کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

بخش نخست

 
 

   

نسیم رهــــرو

    

 
رنج‌های مقدس

بخش فرجامین

 

 

در این اتاق زمانِ طولانی نماندم. به پنجرۀ منزلِ (طبقه) اول تبدیل شدم. دلیل این تبدیلی ها آن بود که با زندانیان انس نگیرم. شعبۀ اطلاعاتِ (خاد) زندان احمقانه گمان می کرد که من در زندان "جلب و جذب" دارم و دست به فعالیت های سیاسی می زنم ، در حالی که این یک توهمی بیش نبود.

هدفِ اصلی ادارۀ زندان جلوگیری از فعالیت های سیاسی در درونِ زندان نبود. هدف تهی کردنِ زندانی از جوهر اصیلِ انسانیت و  شکستاندن روحیۀ آزادۀ او بود. حزب دموکراتیک خلق با انسان و انسانیت دشمنی می کرد. زندانی با زندانی ننشیند ، دوست نشود ، همدردی نکند ، نخندد ، نگرید، درد دل نکند ، کتاب نخواند ، موسیقی نشنود ، جسمش دربند ، اندیشه اش اسیر و در یک کلام سنگ شود و سنگ دل ، دیو باشد و دد. رژیمِ خلق و پرچم از همان آغازِ کار به مردم اتکاء نکرد. اتکاء بر برچه و زور و کشتار و توکل به تانک و توپ "همسایۀ بزرگ شمالی" سیاستِ رسمی و شعارِ همیشگی این رژیم بود. رژیم های توتالیتر قاعدتاً از مردم هراس دارند. آن که آزاده است و مغرور ، انتخابی جز خم شدن یا شکستن ندارد. اخطارِ آمرِ استخباراتِ زندان غیر از این چه معنایی می توانست داشته باشد؟: " تو خو نشکستی ، من حالا پاش پاشت می کنم."

در پنجرۀ منزلِ اول تنها با عبدالکبار آشنایی داشتم. عبدالکبار جوان ساده و صادقی بود از مربوطاتِ تتمدرۀ ولایت پروان. همنشینی او با من باعث ناخوشنودی و حسادتِ برخی از افراد تنظیم ها می گردید. اگر چه در ظاهر مخالفت شان را نشان نمی دادند ، اما در نهان او را از نزدیکی با من منع می کردند. عبدالکبار می گفت: " فلان کس به من گفت که از معلم نسیم دوری کن که گمراه می شوی." او جوان کاکه تیپ بود و می گفت که اگر صد توته هم شوم ، تو را رها نمی کنم. نصیر جوان دیگری بود که در رابطۀ حزب گلبدین زندانی شده بود. او قبل از زندانی شدن در پوهنتون کابل درس می خواند . جمال ناصر جوانی بود بُردبار و نیک خصلت. خودش می گفت ، من قبل از زندانی شدن افسرِ یکی از قطعاتِ اردو بودم. مخالفتم با روسها و دولتِ دست نشانده باعث گردید که جایم زندان باشد.

بیشترینه تماسم با جمال ناصر ، نصیر ، کبار و دو سه تن دیگر که نام های شان را از یاد برده ام ، بود. سید آغا و برادرش نیز با من هم اتاق بودند. این دو برادر را به نامِ "سید های سنگلاخ" می شناختند. روزی یکی از این برادران بیمار شد. روی اتاق قی کرد. زندانیان خندیدند و هرکدام رو دور دادند. من این وضع را تحمل کرده نتوانستم. به کمکِ او شتافتم  و کفِ اتاق را پاک کردم. پس از آن روز ، تماسِ هر دو برادر با من دوستانه شد. معلم مبین از شیندند هرات یکی دیگر از اهالی اتاق بود. او انسانی بود کم گپ ، گوشه گیر و شریف.

زندان مکانی است که حقِ انتخاب را از آدم می گیرد. نمی توانی همبند و هم خانه ات را به رضا و رغبتِ خود برگزینی. هر چه پیش آمد ، خوش آمد. حتی دشمنانِ آشتی ناپذیر مجبور اند در کنارِ هم نفس بکشند. انسان های گونه گون با پندار های متفاوت ، تربیت و اخلاق مختلف زیرِ یک سقف گرد می آیند. این جبری است که راه حلی جز سوختن و ساختن ندارد. به قول مولوی بلخی:

در قفس افتند زاغ و جُغد و باز     جُفت شد در حبس پاک و بی نماز

در گوشۀ اتاق چهار نفر از تسلیمی ها جای گرفته بودند. دو تن از خادیست ها نیز با آنها همکاسه و هم نشین شدند. مردم از سر و صدای آنها به ستوه آمدند. اینها نه شب می شناختند و نه روز. شکوه و شکایت به جایی نمی رسید. در همچو حالت ها زندانبان یک پاسخ داشت: " اینجه بندی خانه اس ، کافی شاه قل خو نیس."

