کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

نسیم رهرو

    

 
رنج‌های مقدس

تو خو نشکستی، من حالا پاش پاشت می‌کنم
 

این نوشته با ارزش را در دو بخش نشر می‌دارم. البته تمام نوشته نزدم موجود است

 

 

سرباز مرا به شعبۀ استخبارات (خاد) زندان بُرد. وقتی داخلِ دفتر شدم آمرِ شعبه از جا بلند شد و رو بر رویم ایستاد. از چهرۀ درهم کشیده اش دانستم که برخوردِ نرم در کار نیست. بدونِ هیچ مقدمه و پُرس جویی گفت:" تو هنگامِ تفریح از بیرون سنگ ها را با خود می‌آوری و در تشناب ها می‌اندازی." این اتهام شباهت به حکمِ قاضی محکمۀ اختصاصی انقلابی داشت که به راحتی روی پارچۀ ابلاغِ زندانی این گونه می‌نوشت: "تو . . . ولد . . . به اثر جرمی‌که مرتکب شده ای ، بر اساسِ مادۀ . . . بند . . فقرۀ . . . به اشد مجازات یعنی اعدام محکوم می‌باشی."

برچسپ آمرِ "خاد" زندان مرا در حالتِ بلاتکلیفی قرار داده بود. نمی‌دانستم با چه زبانی و کدام استدلالی برضدِ این تهمتِ نا روا و بی بنیاد به دفاع بر خیزم. به ناچار ساکت ماندم و خیره خیره به چشمانِ پارۀ آمر نگاه کردم. در متنِ این خاموشی دریایی از فریاد و پرخاش موج می‌زد،  ولی در مقمی‌که عدالت و انصاف را زنده در گور کرده باشند ، فریاد و اعتراض چه دردی را دوا می‌کند؟ شاید آمر از من انتظارِ عذر و زاری و یا توبه و استغفار داشت ، یا هم می‌خواست به گناهِ ناکردۀ خود اعتراف کنم. به دل گفتم بهتر آن است ساکت بمانم. دیدم آتشِ خشمِ میرغضب تیز تر شده رفت و با گستاخی تمام هر چه از دهنِ گشادش برآمد ، تحویلم داد. تهمتِ نا شایست و الفاظِ رکیکِ آمر کاسۀ صبرم را لبریز کرد. بی اختیار قفل دهنم باز شد و بی پروا از او پرسیدم: " تو مکتب خوانده ای؟" آمرگمان کرد قصدِ تمسخرش را دارم. از کوره در رفت و سیلی های محکمی‌بر صورتم کوبید. من از جا تکان نخوردم و خونسردانه سوالم را تکرار کردم. خشم و عتاب او بیشتر شد. رگ های گردنش پندیدن گرفت. می‌گفتی آن را پمپ کرده اند. از خشم می‌لرزید. صدایش بلند و بلند تر شده رفت و عتابش بیشتر. مانندِ آسمان غُرنبه می‌غرید. کم مانده بود زنده قورتم کند. پیهم چند تا فحشِ رکیک از زبانش خارج کرد. پس از آن ، دستمال را از جیبش بیرون کشید و روی لبهاش مالید. خیال می‌کرد وقتی دهانِ کف آلودش را پاک کند ، گندِ دشنام های او نیز از بین می‌رود! لحظه ای پس ، خود را قدری جمع و جور کرد و با اکت و ادای خاصی گفت:" تو لوده اگه نباشی بدونِ درس و تعلیم مه میتانم این مسئولیته پیش ببرم؟" گفتم :" بسیار خوب. گاهی شده که معلمی‌برای تو گفته باشد ، سوراخی که در آن رفعِ حاجت می‌کنی ، سنگ و کلوخ بریز؟" دژخیم هنوز به مطلب نرسیده بود. برای شِیر فهم کردنش ادامه دادم:" ببین من یک معلمم و کمی‌سواد هم دارم. " هنوز جملاتِ بعدی را بر زبان نیاورده بودم که صحبتم را برید و متکبرانه گفت:" بس کو دیگه! تو به من گپ یاد نته." دیدم فرعونِ کوچک ، مانندِ هر مستبدِ دیگری عادت کرده خود بگوید و دیگران را از گپ زدن محروم سازد، از دعوا گذشتم.

آمر به سرباز دستور داد که مرا به اتاق شماره . . . ببرد. هنوز از دفتر بیرون نشده بودم که خود را به من نزدیک کرد. با حالتی ساختگی سرتا پایم را از نظر گذشتاند و تهدید کنان  گفت:" معلم نسیم! تو خو نشکستی ، مه حالا پاش پاشت می‌کنم."

