...برای تشکیل حزب وطن مذاکرات به پیمانه ای گسترده صورت گرفت و از جمله با
دو نفر از اعضای خانواده ای مجددی، میا جان سابقالذکر و محمدهاشم خان پسر
محمدصادق خان مجددی هم مفاهمه به عمل آمد. هر چند در اکثر مسایل موافقه
بعمل آمد اما چون ایشان بر پرنسیپهای دیموکراسی اسلامی، که صلاحیت قوه ای
قانونگذاری را محدود میساخت، اصرار ورزیدند همکاری با ایشان ممکن نشد و در
آخر حزب از طرف هفت نفر آتی بنیانگذاری شد:
میرغلاممحمد غبار ؛ میرمحمدصدیق فرهنگ ؛ غلامسرور جویا ؛ عبدالحی
عزیز ؛ براتعلی تاج ؛ فتحمحمد بهسودی و نورالحق.
اساس نامه ای حزب در چند فقره ای بسیط که هدف آن تبدیل پادشاهی خودکامه و
استبدادی به پادشاهی مشروطه و پارلمانی، با انکشاف امور اقتصادی ؛ اجتماعی
و فرهنگی جامعه بود ترتیب گردید و مقرر شد که برای رسمی ساختن حزب اساس
نامه ای مذکور با نامهای که مرام مؤسسین را تشریح میکرد و ماهیت آگهی
داشت، توسط میرغلاممحمد غبار و عبدالحی عزیز به شاه ارائه گردد. دو نفر
مذکور با سرمنشی (دارالتحریر شاهی) ملاقات نموده اوراق متذکره را بهاو
سپردند. شاه از ملاقات با ایشان خودداری ورزید، اما توسط سرمنشی جواب شفاهی
داد که چون صدراعظم مشغول مسافرت به خارج است پس از بازگشت جواب نامه داده
میشود. مؤسسین حزب پس از گرفتن این جواب فیصله کردند که منظور از نوشتن
نامه، که همان آگهی دولت و جلوگیری از اتهام دسیسه ای زیر پرده بود، به این
وسیله تأمین گردید و بنا برین بکار تبلیغ مرام و جلب همکاری شروع کردند. در
عین حال درخواست نشر یک جریده ای هفتگی به نام "وطن" نیز بریاست مستقل
مطبوعات سپرده شد.
آقای غبار به حیث صاحب امتیاز جریده و علیمحمد خروش، از جوانان روشن فکر
که تازه به حزب پیوسته بود، بحیث مدیر مسؤول آن معرفی شدند و اینجانب،
فرهنگ، به حیث منشی حزب تعیین شدم...
...آنروز عصر من با سلطاناحمد لویناب پسر والی علیاحمد خان و عبدالحی
عزیز در خانه ای این اخیر یکجا شدیم. در حوالی ساعت هشت در خانه به شدت
کوبیده شد و پس از چند دقیقه خانم عبدالحی با حالت مشوش وارد شده گفت
پولیسها خانه را حلقه نموده شما را میخواهند. عبدالحی بیرون رفت و پس از
چند دقیقه اطلاع داد که من و سلطان هم با او یکجا شویم. چون از در خانه
خارج شدیم دیدیم که به واقع تعداد زیاد پولیس خانه را زیر محاصره گرفته
اند. یک نفر صاحب منصب نزدیک شده گفت با من به ولایت بیآیید. در موتر جیپی
که حاضر بود بالا شدیم و موتر به حرکت افتاد. چون در اول امر خط حرکت موتر
در سمت مقابل ولایت کابل بود من فکر کردم که ما را به ارگ میبرند و یا برای
اعدام به کدام نقطه ای خارج شهر. اما بعد معلوم شد که مقصد همان ولایت کابل
بود منتهی موتر از راه خلوت حرکت میکرد. بزودی در ولایت رسیده و در یکی از
اطاقهای نزدیک به اطاق والی داخل شدیم. داکتر قیوم رسول در آنجا بر چوکی
نشسته بود. هر چند صاحب منصبی که ما را با خود آورده بود گفت حق صحبت با
یکدیگر را نداریم اما چون او خارج شد و یک نفر عسکر را برای مراقبت ما باقی
گذاشت، ما از خوشقلبی عسکر مذکور، که بارها آنرا تجربه کرده بودم و
عیناً نقطه ای مقابل بیرحمی و شرارت صاحب منصبان بود، استفاده نموده قسماً
به زبان و قسماً به اشاره با داکتر سر صحبت را باز کردیم و موضوع را ازو
جویا شدیم. وی گفت که از فیصله ای حکومت راجع به ما چیزی نمیداند. خودش عصر
به خانه ای غبار رفته بود. در مراجعت از آنجا، هنگامیکه به دروازه ای ولایت
رسید، پولیس خفیهای که از چندی باینطرف او را تعقیب میکرد بهاو نزدیک شده
گفت: "به ولایت داخل شوید". وی بدواً استنکاف ورزید اما پولیس برای او گفت:
"والی صاحب شما را خواسته" و اگر مخالفت کند جبراً او را نزد والی میبرد!