  شامِ پنجشنبه ها تلویزیون موسیقی محلی پخش می کرد. این شش نفر خود را به تلویزیون می چسپاندند تا از شنیدنِ آهنگ های محلی کیف ببرند. گاهی اتفاق می افتاد که هنگام پخشِ آهنگ های محلی ، برق قطع شود. وای به حالِ برقی بیچاره! درجن های فحش و دشنام به زن و مادر و خواهر و گردِ دسترخوان برقی فرستاده می شد.

سخاوتِ ادارۀ زندان دیر دوام نیاورد. هیئت خارجی از زندان دیدن کرد و دوباره پی کارش رفت. تلویزیون و کمپل های نو و برخورد "نرم" زندانبان با زندانی چیزهای لوکسی بودند که زندانی ها جاغور هضمش را نداشتند! همه را از اتاق ها جمع کردند و به تاریک خانه ها بُردند.

در دورانِ حاکمیتِ حزب دموکراتیک خلق افغانستان زندانِ پلچرخی لبریز از هم وطنان ما شد.هیچ قوم و تبار و ملیتی نبود که صد ها زندانی را به زندان پلچرخی نفرستاده باشد. سال های اولِ اقتدارِ این حزب ، شمارِ  زندانی های سیاسی (افرادِ آگاه و چیز فهم) قابلِ ملاحظه بود. رفته رفته تعداد آنها کاهش یافت. بیشترینه همان افراد عادی و بی سواد بودند که به زندان می افتادند. دشمن سر ها را بریده بود و تعدادی هم فرار را بر قرار ترجیح دادند. کسانی را به اتهامِ فعالیت سیاسی و به نام زندانی سیاسی می آوردند که از سیاست کلمه ای هم نمی دانستند. علاوه بر این ، تعدادی از خادیست ها ، افسران و سربازانِ دولتی نیز در زندانِ پلچرخی می افتادند. در میان اینها دوسیه های قتل ، سرقتِ مسلحانه و دیگر جرایم جنایی شامل می شد.عاملینِ این جرایم اکثراً لومپن هایی بودند که با دستگاه "خاد" همکاری داشتند.  یادم می آید که از یکتن آنها پرسیدم : " مربوط کدام تنظیم استی؟ " در جوابم گفت:" مه مربوط کدام تنظیم منظیم نیستم. همکار خاد بودم. ده موضوع سرقت یک دکان ده پخته فروشی دستگیر شدیم." این جوان که کلاه قره قل بر سر می نهاد ، به آواز بلند فریاد می کشید:" فقرۀ من سرقت اس. مره به زندان سیاسی چه غرض!"

دیگری از مقاماتِ زندان درخواست می کرد که:" من دزدی کرده ام. مرا به زندان جنایی ببرید."

به باور آنها ، هر عملِ زشت و شنیع هزاران بار شرافتمندانه تر،  از  رفتن در قلمروِ سیاست بود!

چند تن زندانی را تازه در اتاق ما آوردند. یکی از آنها در پهلوی چپرکت من جای گرفت. او می گفت ، تاجر است و در ساحۀ قلعۀ فتح الله کابل دفتر (تجارتخانه) دارد. خود را با من نزدیک کرد. از سفر های خارجی اش یاد نمود و از غیرت و همت و از مروت و این چیز ها.  چند روز پس ، اتهام نامۀ څارنوال را برایش دادند. دفاعیۀ او را من نوشتم.  آمادگی برای حضور در محکمه را می کشید. پیش از رفتن نزدم آمد و گفت:" این پتو را به عنوانِ نشانی نزدت نگهدار." پیشنهادش را رد نکردم. پتوی کهنه ای بود. عصر یکی از روز ها حاجی تاجر با چند تن از زندانی ها نشسته بود و راجع به دوسیه اش قصه می کرد. برای آنها می گفت : " من کلان های "خاد" را می شناسم. آنها مرا خلاص می کنند." تا اینجا می شد جگر زیرِ دندان گرفت ، زیرا تعدادی از خادیست ها با من در یک اتاق زندانی بودند. اما رزالت او بالا تر از این گپ ها بود. حاجی تاجر با شیرینی خاصی قصه می کرد : " داد و معاملۀ تجارتی از زیرِ نظرِ "خاد " می گذرد. ما مجبوریم با آنها رابطه داشته باشیم. تجارت از خود طریقه دارد. برای اینکه کارم پیش برود ، ناف مقامات را چرب می کنم ، مهمانی و شراب و کباب می دهم  و اگر ضرورت شد ، زنان فاحشه را پیش می کنم."