سرباز تا اتاقِ جدید همراهی ام کرد. قال و قیلِ زندانیان فضای اتاق را پُر کرده بود. وقتی ما داخل شدیم ، به یکبارگی همه خاموش شدند و چشم ها را به من دوختند. هیچ کسی به پذیرایی ام نیامد. نوعی احساسِ نا امیدی در درونم جای گرفت. باشی اتاق با بی اعتنایی شهرتم را پرسید و درج لست نمود. چپرکتی را در گوشه ترین و تاریک ترین نقطۀ اتاق خالی کرد و به من گفت :" اینجه جایت اس . آرام در جایکِ خود بشین و با کسی داد و طلب نداشته باش."

چپرکتِ من در کنجِ ( زاویه) اتاق قرار داشت. گوشه ای که محلِ رفت و آمد کسی نبود. نورِ اندکی تا بسترم می‌رسید. چپرکت های بالایی مانع رسیدنِ نورِ چراغ ها می‌گردیدند.

هیاهوی زندانیان دوباره در فضای اتاق پیچیدن گرفت. چیزی که در قفس های کلانِ زندان پیوسته جاری است. روی بسترِ خود اندوهگین نشستم. به نیرنگ های سازمانِ جهنمی‌"خاد" فکر کردم که با شیوه های غیرِ انسانی و غیرِ اخلاقی مخالفانِ دست بستۀ خود را خورد و خمیر می‌کرد. یاوه گویی څارنوالِ اختصاصی انقلابی یادم آمد که در جریان محکمۀ ما  گفت:" ما شما را به عنوانِ زندانی سیاسی نمی‌شناسیم. " در همان زمان سامایی های زندانی اعتراض کنان گفتند:" اگر اینطور است ، برای چه در جریانِ تحقیق از ما سوال های سیاسی کردید؟"

"خاد" برای پائین آوردنِ مقامِ یک زندانی ، شخصیتِ سیاسی او را انکار می‌کرد و او را متهم به ارتکاب اعمال شرم آوری می‌نمود. اتهامِ "بند کردنِ تشناب ها" نیز از همین پالیسیِ مسخره منشأ می‌گرفت که گویا من بخاطرِ آزادی وطن و مردمم  نرزمیده ام ، بل علتِ زندانی شدنم دزدیدنِ تراشۀ نجار و "قماشۀ بزاز" بوده است!

این را همه زندانیان می‌دانستند که سه یا چهار تشناب گنجایشِ استفادۀ صد ها زندانی را نداشت ، به ویژه آنکه تشناب ها سیستم فلش و ذخیرۀ آب هم نداشتند. فشارِ آب آنقدر ضعیف بود که در طبقه های دوم و سومِ بلاک نمی‌رسید. زندانی مجبور بود که با یک آفتابه آب هم مشکل تشناب را حل کند و هم با آن وضو بگیرد. در چنین وضعیتِ اسفناکی تشناب ها اکثراً بند می‌شد و رسوایی به بار می‌آورد. مشکلِ بندش تشناب پیش از همه دامنگیرِ خودِ زندانی می‌گردید.

هیچ زندانی ای نیست که از بابتِ مشکلِ تشناب داستانِ  پُر دردی در سینه نداشته باشد. عذاب تشناب در درونِ زندانِ پلچرخی کمتر از دردِ شکنجۀ مستنطقینِ "خاد" نبوده است. برای اثباتِ این مدعا چند جمله ای از کتاب خاطراتِ زندانِ آقای شفیع و جناب داکتر حبیب انصاری را به عنوانِ مشت نمونۀ خروار نقل می‌کنم تا سیه روی شود هر که در او غش باشد:

"برای هر ۲۰۰ تا ۲۵۰ نفر یک تشناب وجود دارد - برای شستنِ جان ، شستنِ لباس و شستنِ ظروف – و آنقدر کوچک است که یک نفر به درستی در آن جا نمی‌شود. و بد تر اینکه از طرفِ روز بخصوص در منازلِ دوم و سوم نه تنها که آب برای شستنِ جان و کالا وجود ندارد ، بلکه به استثنای چهار پنج سطل آب که از طرفِ شب ذخیره می‌کنیم ، آبی برای نوشیدن هم وجود ندارد. . . . رفعِ حاجت چه مشکل اساسی می‌شود. می‌دانید؟ برای نصفِ دهلیزِ هر منزل (در بلاک دوم) که در آن در حدودِ یک هزار زندانی زندگی دارد تقریباً چهار الی شش تشناب رفع حاجت تخصیص یافته. . . . .یعنی همین تعداد اسیری که از وضع غیر صحی غذایی به یک اسهال همیشگی دچار اند در هر شبانه روز پنج دقیقه امتیازِ رفع حاجت دارند و همین پنج دقیقه را هم به بهانۀ اینکه هیئت آمده یا اینکه زد و خورد است ، قطع می‌کنند. و آنگاه زندانیانی که اسهال اند در یک گوشۀ اطاق تشریف برده به خریطه های پلاستیکی وظیفۀ رفع حاجت را محول می‌کنند . و آنگاه اتاق می‌ماند و گند غایطه و اعادۀ کرامت انسانی! . . . شام همان روز وعده عملی شد! مثلاً اگر قبلاً شش تشناب برای رفع حاجت بود ، شامِ همان روز دو تشناب دیگر را هم بسته کرده ، چهار تشناب برای رفع حاجت می‌ماند! یعنی این وحشی ها سروی می‌کردند که چه مشکلاتی زیاد تر ما را رنج می‌دهد تا بر آن بیافزایند."( پنجال های خونین- شفیع - صفحات ۹ ۱۰ و ۱۱)

