده بود، به او گفتم که کجا می برویم؟. گفت:
- به باغ مرد فرغانه در گذرگاه کابل.
- گفتم درست است می رویم.
دوشادوش هم دیگر می رفتیم. ساعتی بعد خود را مقابل دیوار
های شامخ و بلند باغ یافتم .دروازه کلان و چوبین باغ به رویم باز شد. باغی
مالامال از گل ها و اشجار متنوع،
درخت های سیب، شفتالو، آلوبالو، توت و... گل های گلاب، گل
های نرگس، گل های مرسل، پرنده گان خوش الحان، کبک دری، بلبل، و موسیچه بی
آزار کابل می خواند که:" موسی طوی کرده، موسی طوی کرده".
مرد فرغانه مغموم به نظر می رسید، غم زده شده بود. لشکر
بزرگش طعمه سنگ کوه شده بود. بعد از احوالپرسی مرا به کنار طرف راست خود
نشاند و خواست از کابل بیشتر برایش بگویم، قصه های ناگفته کابل را برایش
بازگو کنم، از کاکه ها و عیاران کابل، از کوچه های آهنگری و دروازه لاهوری
و از عشق و از ماندگاری بزرگان خطه ام برایش بگویم تا دل تسلا شود. قصه
هایی از لشکر کشی اعراب به کابل برایش گفتم، از بالاحصار کابل و سرگذشت
اسرار آمیز آن دژ مستحکم و زخمی گفتم، از دیوار های قدیمی کابل نقل کردم و
از حکایت های شیرین شاهان کابل، رتبیل شاه و رنبورک شاه.
ظهر روز بود. من و مرد فرغانه، بعد از طی کردن مسافتی به
شهدایی صالحین، به زیارتگه حضرت تمیم انصار رسیدیم. آرامگاه در سکوت خزانی
زرد رنگ به نظر می رسید. از ارغوان عطری به مشام نمی رسید. مردان و زنان
بالای قبر ها چمبر زده بودند و دعا می گفتند. مرد فرغانه ومن در داخل
آرامگاه تمیم صاحب انصار و جبیر صاحب انصار در تفکر عمیق فرو رفته و دعا می
خواندیم که به طور غیر مترقبه مرد فرغانه قلم را برداشت و شعر ذیل را سرود!
درويشان را گرچه نه از خويشانيم
ليک از دل وجان معتقدايشانيم
دور است مگوی شاهی از درويشی
شاهيم ولی بنده درويشانيم
غروب شد. بالاحصار کابل مانند ماری بر فراز تپه ای خفته بود
و مرده ها بار دیگر به قبر های خود خزیدند و به خواب رفتند.
*****سه *****
شب مرد فرغانه حال و هوایی دیگری داشت، دل خوش و خندان به
نظر می رسید. هر دو به گذر خرابات کابل به محله رقص و پایکوبی رفتیم. زنی
با سینه هایی نیمه برهنه، سینه هایی سفید و پُر گوشت،با پیراهن جگری رنگ
نازک که به آسانی می توانستی جنبش سینه هایش را از داخل آن تماشا کنی،
اندام سرو مانند، داشت تن می جنباند، کمر می
شوراند،
و با موسیقی با طبله و با هارمونیه یکجا پا می زد و می رقصید، طبله نواز
هندو با چیره دستی طبله می نواخت. فضایی افسانوی بر کابل حاکم شده بود.
احساس می شد تمام مردمان شهر می رقصند، احساس می شد تمام مردمان شهر طبله
می نوازند. من و مرد فرغانه بالای دوشک هایی مخملین که روی بام یکی از
خانه هایی چهار دهانه کابل فرش گردیده بود نشستیم و حظ می بردیم. بوی خوش
آب پاشی که از روی کاه و گل بام برخواسته بود به مشام می رسید. مهتاب شب
چهارده به گونه های رقاصه سفید آب می پاشید. مرد فرغانه مقام ها و راگ های
موسیقی را خوب می شناخت و به من شرح می داد، راگ ایمن، راگ درباری و غیره.
از دور های دور شاید از پس کوه آسمایی
این نوایی آشنا به گوش می رسید!
بیا که بریم به مزار ملا محمد جان
سیل گل لاله زار وا وا دلبر جان
به دربار سخی جان گله دارم یخن پاره زدست تو نگارم
به تن کردی گلم رخت سیاه را
کنم تعریف یار بی وفا را
آواز گیرایی از دختر ناکام به گوش می رسید از دوشیزه ای
عشق زده و شوریده. مرد فرغانه از من درمورد قصه عشق ملا محمد جان توضیح
خواست. رقص، موسیقی، من و مرد فرغانه با روایت داستان ملا محمد جان.
شب
داشت می مُرد و صبح زنده می شد. مرد فرغانه رو به صوب ارگ کرد و من به سوی
گذرمان. سپاهیان و جنگ آوران تازه نفس سررشته می شدند، می آمدند،تنظیم می
شدند، در کوچه هایی کابل پرسه می زدند. یورش پنجم و سرنوشت ساز، حمله و
بدست آوردن قلمرو جدید در صدر برنامه جا گرفت. در فرجام فرمان حرکت منظور
شد.