باورم نمی شد که یک انسان بخاطر منافعِ حقیر خود تا این حد پست و ذلیل شود. خود را سرزنش کردم که چرا با این خوکِ پلید دست دادم و تحفه اش را پذیرفتم. بدونِ معطلی پتو را برداشتم و با عصبانیت بر روی او زدم.

هوا آهسته آهسته رو به سردی می رفت. فصلِ سرما رنج و عذاب زندانی را دو برابر می کرد. زندانی مجبور بود تا با حرارتِ بدنش بسترِ خود را  گرم کند. خاصتاً طبقۀ اول نسبت به طبقات بالایی سرد تر بود. در موسم زمستان شمالِ سردِ دشت های بتخاک جسم تازیانه خورده و رنجورِ زندانی را به تاراج می برد. من آنقدر که از سردی جانسوزِ زمستان وحشت داشتم ، از عذاب گور نمی ترسیدم . اگر این گفته را اغراق می پندارید ، سوزشِ سرمای زمستان را از زندان کشیده و پیشتر از آن از پایوازِ او بپرسید.

قوماندانی بلاکِ دوم یگان روز زندانی ها را به کارِ شاقه می برد. اکثریت زندانی ها به این درخواست جواب مثبت می دادند ، چرا که  "زندانی از دیوار بیزار است" و می خواهد - ولو زمان کوتاه - از چهار دیواری قفس بیرون رود. روزی از پنجرۀ ما چند تن را به کار بردند. در جمع شان کبار نیز رفت. حینِ برگشت یک لحاف چرک را با خود آورد. کبار این لحاف را به من داد. شب هنگام لحاف را در داخلِ تشناب زیر آب گرفتیم و لگد کردیم. موقع آفتاب گیری آن را بیرون بردیم و در گوشه ای انداختیم. دو روز پس ، من و کبار به حویلی رفتیم تا لحاف را بیاوریم. هنوز آفتاب غروب نکرده بود. هوا آرام و ملائم بود. دیوار های عریض و طویل زندان و برج های بلندِ آن در سکوت آرمیده بودند. پهره دار ایستاد و ما پیش رفتیم. پرنده ها از فضایِ زندان به سرعت می گذشتند. از آنسوی دیوار صدای عَر عَرِ خر به گوش ما رسید. عبدالکبار که جوان روستایی بود ، با لحنِ مظلومانه ای گفت: جان جان!

در قرآن کریم آمده است:" ان انکر الا صوات لصوت الحمیر." (ترجمه : هر آیینه بد ترین آواز ها آواز خران باشد.)

دل تنگی های زندان را ببین که "بد ترین آواز ها" هم چونان موسیقی فرح بخشی در رگهای زندانی می دود و شادی می آفریند!

لحاف را از تکه های رنگارنگ پوش کردم. هم اتاقی ها تار و سوزن آوردند و مرا کمک کردند. خوشحال بودم که زمستان را گرم و راحت بگذارانم. شام نشده بود که سرباز داخل اتاق ما شد. نامم را خواند  و دستور داد کالای خود را جمع کنم. کشیدن زندانی (به ویژه کسی که محکوم به مرگ باشد) در آن موقع (شام) حسِ نا گواری در ذهنِ زندانی تولید می کرد. دوستانِ هم اتاقی ام از این رویداد نا راحت شدند.

چند روز پیش نصیر با یکتن از هم اتاقی ها روی مسئلۀ کوچکی دعوا کرد که در نتیجه موجب آزردگی هر دو طرف گردید. من در نظر داشتم آنها را آشتی بدهم. نصیر دستِ آن جوان را گرفت و دمِ دروازه آمد و گفت: " آروز داشتی ما را آشتی بدهی ، ما هم آرزویت را در حضورت پوره می کنیم. آنها یک دیگر را در بغل گرفتند و روی همدیگر را بوسیدند.

 وقتی از اتاق بیرون می شدم ، پهره دار اجازۀ بردنِ لحاف را نداد. هر چه دلیل آوردم سودی نداشت. لحافی که حتی یک شب هم زیرِ آن نخوابیدم. شاید از دید شما این یک آرزوی بی مقداری بیش نباشد ، ولی من هرگز و هرگز این حادثه را از یاد نمی برم.