" در طبقۀ سومی‌که ما محبوس بودیم ، صرف دو تشناب وجود داشت که برای رفع حاجت ، جان شستن ، وضو و آب نوشیدنی از آن استفاده به عمل می‌آمد. همه وقته ۶۰ ۷۰ زندانی عقب تشناب ها صف کشیده انتظار می‌بردند ، پای روی پای می‌مالیدند ، شکم را می‌فشردند ، بعضاً تاب نمی‌آوردند ، نزدیک می‌شد مثانۀ شان از شدتِ ادرار بترکد ، مجبوراً در خریطه های پلاستیکی رفع ضرورت نموده خریطه های مملو از ادرار را از کلکین ها بیرون پرتاب می‌کردند." ( پایداری در شکنج – نویسنده : داکتر حبیب انصاری - صفحۀ – ۴۶)

 در پهلوی چپرکتم پیر مردی سرگرمِ تلاوتِ قرآن بود. نیم نگاهی به سویم کرد و دوباره به کارش ادامه داد. پیر مردِ قرآن خوان تلاوت را تمام کرد و دستِ دعا به سوی آسمان بلند نمود. وقتی نیایش پایان یافت ، رخش را به طرفِ من گشتاند و با محبت دست داد. از جریانِ ماجرا پرسید و جرئتمندانه گفت: " بچیم صبر کو، خدا جزایشانه میته . انشاالله ." با شنیدنِ این جملۀ دلسوزانه کمی‌تسلی یافتم. باورم شد که عملِ ظالمانه طرفدارانِ اندکی دارد. پیر مردِ محترم کارتنِ کاغذی شاریده را از زیرِ چپرکت کش کرد و از داخلِ آن ترموزِ چای را بیرون کشید. گیلاسِ چای را به دستم داد و معذرت کنان گفت: " ببخشی که چای داغ نیس ، شیرینی هم ندارم." این مردِ مهربان اولین کسی بود که در چنین موقعیتی بر من احسان کرد. مناسبات من و پیرمرد نزدیک شده رفت. او به دلیلِ پیری و شرایط دشوارِ زندان بیمار و ناتوان شده بود. وظیفۀ اخلاقی خود دانستم که او را کمک کنم. قروانۀ او را می‌آوردم. کاسه و گیلاس او را می‌شستم و خدماتی از این دست برای او انجام می‌دادم. او می‌گفت ، به زیارتِ کعبۀ شریفه رفته و از باشندگان کوهدامن شمالی می‌باشد. حاجی انسانی بود با خدا ، خوش برخورد ، مهربان و نترس. بار ها این سخن را تکرار می‌کرد :" از خدای خود شکر گزارم که در این پسِ پیری به خاطرِ وطن و ایمانم به بندی خانۀ کافران افتادم . هرکس که یک شب را در اینجا تیر کند ، پروردگار تمام گناهانش را می‌بخشد. "

بالاثرِ شکنجه های متوالی شب ها خوابم نمی‌برد ، از اینرو برپایی نمازِ صبح از من ساخته نبود. حاجی صاحب از این تنبلی خوشش نمی‌آمد و می‌گفت:" معلم جان! دیگه عیب نداری ، فقط نمازِ سُوبه (صبح را ) قضا می‌کنی."

کمی‌دور تر مردِ دیگری می‌خوابید. می‌گفت تحصیلات عالی دارد و در خارج زندگی می‌کند. زمانی که داخلِ افغانستان شده دستگیرش کردند و سرنوشتش تا زندان رسیده است. چهرۀ گندمگون ، اندامِ نسبتاً باریک و لاغری داشت. شخص وسواسی و ناقرار به نظر می‌آمد. رفتار و عاداتِ عجیب و غریبی داشت. به یک مالیخولیایی می‌مانست. سخنان بی ربط و برهم درهمی‌از زبانش شنیده می‌شد. قرآن را به دستش می‌گرفت و هنگام راه رفتن تلاوت می‌کرد. بسیاری اوقات دست و روی ناشسته قرآن می‌خواند. در اثرِ تماسِ انگشت های دستش - هنگام ورق برگردانی - قسمت های پائینی اوراق قرآن کریم شاریده بودند. خودش به من گفت:" روی اسرارِ این آیت قرآن تحقیق می‌کنم." آیتی که منظور نظرِ او بود اینست: اللهُ نُورالسَموتِ والارض مثلُ نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجره مبرکه زیتونه لا شرقیه و لا غربیه. . . الخ. (سورۀ نور)

چند روزی رابطه ام با زندانی ها محدود بود ، اما آرام آرام عادی شده رفت. قفس های کلانِ بلاکِ دوم که زندانی ها آنرا پنجره می‌نامیدند ، مانند دولۀ ارهد  پُر و خالی می‌شد. نفر می‌بردند و نفر می‌آوردند. از کسانی که تازه به ما پیوستند ، معلم وحید پغمانی و حاجی عظمت الله پنجشیری بود. از دیدن آنها شادمانه خندیدم و هر دو را تنگ در آغوش کشیدم. با این دو انسانِ شریف و نجیب قبلاً در پنجرۀ دیگری آشنایی داشتم.