اسب ها سریع می رفتند و دل سفید کوه را پاره می کردند. آواز
شیهه اسب ها کمر کوه را می لرزاند، اسب هایی تنومند و یال سرخ آسیای میانه.
شتران عُرکشیده به پیش می رفتند و کوله بار جنگ را حمل می نمودند. جنگ
رویائی و سرنوشت ساز.
این بار مرد فرغانه کمافی سابق، سهپسالار لشکر بود. دل گرم
و با جرأت بالای اسب رکاب می زد، با ضربی مهمیز به پهلوی اسب به سرعت اسب
افزود وبه کابل پشت کرد. به نیروهای تحت فرمانش مهارت های جنگی ویژه را
به می آموختاند. مانند یک پدر با ایشان مهربان و مشفق بود.
از جلال آباد عبورکردند. دره خیبر زوزه می کشید و وحشت پخش
می کرد. دره تنگ و مار گونه خاموش ایستاده بود و در ستیغش آفتاب مستور شد.
دره ای در خود پیچ خورده، عبوس نگاه می کرد. به اسکندر مقدونی اجازه داده
بود تا به آب های هند برسد، به تیمور لنگ در گشاده بود تا کلید فتح شبه
قاره را بدست آورد و به مرد فرغانه هم چنین کرد. دره تنگ باز شد و سینه
پهن کرد و سپاهیان مرد فرغانه، جوقه جوقه، فوج فوج از باب خیبر گذشتند و
نیکو گذشتند.
با نزدیک شدن به شهر پشاور، نسیم عطر گل های پشاور را به
مشام مرد فرغانه و سپاهیان آورد. عطر گل های نسترن، گل های نازوبو، و گل
های نرگس؛ گل های رنگارنگ، جگری، سفید، بنفش، زرد ! آن رنگ جدایی، و....
چاشت بود. لشکریان در پشاور اُطراق کردند. تنها مرد فرغانه
با دوستان فرهیخته خود به محله قصه خوانی پشاور رفت. گوش و سینه ای کوچه ها
پر از قصه ها، قصه های عشق و عاشقی، قصه لیلی و مجنون، قصه یوسف و زلیخا و
قصه اسکندر و دارا، و قصه فتح سومنات سلطان محمود غزنوی. مردان داخل دکان
ها و حویلی هایی در باز نشسته بودند و قصه می خواندند. مرد فرغانه و
همراهان به یکی از محله های قصه خوانی نزد مسن ترین و کهن ترین مرد محله
رفتند تا قصه اسکندر و دارا و روایت سومنات محمود غزنوی را بشنوند. قصه
اسکندر و دارا جالب بود !. روایت فتح سومنات توسط سلطان محمود غزنوی به
روایتگری مردی با موهای ژولیده، ریش سفید و انبوه، دستان لاغر و باریک،
دستان روایتگر با حرکات مجذوب کننده بالا و پایین می شد، چشمانش پر خون می
نمائید. روایتگر پیر به گونه ای فتح معبد سومنات را در هوا ترسیم می کرد
که مرد فرغانه در بُهت فرو رفته بود، مهیج شده بود، دل واپس بود، به جوشش
آمده بود، جسارت در رگ هایش جریان پیدا کرده بود، قصه پایان می گرفت، قصه
پایان گرفت. مرد فرغانه حالتی مشابه به خشم مردان تاریخ داشت. گریان و
خندان می نمود، گریان به جنگ های نفرت بار تاریخ، جنگ های خونین، کشتن
مردان، کشتن زنان، ویران کردن تمدن های انسانی و...، و خندان به شکوفایی
تاریخ، خندان به آبادانی تاریخ، خندان به شکوه تاریخ و خندان به مردان
تاریخ ساز.
پشاور را تاریکی در خود پیچید. پشاور در تاریکی شب گم شد.
مرد فرغانه بعد از سپری کردن شب و جمع و جور کردن عساکر به سفر تاریخی رخت
بر می بست. همه خود را آماده می کردند، اسب ها را، شتران را و کوله بار
محمل می شد، مردان، زنان، سپاهیان ویژه، مردان با نیزه و کمان.
صبح زود، دقیقاً وقتیکه آفتاب پشاوریان را از خواب بیدار
کرد. سپاهیان مرد فرغانه آماده سفر تاریخی شدند. مرد فرغانه، بلند بالا،
موقر، مفشن و متین اولین گام را بصوب لاهور به پیش کشید. نیزه ها به دست،
فلاخن آماده چرخش، اسب ها تند تر و تند تر، حمله بر ضد حمله.