وقتی سربازِ محافظ به طرفِ زینه ها روان شد ، دلم آرام گرفت و گفتم: باز هم تبدیلی!

خود را به یکی از پنجره های طبقۀ دوم یافتم. زندانیان در صف های نماز ایستاده بودند. کثرتِ زندانی ، تنگی جای ، هوای تفتیدۀ داخلِ اتاق و نبودِ بسترِ خالی مثلِ همیشه بیداد می کرد. خوشبختانه تعدادی از اهالی اتاق را می شناختم. همه به دیدنم آمدند و از من پذیرایی کردند. یکی از جوانانِ مهربان با اصرارِ زیاد بسترِ خوابش را برای من خالی کرد و خودش روی کفِ اتاق خوابید. یکی دو روز پس ، چند نفر را به محکمه بردند و من صاحب بستر شدم.

 ازچهره هایی که فراموشم نشده است : حمدالله (پسرِ مولوی تره خیل) بود که عضویت حزب اسلامی را داشت. اگر چه مردم او را به پیشنمازی خود پذیرفته بودند ، اما رفتار و اخلاقِ او موردِ پسندِ بسیاری ها نبود. شخصِ  دومی حیدر نام داشت که گفته می شد یکی از سرگروپ های حزب اسلامی است. پهلوان عیسی از بغلان (یا کندز) که ادعای آشنایی با زنده یاد عبدالمجید کلکانی را می کرد. اندامِ خوش ریختی داشت. دستمال چهار خانه را دورِ سرش می پیچاند و به شیوۀ کاکه ها راه می رفت. ماما عبدالودود و خواهر زاده هایش (نام یکی از آنها بهاوءالدین بود) که در حومۀ میدان هوایی بگرام زندگی می کردند ، نیز در این پنجره بودند. عتیق بیقرار و برادرش به نام  نجیب، پدر و پسرکاکایش بنام فضل (پسرِ سردار-  مشهور به سردارِ مهتاب قلعه) نیز در اتاق به سر می بردند. خانۀ شان رو بروی دروازۀ قطعۀ مهتاب قلعۀ کابل بود. در آن هنگام مسجد کوچکی نیز کنارِ سرک دیده می شد. پدر مرحومش ( علاقه دار صاحب ) انسانِ با وقار و شریفی بود. از مجید آغا یاد می کرد و قصه هایی از دوستی خود و او بر زبان می راند. او حکایت کرد که من در ولایت کابل وظیفه داشتم. بدون اطلاع قبلی مجید آغا داخل دفترم شد. از دیدنش رنگم پرید. او در حالت اختفا به سر می برد. ترسیدم که کسی او را نشناسد. خیلی آرام و خونسرد بود. گفت: " یکی از دوستانم دوسیه دارد. به کمکِ شما نیاز دارد. خودم آمدم تا هم شما را ببینم و هم در بارۀ دوسیه مشورت کنیم." لازم ندیدم او در دفترم دیر بماند. تا بیرون از محوطۀ ولایت او را همراهی کردم.

عتیق بیقرار نیز از مجید کلکانی با احترام یاد می کرد. او می گفت :" بیاد دارم که مجید آغا خانۀ ما آمد. اتفاقاً همان شب برق قطع شد. پدرم مرا دنبالِ شمع فرستاد. شمع آوردم و در خانه ای که مجید آغا نشسته بود روشن کردم. "

علاقه دار و دو پسر و برادرزاده اش در ارتباطِ جمعیت اسلامی زندانی شده بودند. یک تن خطاط نیز با آنها همدوسیه بود که نامش را از یاد برده ام. چند روز پس استاد معراج الدین (عضو ساما) و استاد قدوس(عضو سازمان اخگر) را نیز با ما یکجا کردند. شکرالله مشهور به قوماندان شُکی ، باشندۀ کلکان کوهدامن که عضو حزب گلبدین بود. او با پسرِ مولوی تره خیل نشست و برخاست داشت. دیده می شد که آنها با هم شناخت قبلی دارند. یک تن از هم اتاقی ها سید ابراهیم نام داشت. او از درۀ ترکمن و قاری قرآن بود. با رندانی های اتاق رفتارِ مهربانه ای داشت. فکر کردم چرا از او استفاده نکنم. پیشنهاد کردم که از محضرش تجوید قرآن بیاموزم. پیشنهادم را با خوشرویی پذیرفت. تئوری های تجوید را با پنسلِ کوچکی روی کاغذ های کارتن و سگرت می نوشتم و به حافظه می سپردم. پس از آن ، نوبت به قرائت رسید. قرائت می کردم و قاری صاحب رهنمایی ام می کرد. من از محضر قاری سید ابراهیم تجوید قرآن را آموختم. اگر زنده است عمرش دراز و اگر مرده جنت مکانش!