آهسته آهسته با تعدادی از هم اتاقی ها بلد شدم. تماس با آن ها تا اندازه ای از دلتنگی های زندان نجاتم داد. دیوانِ حافظِ شیرازی در این زمینه نقش مهمی‌ایفا کرد. داشتنِ یک چنین کتاب - آنهم در زندان - در حکمِ اکسیر به حساب می‌آمد. برای هم سلول ها غزل های حافظ را می‌خواندم و بنا به تقاضای شان فالِ حافظ می‌گرفتم. دین محمد جوان قد بلند ، سیاه چرده ، با موهای دراز و پاچه های برزده کنارِ چپرکتم می‌ایستاد . دست هایش را دور سرش حلقه می‌کرد و شخی خود را می‌کشید. می‌پرسیدم :" دین محمد جان ! امر و فرمایشی داشتی؟" جواب می‌داد:" بادار ، دلم به ترقیدن رسیده ، اگه زحمت نمیشه چند تا غزلِ حافظهِ بریم بخان." در گوشۀ چپرکت آرام می‌نشست. برایش دو سه غزل می‌خواندم. رضائیت مندانه می‌گفت:" معلم جان ! خدا به عمرت برکت پرته. والله که ای شعر ها سودای دلمه بیرون کشید." روح الله جوانِ هجده نزده ساله ای بود از کمری کابل. می‌گفت اجداد ما کشمیری اند. جوانِ ساده دل و خوش قلبی بود. ملک حسین مردِ پولداری که به اتهامِ عضویت و همکاری با حرکتِ اسلمی‌زندانی شده بود. عادات و خصالِ خوب او سبب شد که دوستی ما پایه بگیرد. از دروغ و چاپلوسی بدش می‌آمد. دستِ پُر سخاوت داشت. زندانی های فقیر را پنهانی کمک می‌کرد. بیاد دارم که بوت های خود را کشید و به پای بابه . . . کرد و در بدل بوت های رابری(مراد خانی) بابه . . .  را پوشید. روزی نزدم آمد و با خرسندی گفت:"  از خانه به من خبر رسیده که موی سپیدانِ هزاره بخاطرِ نجاتم نزدِ سلطانعلی کشتمند رفته اند. شاید خلاص شوم ، در غیرِ آن از اعدام نجات خواهم یافت." با دریغ که او نجات نیافت. او را اعدام کردند. کسان دیگری که با من سلام و علیکِ گرم داشتند اینها بودند: قاضی مولوی زاده از پنجشیر ، تاج محمد و دولت میر از پنجشیر و حاجی عبدالحی داوی از قندهار. دو تن ار استادانِ پوهنتون کابل بنام های عثمان رستار تره کی و محمد حسن کاکړ نیز مدتی را در این اتاق سپری کردند. آشنایی من با آنها از آنجا شروع شد که روزی استاد روستار تره کی  د ر تشناب مو های سرش را می‌شست. من آفتابۀ آب را گرفتم و بر سرش آب ریختم.