یکی دو ساعت به انتظار در اطاق مذکور سپری شد. گاه گاه صاحب منصبی، که
بعدها از طرف رفقای زندان به "دشمن بشر" ملقب گردید، باطاق وارد شده در
حالیکه یک انگشتش بر روی لب یا بینیاش قرار میداشت خاموشانه ما را با
نگاههای مرموز، یک یک، ورانداز میکرد و پس از دقایقی چند که در سکوت
ناآرام کننده سپری میشد از اطاق خارج میگردید و باز، پس از مدتی، عیناً
این کار را با همان خاموشی و حرکات تکرار مینمود. دشمن بشر که بعداً برای
مدتی در زندان هم زندانبان ما محسوب میگردید، از نظر من نمونه ای کامل
افسر پولیس در یک رژیم استبدادی بود زیرا با قیافه ای مرموز خود و سکوت از
آن هم مرموزتر میتوانست طرف مقابل را برای مدت دراز در یک حالت بیتکلیفی
و تردد و اشتباه راجع به نیات دولت حفظ کند.
پس از یکی دو ساعت انتظار بالآخره دشمن بشر باز یکبار به اطاق داخل شده پس
از آنکه ما را جدا جدا از نظر گذشتاند با انگشت به داکتر اشاره کرد که با
او بیاید. داکتر رفت و ما دوباره در انتظار ماندیم. پس از مدتی دشمن بشر
برگشت و اینبار به عبدالحی عزیز اشاره نموده او را با خود برد. بار سوم من
با او رفتم و در حالیکه او پیش و من در عقب او و دو نفر عسکر مسلح به دنبال
من بودند از جویی که در سمت عقبی باغ ولایت واقع بود بر روی پل کوچکی عبور
نموده به سمت چپ پیچیدیم و پس از طی مبلغی راه در برابر یک در سیاه، چرکین
و اندوهبار رسیدیم...
...یک روز داکتر یوسف خان مرا به دفتر کارش خواسته به مدیر تحریرات خود
وظیفه سپرد که سایر منتظرین را مرخص نماید و ذریعه ای تلیفون مزاحم نشود
زیرا کار مهمی در پیش است. حالت هیجانی داشت و پس از آنکه در چوکی روبروی
همدیگر قرار گرفتیم گفت: "فرهنگ، امروز اعلیحضرت مقام صدارت را بمن تکلیف
کرد. تو درین باره چه میگویی؟". من که همواره آرزو داشتم حکومت از سلطنت
جدا شود و در عین حال در مدت همکاری با داکتر یوسف خان او را به حقیقت، یک
شخص هم دانشمند و هم متمایل به دیموکراسی شناخته بودم، بدون تأمل بهاو
جواب دادم که: "پیش آمد نیکی است و وظیفه ای اوست که این پیشنهاد را
بپذیرد". سوال دومش این بود که اگر این وظیفه را قبول کند آیا من در اجرای
آن با او همکاری خواهم کرد؟ باز هم جواب مثبت دادم و علاوه کردم: "به شرط
آنکه برنامهای را از آن نوع که چندی قبل، در راه نغلو، راجع به آن صحبت
کردیم تطبیق نماید". وی پس از اظهار امتنان از جواب من توضیح کرد که موضوع
انتخاب یک صدراعظم جدید در عوض داؤود خان از چند روز باینطرف مورد توجه شاه
بود. در مرحله ای اول موضوع را به داکتر ظاهر خان پیشنهاد کرد اما او به هر
دلیلی که بود معذرت خواست. بعد بهاو (داکتر یوسف خان) رجوع نمود و او قرار
است همین امروز جواب بگوید. راجع به تطبیق دیموکراسی، به نحوی که نظام شاهی
محفوظ بماند و امنیت کشور برهم نخورد، شاه قبلاً پیشنهاد او را پذیرفته و
وعده ای همکاری داده است.
پس از این مصاحبه من از اطاق کار او خارج شدم و شام موضوع را با موسی شفیق
در میان نهادم. او هم از جریان حوادث با خبر بود و علاوه کرد که علت
استنکاف داکتر ظاهر خان محافظهکاری است نه فقدان جاه طلبی. به اغلب گمان
او میخواهد مرحله ای اول صدارت یک شخص خارج از خانواده ای شاهی، که شاید
متضمن برخورد با اعضای خانواده باشد، توسط دیگری طی شود و پس از آنکه اوضاع
آرامش یافت خودش نوبت بگیرد.
هر دو تصمیم گرفتیم تا با تحول جدید همکاری کنیم...
ادامه دارد..... |