قفس های کلانِ زندان مانندِ دکانِ بنجاره است. انسان های گونه گون ، با طرزِ تفکر، عادات و سلیقه های متفاوت و حتی متضاد در کنارِ هم زیست دارند. در این میان رفتار و عاداتِ برخی ها خاص و نمونه است. یکی از این کرکتر های نمونه ، شخصی بود به نام غلام. او از مربوطاتِ تگاب ولایت کاپیسا بود. با کسی سخن نمی زد. وقتی سرباز در روزِ پایوازی نام او را می خواند ، خاموش می ماند. زندانی ها لباسِ او را از سرباز می گرفتند. بدنش را نمی شست. لباس تبدیل نمی کرد. از روزی که او را دیدم تا واپسین دیدار ، یک جوره لباس به تن داشت. دستش را از آستینِ پیراهنش بیرون می کشید. شانه اش را بالا می گرفت و تنه اش را به یک طرف کج می کرد. پای چپش را شل می گرفت و به دنبال پای راستش می کشانید. دورادورِ پنجره با آهستگی راه می رفت و زیرِ لب چیزی زمزمه می کرد. وقتی از کنارِ چپرکتم تیر می شد ، گوشۀ چشمی به من می انداخت و پیشانی اش را ترش می کرد. پس از دورِ دوم و سوم نزدیکِ چپرکتم می ایستاد و با آهستگی می پرسید:" ای! تو چقه وخته تیر کدی؟" می گفتم : هفت ساله. غلام هیچ نمی گفت و دوباره خرامان خرامان راه می رفت. هر دوری که می زد ، همان سوال  را تکرار می کرد و همان جواب را می شنید.

دسته ای از زندانی ها را به اتاق ما آوردند. همه را از نظر گذشتاندم. در بین شان انعام الدین هم ایستاده بود. نزدیکش رفتم . متعجبانه به من نگاه کرد و گفت:" چطور کنیم؟" منظورش این بود که با هم سلام و علیک کنیم و یا خارج از دائرۀ احتیاط است. او را در بغل گرفتم و با خود بردم. حضورِ او این امکان را میسر ساخته بود که احوالِ سلامتی خانواده و خویشاوندانم را از او بپرسم. (با او پیوند خویشاوندی داشتم) انعام الدین معلومات زیادی از خانواده ها نداد. راجع به دوسیه اش سوال کردم. داستان را باز گفت. گفتم مسئله ای نیست. آزاد می شوی. تشویش داشت که اعدام می شود. گفتم اگر اتهامت همین باشد ، نه تنها که اعدام نمی شوی ، آزاد هم می شوی. متوجه شدم که مستنطقین "خاد" در هنگامِ تحقیق او را زیاد ترسانده اند. اِعمالِ فشار و ترساندن از اعدام  حالتِ روانی او را پریشان ساخته بود. او را دلداری دادم . دلداری ام  تأثیر چندانی در پی نداشت. گفت ، مقداری پول دارم،  این پول ها را نزد خود نگهدار. گفتم : چرا خودت نگه نمی داری؟ گفت: مبادا من کشته شوم. گفتم اصلاً راجع به اعدام فکر نکن. پول هایت را هم نزد خودت نگهدار. شب گذشت. فردا که نماز خوانده شد ، انعام الدین نزدم آمد و پغچۀ کوچکی را به دستم داد. داخل پغچه چندین بسته نوت های پنچاه و صد افغانیگی را پیچانده بود. گفتم ، در داخل زندان اینقدر پول را اجازه نمی دهند ، قضیه از چه قرار است؟ سرگذشتِ پول ها را قصه کرد. جای مناسبی برای نگهداری پول ها نداشتم. آنها را درونِ کارتن کاغذی جا بجا کردم و زیرِ چپرکتم گذاشتم. به زودی سرنوشتِ انعام الدین معلوم شد. او به حبسِ کوتاه مدتی محکوم گردید. هفتۀ آینده فامیلش برای ملاقاتی آمدند. پولها را تسلیمش کردم تا برای خانواده اش بسپارد. انعام الدین به زودی از زندان رها شد ولی تا دمِ مرگ کابوسِ شکنجه و اعدام او را رها نکرد. جُور و سالم زندانی شد ، زار و بیمار از زندان بر آمد. قرار گفتۀ یکی از اعضای خانوادۀ او ، پس از رهایی از زندان تعادل روانی اش را از دست داده بود. کابوس های شبانه ، بیماری و ناراحتی روحی ارمغانی بود که از زندانِ پلچرخی با خود به بیرون انتقال داد.