همچنان سه پسر بچۀ سِکِ افغان که یکی از آنها مَنُور سنگ نام داشت ، نیز در اتاق با ما زندانی بودند. می‌گفتند که در ناحیۀ کارتۀ پروانِ کابل زندگی می‌کردیم و کسب و کارِ ما کباب فروشی روی سرک بود. از سر و وضع شان فهمیده می‌شد که آنها متعلق به خانواده های فقیر اند. چند تن از زندانی های متعصب با آنها رفتارِ ناپسند در پیش گرفتند. می‌گفتند که اینها نجس اند و حضور شان در اتاق گناه است. کوششِ متعصبین آن بود تا جای پسرک ها را در پهلوی تشناب ها  ببرند. برای این  اقدامِ زشت و تبعیض آمیزِ خود نماز را بهانه می‌آوردند. هرچند آن ها در هنگامِ برپایی نماز در گوشه ای پناه می‌بردند. لباس تبدیل کردن و شستشوی بدن برای آنها  با دشواری همراه بود. پسر بچه ها از روی مجبوریت تا نا وقت های شب منتظر می‌ماندند تا دیگران به خواب روند  و  آنها سر و جان بشویند. نزدیکی من با آنها سبب شد که برخورد های تعصب آمیز نسبت به آنها کمتر شود. دو تن از این پسران زیرِ سن بودند و یکی هم در سنِ مراهق قرار داشت. آنها تعصب مذهبی نمی‌شناختند و برخورد شان نسبت به مسلمانان توأم با گذشت و احترام بود. هرسه تن باهم رابطۀ خانوادگی داشتند. منور سنگ کلانترین آنها بود. منور سگرت دود می‌کرد. من او را از سگرت کشیدن منع کردم. به نصیحتم گوش داد و سگرت را ترک گفت. از این بابت خوشحال بود و می‌گفت تا زنده باشم این احسان را از یاد نمی‌برم. ادارۀ زندان برای خانوادۀ آنها اجازه داده بود که هفتۀ یکبار از خانه برای شان غذا بیاورند. اینها به دلیل باورهای دینی بعضی از غذای های زندان را نمی‌خوردند. از من درخواست کردند که با آنها غذا بخورم. شامِ یکی از روز ها با آنها روی دسترخوان نشستم و نان خوردم. از خوشحالی و رضاییت در پیراهن نمی‌گنجیدند. اینها در اتاق دیر نماندند. حبس شان تعین شده بود. تعامل چنان بود که تنها زندانی های بی سرنوشت حقِ ماندن در بلاکِ دوم را داشتند. کسانی که سرنوشت شان مشخص می‌گردید ، به بلاک سوم منتقل می‌شدند. قرار شد تا آنها را نیز به بلاک سوم منتقل کنند. هنگامِ خارج شدن از اتاق ، کوچکترین پسرک (نامش را از یاد برده ام)  به سرباز گفت:" سرباز جان! یک خواهش دارم." سرباز گفت: "بگو." گفت: "اجازه بده که ما با استاد خود خدا حافظی کنیم." سرباز پرسید: "استاد تان کیست؟" جواب داد: "نسیم." سرباز اجازه داد و من همه شان را در آغوش گرفتم و با آنها خدا حافظی کردم. عمر شان دراز!

عبدالحق جوانِ نزده بیست ساله ای بود از مربوطات سالنگ. استعداد و ذوقِ خوبی برای شعر خواندن داشت. خودش می‌گفت که زمستان ها در منطقۀ شان مردمِ محل شاهنامه خوانی می‌کردند ، از آنرو به شعرعلاقمند است.او در پیوند با جمعیت اسلمی‌از منطقۀ سالنگ دستگیر شده بود. بر او اتهامات شدیدی وارد کرده بودند. محکمه رفته بود و انتظار سرنوشتش را می‌کشید. روزی نزدم آمد و گفت:" شب خواب دیدم که از راهی تیر می‌شوم. سر راهم سه تا گاو ایستاده است. من از کنار شان گذشتم. ناگهان گاو وسطی مرا به شاخ زد و دور انداخت. " من با او شوخی داشتم. این بار نیز به رسمِ شوخی خواب او را اینچنین تعبیر کردم:" سه تا گاو سه تا قاضی محکمۀ اختصاصی انقلابی اند. قاضی وسطی رئیس دیوان و به شاخ زدن هم اشدِ مجازات." اتفاقاً چند روز بعد ، او و دسته ای از زندانیان را برای اعدام به پولیگون بردند. معلم وحید ، ملک حسین ، دین محمد و دیگران از جملۀ قربانیان این کشتارِ وحشیانه بودند. وقتی معلم وحید از من جدا می‌شد ، با نرمی‌دست تکان داد. حرکتِ ظریفانۀ دست و چهرۀ مظلومانۀ او را هیچگاهی از یاد نخواهم برد. یاد شان گرمی‌باد!

 باشی اتاق - اگر ذهنم به اشتباه نرفته باشد - مبارک شاه (یا محبوب شاه) نام داشت. این جاسوسِ فرومایه بیشتر اوقاتش به عملِ شنیع استفادۀ جنسی از پسر بچه ها می‌گذشت. در درونِ هر قفسِ کلان  بیشتر از دو صد نفر را جای می‌دادند. در قسمتِ درِ ورودی ، تشناب ها ( از این تشناب ها برای رفعِ حاجت استفاده نمی‌شد) و یک اتاقکِ خورد ساخته شده بود. باشی پنجره و برادرش به عنوانِ یک امتیاز در این اتاقک اسکان اختیار کرده بودند. رفت و آمدِ چند تن از پسرانِ برهنه صورت در اتاقِ باشی ، باعث شد که زندانی ها به این نتیجه برسند که این دو برادر با استفاده از اعتباری(!) که نزدِ ادارۀ زندان دارند ، از این پسران به مقصد پلیدی استفاده ببرند. باشی کمتر به مسائلِ پنجره می‌پرداخت ، زیرا شب و روز را در عیش و عشرت سپری می‌کرد. روزانه یکی دو بار خمیازه کنان دورادورِ پنجره می‌چرخید و زندانیان را از نظر می‌گذشتاند. زندانیان اجازه نداشتند از دمِ دروازۀ اتاقِ باشی گذر کنند. راهِ رفت و آمدِ اتاقش را به بهانۀ اینکه "دهلیز خشک شود " بند کرده بود. از این جهت ، داخل شدن در اتاقِ او بغیر از عمله و فعلۀ خودش غیر میسر بود. اصلاً زندانی های شرافتمند رفت و آمد در اتاق باشی ها و هرگونه داد و طلب با آنها را ننگ می‌شمردند.