بعداز مسافرت چند شبانه روز لشکریان به لاهور
رسیدند.مانده،ذله، پا ها ورم کرده، چشمان در ته حدقه فرو رفته، بی خوابی و
رخوت. مرد فرغانه کاملاً سر حال و شاد به نظر می رسید ، احساس خستگی در
سیمایش نمایان نبود. مانند یک قهرمان گام به پیش می راند. لاهور شهر زنده
دل ها، شهر آرام و دوست داشتنی، لاهور شهر عشق های درویشی و رومانتیک، آرام
آرام نفس می کشید و شهر لباس عاشقانه به تن کشیده بود، لباس های سرخ و دل
فریب. مرد فرغانه با شمشیر به دست به پیش می رفت، شمشیرش به چرخش می آمد،
زاویه های مختلف را تجربه می کرد و برای آزمون بس سترگ تاریخی آماده می شد.
سیاست های تفرقه انگیز و حساسیت برانگیز سلطان ابراهیم لودی سلطان دهلی ،
دولت خان حاکم پنجاب را واداشت تا در یک رشته معاملات پنهانی زمینه دعوت
مرد فرغانه را به لاهور مساعد بسازد تا خود را از شر سلطان ابراهیم لودی در
امان نگهدارد. سپاهیان مرد فرغانه لاهور را به آسانی فتح کردند. مرد فرغانه
و لشکریان به سوی دهلی و پانی پت در حرکت شدند. پانی پت معیاد گاه نبرد
های افتخار آفرین تاریخ!.
مرد فرغانه و لشکریان به پانی پت رسیدند. شاه افغان سلطان
ابراهیم لودی، با پنج صد فیل جنگی، ده ها هزار نفر مسلح، شاید یک صد هزار
مرد مسلح و جنگجو به میدان پانی پت حاضر شدند.
شیپور جنگ نواخته شد!. پانی پت را فیل ها لگد مال می کردند،
اسب ها سم می زدند، خاک و غبار بلند از عقب گاه. لشکریان سلطان ابراهیم
لودی و لشکریان مرد فرغانه با هم دیگر مقابل شدند. حمله آغاز شد. سینه ها
سپر. خون، آتش، جسد مرده، دست شکسته سرباز، گردن بریده سپاهی، فشار پای
فیل جنگی بر سینه سپاهی زخمی و خون از دهن سپاهی بیرون می آمد، چشمان از
حدقه بیرون جهیده و هزاران مرد سوار از روی جسد عبور می کردند و سرانجام
جسد سرد و لهیده مرده در میدان نبرد .فیل ها رمیده! . همه جا رُعب بود و
وحشت، همه جا خون بود و مرده و خون گرم و داغ از نوک شمشیر به پایین می
ریخت، چک! چک ! چک!.
با ریختن خون از نوک شمشیر دایره بزرگی از خون بروی
میدان پانی پت ترسیم می شد. دایره خون آهسته آهسته بزرگ و بزرگتر می شد
تمام میدان را محصور می کرد. آفتاب بالای خون می تابید و لحظاتی بعد آنرا
می خشکاند. خون خشکیده زیر پایی سپاهیان کُورپ کُورپ می کرد. آتش توپ های
سپاهیان مرد فرغانه دل لشکر سلطان ابراهیم لودی را پاره کرد. عساکر سلطان
ابراهیم لودی مضمحل گردیده، تار و مار شدند و به عقب بر گشتند. یک نبرد
سرنوشت ساز تاریخی داشت به آخر خط می رسید، از پا می افتاد، به گودال تاریخ
دفن می شد، به حافظه تاریخ سپرده می شد، من وتو درباره اش می نوشتیم و می
خواندیم. یک فصلی از ستاره های سلطنت های افغانستان در هندوستان رو به
افول نهاد و می خواست دیگر چهره ننمایاند و در پس ابر ضخیم پنهان شد.
سلطان ابراهیم لودی، مردی لجوج و بدخواه، مرد ناقول و متکبر هسته زعامت های
افغانستان را به منصه انحطاط گذاشت، با هر کس از در منازعه و پرخاش پیش آمد
می نمود و حوزه نفوذیش را به دست خویش کوتاه و کوتاه تر کرد.
مرد فرغانه دریک نبرد مردانه و نامتوازن موفق گردید، با
دوازده هزار نیرو در مقابل یک صد هزار نیرو، به آرزوی دیرینه اش رسید، به
آمال جدش دست یافت، از آزمون تاریخی موفق بدر آمد. از پیرامون پانی پت بوی
خون به مشام می رسید، بوی خون فیل ها. پانی پت را خون رنگین کرده بود. خون
فیل ها و اسب ها و خون سپاهیان. درخت ها جامه خونی به تن کرده بودند و فضا
رنگ خونی به خود گرفته بود، جسد سلطان ابراهیم لودی در میدان جنگ پانی پت
افتاده و عبوسانه از محاکمه تاریخ پوزش می خواست.
در فرجام شوكت، امپراتوری،
فرهنگ، شهکاری معماری، خدم و حشم، ابُهت، جلال و هول در دل يك برهه ای از
تاريخ دامن اش را پهن كرد. مرد فرغانه به سرزمين هايی عجایب كشف نشده
بودا، برهمن و جين دست یازید و
عصر یک روز تاریخی با جویبار خون به پایان رسید.
ادامه دارد |