نوبتِ آفتاب گیری ما بود. داخلِ حویلی قدم می زدم. سرباز نامم را خواند. زندانی ها آمدند و با من خدا حافظی کردند. وقتی نامِ  یک زندانیِ محکوم به اعدام خوانده می شد ، زندانی ها می آمدند و الوداع می گفتند. حالتِ روحی کسی که نامش خوانده می شد ، نیازی به توضیح ندارد. بدون تردید ، منظرۀ دست بستن ، خندق ، گروه رگبار ، پولیگون و در خون تپیدن در نظرش مجسم می گردید. وارد دهلیز شدم. غفور کارمندِ شعبۀ استخباراتِ زندان ایستاده بود. مرا به اتاقم برد. فکر کردم کارم تمام است. پرسید:" چپرکتت کدام است؟" با دست اشارت کردم. خودش توشک و کمپل و تخته های چپرکت را با دقت تالاشی کرد. پرسید:" بکسِ کالایته نشان بده." گفتم:" بکس ندارم." پرسید:" کالایته کجا می مانی؟" گفتم:" میانِ این کارتن." لباس ها و باقی اشیای مختصری که داشتم همه را روی کفِ اتاق ریخت و دانه دانه از نظر گذشتاند. دلم را غصه گرفت. گفتم:" چه می پالی که خودم نشان بدهم." گفت:" من مامورِ زندانم ، این حق را دارم که کالای یک زندانی را تالاشی کنم." گفتم:" درست است ، اما با این کارت چی ره پیدا کردی؟" گفت:" راپور دارم که تو قلمِ پنسل داری." منظورش همان پنسلی بود که با آن آموزه های تجوید قرآن را یادداشت می کردم. این توتۀ پنسل به اندازۀ دو بندِ انگشت دراز بود. اینهمه کر و فر و گیر و دار برای "مصادره" ی چهارسانتی متر پنسل!

من از آن بی خبرانی نبودم که دیوانِ حافظ و پنسل را در میانِ کالای خود بگذارم. می دانستم که به مجردِ تالاشی هم کتاب حافظ تاراج می شود و هم خودم جزایی می شوم.

کارمند "خاد" گفت:" کالایته از روی زمین جمع کن." گفتم:" هر که تیت کرده ، جمع کند." غفور با خشونت گفت:" زیاد تیز میری. مه که گفتم جمع کو ، جمع کو." هر دوی ما بالای لباس های پرت شده ایستاده بودیم. کنکاش ادامه داشت. غفور به اطرافش نگاه کرد و خم شد و یکی را از زمین برداشت و داخل کارتن انداخت. گفت:" دیگیشه خودت جم کو." غفور از اتاق خارج شد و من لباس ها را جمع کردم.

هفت سال می شد که پشتِ میله ها نشسته بودم. هفت سال بی سرنوشتی ، هفت سال جَور و آزارِ زندانبان ، هفت سال زیرِ تیغِ جلاد نشستن ، هفت سال دوری از کانونِ گرم خانواده و دوستان. طی این مدت ، دیدارِ مادر و زن و فرزندانم را تنها در خواب دیده بودم. من مانندِ هر زندانی دیگر در دیگِ خیالاتم رؤیای ملاقاتِ اعضای خانواده ام را  می پُختم. به کدام زبان بگویم که روزهای ملاقاتی بر من چه می گذشت؟