در اتاق ما کسی بود که خود را انجنیر می‌خواند. بروت های درازِ او تناسبی با قد و قواره اش نداشت. خود را عقلِ کل به حساب می‌آورد. مغرور و بی باک بود. احترام دیگران برایش ارزشی نداشت. هر جا مسئله ای می‌بود خود را می‌رسانید. در حقیقت مگسِ هر دوغی می‌شد. اهالی پنجره حرکاتِ جلف او را نمی‌پسندیدند و خود را از او گوشه می‌گرفتند. گفته می‌شد که او از جملۀ باند های تسلیم شده به دولت می‌باشد. من نیز خود را از او دور نگه میداشتم. برای دوستانم نیز گفته بودم که این آدم به پوست پاک نیست. نزدیکی با او زیرِ لحافِ بیمار پا دراز کردن را ماند. در قطارِ آخری (قسمتِ وسطی) جای شیراجان و میرعلم بود. این دو تن از باشندگانِ قره باغ شمالی بودند. من با آنها غیر از سلام و علیکِ عادی ، داد و طلبی نداشتم. این دو جوان به اصطلاح جنگ را به پیسه می‌خریدند و از لت و کوب و کوته قفلی باک نداشتند. روزی انجنیر نزدم آمد و بدون اجازه در گوشۀ چپرکتم نشست. از هرچمن سمنی گفت و سخنان بی ربطی بر زبان آورد. یادم نیست که چه بحثی را راه انداخت و گستاخانه بر من تاختن گرفت. گفتم: "انجنیر صاحب! قربانت شوم ، من حوصلۀ بگو مگو را ندارم. دست از سرم بردار." انجنیر از جا برخاست و با لحن شدیدی گفت:" من مثلِ تو صد ها نفره درس میتم. تو خوده آسمانِ چارم ساخته ای و. . . " از جا برخاسته گفتم: " تحملم را بردی. زود از چپرکتم پایین شو و بار دیگر اینطرف ها نیا." گمان می‌کردم دنبال کارش خواهد رفت ، والسلام. اما با شدتِ تمام دست به سینه ام زد. نزدیک بود موازنه ام را از دست بدهم و بر زمین بیفتم. در این هنگام میرعلم و شیراجان از چپرکت پریدند و پلنگ آسا بر وی حمله بردند. دیدم کار به رسوایی کشید ، آنچه که هرگز به دنبالش نبودم. شیرا جان و میرعلم را به سختی از روی سینۀ انجنیر جدا کردم. شیراجان در گوشه ای ایستاد ، ولی دلِ میرعلم یخ نکرده بود. میر علم را سرزنش کردم که چرا دردِ سر خلق کردی ؟ او خشمگینانه گفت:" وای! مه مگم ملی استم که تو ره یک پیسه آدم بی آب کنه و من سیل ببینم؟ "

پیشانی انجنیر در اثرِ اصابتِ مُشت خون شده بود. خون بر سر و روی و کرتی چارخانه اش جاری بود. هم اتاقی ها که این حالت را دیدند ، از او خواهش کردند تا سر و رویش را بشوید ، اما او از این کار سر باز زد و گفت:" این خون ها سندم است." سر و صدای انجنیر بالا گرفت. پهره دار(نگهبان) داخل پنجره شد و جریان را پرسید. پهره دار همۀ ما را بیرون کشید و خبر را به شعبۀ "خاد" زندان برد. افسرِ شعبه که نامش منهاج بود ، آمد و ما را جزایی در دهلیز ایستاده کرد. شیراجان و میرعلم به افسرِ"خاد" گفتند : " ما دو نفر انجنیر را زده ایم. هر جزایی که لازم است ، قبول داریم. معلم نسیم گناهی ندارد."