روزی مرا به قوماندانی بلاکِ دوم خواستند. یوسف افسرِ قوماندانی تک و تنها نشسته بود. او در جمع کارمندانِ زندان بهتر از دیگران بود. با زندانی ها سخت نمی گرفت. من شاهدِ برخوردِ خشونت آمیز او نسبت به هیچ زندانی نبوده ام.  با لحنِ آرامی گفت:" اگه یک خبر خوش بریت بتم چه شیرینی میتی؟" منظورش را نفهمیدم. پرسیدم:" اول بگو که چه گپ است." گفت:" هفتۀ آینده ملاقاتی داری." سخن او باورم نیآمد. گفتم: " اصل گپ را بگو." گفت:" جدی می گویم. فامیلت امرِ ملاقات گرفته اند." گفتم:" مکتوب را نشان بده." جعبۀ میز را باز کرد و مکتوب را بیرون کشید. همان قسمتی که امرِ ملاقاتی نوشته شده بود را نشان داد. گفتم:" اگر زندگی بود ، هر چه خواستی شیرینی می دهم." چیزی اتفاق می افتاد که جز آرزو ، به حقیقت پیوستنش را امری نا ممکن می شمردم. دوباره به پنجره برگشتم. دوستانِ زندانی ماجرا را پرسیدند. گفتم: نظر به وعدۀ قوماندانی هفتۀ آینده ملاقاتی دارم. زندانی ها چشم روشنی دادند و خوشحال شدند. مگر من به این وعده وعید ها چندان اعتمادی نداشتم. آمریت "خاد" زندان نسبت به قوماندانی صلاحیت بیشتر داشت. بسا اوقات "خاد" زندان دستورات و فیصله های قوماندانی را زیر پا می کرد. از همین سبب نوعی اختلاف میانِ قوماندانی و شعبۀ اطلاعات به مشاهده می رسید. با خود می گفتم ، شعبۀ اطلاعات مانع این ملاقات خواهد شد. در میانِ بیم و امید روز ها می گذشتند. ثانیه ها را می شمردم. زمان به کندی می گذشت و ثانیه ها سال شده بودند. آخرین شب را می گذشتاندم. شبی که صد یلدا به گردش نرسد. خواب از چشمانم گریخته بود. تمامِ شب پلک روی پلک نگذاشتم. بیم و امید باهم در ستیز بودند. دل کوچکم لحظه ای آرام و قرار نداشت. با خود می گفتم ، شاید چشم های مادرم از دید مانده باشد. همسرم چه وضعی خواهد داشت؟ پسرانم را خواهم شناخت؟ . . . روزِ ملاقاتی فرا رسید. دوستانِ زندانی آمادگی گرفته بودند. کسی ترموز های چای را آورد، کسی پاکت شیرینی ، کسی خرده پول ها را به دستم داد که برای اولاد هایم بدهم. حیدر نزدیک آمد. روی پاکِ کلانی را از درونِ پاکت کشید و به دستم داد. این سخن او از یادم نمی رود که گفت:" استاد جان ، ای جان پاکه از خانه بریم روان کده اند . ببین که از پاکتش بیرون نشده. همی گگه از طرف مه بری اولاد هایت بته. "

حالتِ دشواری داشتم ؛ یک طرف امید و انتظار ، طرف دیگر دغدغه و اضطراب. در میان میشه و نمیشه نفس می کشیدم. دو چشمم به دروازه دوخته شده بود. هوش و گوشم به صدای باز شدنِ دروازه گره خورده بود. سر انجام دروازه باز شد. سرباز نامم را گرفت. شتابان به سویش رفتم. گفت: " بیا که ملاقاتی داری." قلبم به شدت می زد. دست و پایم را گم کرده بودم. از زینه ها پایین رفتم. در دهلیزِ منزلِ اول محمد درود (قوماندانِ بلاکِ دوم) ایستاده بود. با من حرفی نزد. برای سرباز دستوری داد. سرباز اشارت کرد که به دنبالش بروم. دمِ دروازۀ خروجی توقف کردم. آسمان صاف بود. خورشید سخاوتمندانه نور می پاشید. محلِ ملاقاتی روی چمن و راهرو ها درنظر گرفته شده بود. زندانی ها با خانواده های شان سرگرمِ گفتگو بودند. چشم هایم هر طرف را جستجو می کرد. دلبندانم را می پالید. چند نفر فریاد زنان به طرفم دویدند. همسر ، مادر و باقی اعضای خانواده ام بودند. تنها برادرم الحاج دگروال سرور شاه (پدر محمد شاه فرهود) در جایش ایستاده بود. دلِ او هم تاب نیاورد و دویدن گرفت. او مردِ دلسوز و مهربانی بود. نمی دانست که این آخرین دیدارِ ما است. ملاقاتی بعدی خبرِ شهادتِ او و برادرِ دیگرم را شنیدم. روح شان شاد! همه به من چسپیده بودند. کسی گریه می کرد و دیگری شکرگویان سر و صورتم را می بوسید. من خودم را در میانِ ازدحامِ عاطفه گم کرده بودم. نه حرفی بر زبانم و نه اشکی در چشمانم می نشست. سرباز در کنارِ ما ایستاده بود. ناچار به مداخله شد و گفت:"وقت تان می گذرد. در جای تان بروید." به محلی که قبلاً از طرف قوماندانی تعیین شده بود رفتیم. سرباز در کنارِ ما نشست تا حرف های ما را بشنود. مادرم ، خواهرانم ، همسرم ، برادرم و دیگران از سلامتی ام می پرسیدند. زبانم بند آمده بود. نمی دانستم چی بگویم و سخن را از کجا آغاز کنم. گفتم: چند لحظه صبر کنید ، حالم کمی بهتر شود. پسرانم را نشناختم. هفت سال دوری و جدایی زمانِ کوتاهی نیست. چهره های تمامی اعضای خانواده ام زرد و زار به نظر می رسید. از روز و روزگار شان هیچ نپرسیدم. پرسیدن جای نداشت ، زیرا می دانستم که در چه مصیبتی گرفتار اند.