تابستان سال ۱۳۷۱ بود. از مسیرِ راهِ کابل – پروان می‌گذشتم. موتری که من سوارش بودم به بازارِ قره باغِ شمالی رسید. مردانِ مسلح روی سرک "پاتک" افراشته بودند. موترِحاملِ ما توقف کرد. افرادِ مسلح نزدیک شدند تا موتر را تالاشی کنند. میرعلم را دیدم که کلاشنیکوف روی شانه اش در پهلوی موتر ایستاده است. ریشِ تنکی بر گونه هایش چسپیده بود. موهای سرش تا شانه هایش می‌رسید. قیافۀ ترسناکی داشت. این پوسته مربوطِ قوماندان کریم ، مشهور به کریم قرع باغ(از قوماندان های حزب گلبدین) می‌شد. از شما چه پنهان ترس در وجودم دویدن گرفت. با خود گفتم سیاست پدر و مادر ندارد. از سویی ، فضای زندان و بیرون با هم متفاوت اند. نشود که میرعلم دست به اقدام خطرناکی بزند. همین که چشمِ میرعلم به من افتاد ، مرا شناخت. کوشیدم بر خود مسلط شوم. از موتر پیاده شدم. چهرۀ میرعلم تغییر کرد. از روی خوشحالی خندید. مرا در بغل گرفت و رویم را دوستانه بوسید. آمرانه صدا کرد: " ای موتره تلاشی نکنید!" افرادِ مسلح اطاعت کردند. از زندان یاد کردیم و از خوبی ها و بدی های آن. از شقیقۀ پُرخون انجنیر گفتیم و با هم خندیدیم. جیرۀ زمان فرصت زیادِ پُرس و پال و خندیدن را نمی‌داد. رخصت خواستم و به سفرم ادامه دادم.

برگردیم به دنبالۀ ماجرا: تقریباً دو ساعت در دهلیز جزایی ماندیم. این بار طالع آوردیم. زندانبان به مجازاتِ ایستاد شدن در دهلیز و تبدیلی به اتاق دیگر بسنده کرد  و از لت و کوب و ناسزا کار نگرفت. مرا به پنجرۀ مقابل و دو تن دیگر را به کوته قفلی ها بردند. در اتاقِ جدید بستر خالی نبود. گفته شد که سه نفر روی دو چپرکت بخوابید. خوابیدنِ سه نفر روی دو چپرکت (آنهم چپرکتِ بالایی) علاوه بر تنگی جای ، خطر افتادن نیز در قبال داشت.

" گفتیم در هر اطاق ۱۵ در ۱۵ متر که می‌شود تا هفتاد نفر گذاره کند ، تا ۲۵۰ نفر می‌اندازند و آن قسمی‌است که در هر دو دوشک سه یا چهار نفر زندگی می‌کنیم. هم بر آن می‌نشینیم و هم بر آن نان می‌خوریم و هم می‌خوابیم. و با وجود اینکه شانه به شانۀ همدیگر داریم اما حق حرف زدن با هم نداریم . چون "ضد انقلابیم". . . اما با همۀ وحشتی که در زندان حکمفرماست این اصل نا ممکن را مراعات نمی‌کنیم و با همان سبب هم پیهم لت و کوب ، کوته قفلی و تغییر و تبدیل می‌شویم"( پنجال های خونین – نویسنده : شفیع – صفحۀ ۱۲)

چند تن جوانانِ هراتی که عضویتِ سازمان اخگر را داشتند ، نیز با ما زندانی بودند. اینها جوانانی بودند تحصیل یافته ، نیک کردار و بذله گو که فضای دلگیرِ زندان را با خوش منشی و سخنانِ خنده دار می‌شکستاندند. دو تن شان داکتران طب بودند که در زمینۀ مشورت های طبی زندانیان داخل اتاق را کمک می‌کردند. یکی دیگر انجنیر بود. انجنیر ، بُولغین تخلص می‌کرد. رفقای سازمانی اش به شوخی حرف"ب" را به فتحه و "غ" را به کسره تلفظ می‌کردند. در جمع اخگری های اتاق، زنده یاد انجنیرنجیب الله سروری و معلم سعد الدین نیز حضور داشتند.

اتاق ترکیب نامتجانس داشت. افراد و اشخاص گوناگونی با دیدگاه ها و رفتارهای متفاوت زیرِ یک سقف جمع شده بودند. با آنهم ، فضای اتاق زنده و شاد بود. در قسمتِ وسطِ اتاق هاشم می‌خوابید. همه او را هاشمِ مرد صدا می‌کردند. اگر کسی کلمۀ "مرد" را در پسوندِ نامش به کار نمی‌برد ، اعتراض کنان می‌گفت: "هاشمِ مرد بگو!"