من با واقعیتی رو برو شده بودم که تنها در رؤیا هایم جای داشت. بر سر و صورتِ یکایک عزیزانم دست می کشیدم تا وجودِ واقعی شان را لمس کنم.

مادرم زار زار می گریست و یکسره اشک می ریخت. هر قدر او را نوازش کردم سودی نبخشید. بغضِ فرو خورده اش ترکیده بود. او می خواست بارِ سنگینِ غصه هایش را با فرو ریختاندن دانه های مروارید ، بر زمین بگذارد. هق هقِ گریۀ او توجه پایواز ها را جلب کرد. چشم های همه به سوی ما مانده بود. زندانی هایی که مرا می شناختند ، داستان پُر غصه ام را برای خانوادۀ شان شرح دادند. کسانی که در نزدیکی ما نشسته بودند ، از روی صدق و صفا به من و خانواده ام چشم روشنی دادند. حسِ ترحم ، شفقت و همبستگی این خانواده های محترم را نسبت به خودم و فامیلم هیچگاهی فراموش نمی کنم.

گذرِ زمان گاهی تُند است و گاهی کُند. این بار به تُندی گذشت. برای هر زندانی یک ساعت ملاقات در نظر گرفته شده بود. هنوز لب به سخن نگشوده بودیم که این یک ساعت تمام شد. گفتنی ها ناگفته ماندند ، عقده ها سربسته و پرسش ها بی پاسخ. قصۀ هفت سال جدایی قصۀ درازی است که در شصت دقیقه به آخر نمی رسد. شب را چه گنه حدیثِ ما بود دراز.

سرباز از پایان یافتنِ جیرۀ زمانی خبر داد. شتاب آلود با همه خدا حافظی کردم. برای خانواده ام پیشنهاد کردم که اول شما از ساحۀ ملاقاتی خارج شوید. مادرم این درخواست را نپذیرفت. او گفت: " نی بچیم ، اول تو برو ، ما می باشیم.  وقتی راه می روی تختۀ پشته سیل کنم." نزدیکِ دروازۀ دهلیزِ بلاک سرم را دور دادم. اعضای خانواده ام ایستاده بودند و هردم شهیدانه مرا نگاه می کردند. وقتی داخل اتاق شدم ، اکثریت زندانی ها لب دروازه آمدند و چشم روشنی دادند و رویم را بوسیدند. از سیمای زندانی ها برق شادی می جهید. همه از این پیش آمد خوشحال بودند و در خوشی من شریک شدند. این نشانۀ مِهرِ یک انسانِ پشت میله ها نسبت به همبندش است. همانگونه که شادی ها باعثِ نزدیکی انسان ها می شوند ، غم های مشترک نیز موجب دوستی و همبستگی می گردند.

سال ۱۳۷۳ بود. از جادۀ کنارِ آرامگاه (روضه ) منسوب به علی ابن ابی طالب در شهر مزار می گذشتم. یوسف افسر قوماندانی بلاکِ دوم را دیدم که سوار بر بایسکل از کنارم می گذرد. او را صدا کردم. از بایسکل پیاده شد. به آسانی مرا شناخت. همدیگر را در بغل گرفتیم. گفتم:

" وعده ای که کرده بودم سرِ جایش است ، بگو که چه شیرینی می خواهی؟" خندید و گفت:" همینکه تو را آزاد می بینم خودش شیرینی است."

نسیم رهرو – اول اکتوبر ۲۰۱۴ / نهم میزان ۱۳۹۳

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۲۶                           سال دهم                          میزان           ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی           ۱۶ اکتوبر ۲۰۱۴