هاشمِ مرد خوی و طبیعت عجیبی داشت. صبح ها دیر تر از خواب بر می‌خاست. با لب و روی تُرش رویِ تخت خوابش می‌نشست و با کسی سخن نمی‌زد. دقایقی بعد ، از چپرکت پایین می‌شد. کمپل را به دورش می‌پیچید و با حالتِ آشفته چند بار دورادورِ پنجره راه می‌رفت. یکی می‌گفت :" هاشم خوده "سُر" می‌کنه." دیگری شوخی کنان می‌گفت: "هاشم مثلِ موترِ دیزلیس ، به زودی چالان نمیشه." گویی همه انتظارِ "سُر شدن " هاشم را داشتند. حرکاتِ او باعث تبصره ها و شوخی های زندانیان می‌گردید. در حقیقت او نُقل مجلس شده بود. لحظاتی پس روی چپرکت تک و تنها می‌نشست و صبحانه( چای و یک توته نانِ سیلو) می‌خورد. پس از خوردنِ صبحانه خوش خوی می‌شد. اولین تماسش با حشمت می‌بود. حشمت جوانی بود بالا بلند، خوش تیپ و از باشندگان کابل. لنگر دار راه می‌رفت و زورش را روی پنچه های پا  می‌انداخت. انکار نمی‌کرد که در بیرون کارمند"خاد" بوده است. وقتی با کسی سخن می‌گفت، چندین بار کلمۀ"اینه" را به کار می‌برد. او را حشمت "اینه" نام مانده بودند. هاشم و حشمت سخن را از سلام و علیک و صبح بخیری  آغاز نمی‌کردند. سلام و صبح بخیری شان "چیته پَرُو" بود. معنای"جیته پرو" را تنها هاشم و حشمت می‌فهمیدند و بس. شاید به همین سبب است که گفته اند: لفظِ زاغ را زاغ می‌داند. از این سنخ سخنانِ رمز ناک بر زبان می‌راندند و قاه قاه می‌خندیدند. گاهی بزمِ خنده و شوخی آنها وسیع تر می‌شد و کسان دیگری نیز در آن شامل می‌شدند. شوخی آنها فضای کرخت زندان را تغییر می‌داد و تنوع ایجاد می‌کرد. می‌گفتیم که اگر هاشم مرد و رفقایش در اتاق نباشند ، کرختی و یک نواختی اتاق دلِ همه را می‌زند.

روزی ادارۀ زندان خبر داد که شعبۀ کارتوتیک آمده تا شهرتِ زندانیان را ثبتِ  فورمه ها کند. نخستین باری بود که من این کلمه را می‌شنیدم. زندانی ها را از اتاق بیرون کردند. کارمندانِ شعبۀ کارتوتیک در دهلیز جای گرفته بودند. در ستونِ فورمه ها علاوه بر شهرتِ زندانی ، نامِ مادر و همسر نیز نوشته می‌شد. زندانیان این عمل را نوعی بی آبرویی تلقی کردند. عده ای نامِ مادران و همسران شان را نگفتند و زیادی ها نام های بدلی(مستعار) را درج فورمه ها کردند. در پنجرۀ ما چند تن حاجی صاحبان قندهاری نیز زندانی بودند. آنها نه تنها که نام های مادران و خانم های شانرا بر زبان نیاوردند ، که با کارمندانِ کارتوتیک نیز دعوا راه انداختند. یکی از این حاجی صاحبان که از همه مسن تر بود ، به کارمندان کارتوتیک گفت: "تو خبر استی که بخاطرِ نامِ زن ها در قندهار چقدر نفر کشته شده است؟" منظورش کورس های سواد آموزی و ثبتِ نامِ زنان پس از کودتای ثور بود.

چند روز گذشته بود که محمد درود قوماندان بلاکِ دوم داخل پنجره شد. چهار گوشۀ اتاق را از نظر گذرانید. فرمان داد که چپرکت ها منظم باشد و نظافتِ اتاق هم مراعات گردد. به دنبال آن ، کمپل های چرک و مندرس را از اتاق جمع کردند و در عوض ، کمپل ها و روجایی های پاک و جدید آوردند. تلویزیون رنگه نصب شد. برخوردِ زندانبان ها تغییر کرد. حدسِ من آن بود که کسی از زندان دیدن می‌کند. فردای آن ، کارمندِ شعبۀ اطلاعات آمد. من و انجنیر نجیب را از اتاق بیرون کرد و یکه راست به کوته قفلی ها بُرد. در دلِ انجنیر نجیب وسواس جای گرفته بود ، اما من او را تسلی دادم. میله های پنجره و دروازه ها را با لحاف های دبل پوشانیده بودند. هوای داخلِ سلول ها قابل تنفس نبود. وقتی برق می‌رفت ، سلول مانندِ گور تاریک می‌شد. اجازۀ بیرون رفتن نداشتیم. دقایقی بعد ، از سلولِ پهلویی صدای انجنیر نجیب بلند شد که فریاد کنان می‌گفت: " من مریضی قلبی دارم. در اینجا اکسیجن کم است. من می‌میرم." من از روی تجربه می‌دانستم که این شرایط برای زمانِ طولانی نمی‌ماند. یکی دو بارِ دیگر نیز هنگام بازدید ژورنالیست ها از زندانِ پلچرخی مرا مؤقتا به کوته قفلی ها برده بودند. ادارۀ زندان بیم داشت که مبادا من با بازدید کنندگان روبرو شوم و دست به افشاگری بزنم. از همین سبب آن عده زندانی هایی را که خطر افشاگری از آنها متصور بود ، دُور از نظرِ هیئتِ بازدید کننده پنهان می‌کردند. من و انجنیر نجیب چند روزی را در سلول های تاریک گذشتاندیم و دوباره به پنجرۀ قبلی برگشتیم.

بخش فرجامین در شماره‌ی آینده

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۲۵                           سال دهم                          میزان           ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی            اول اکتوبر ۲۰۱۴