...یکی از همصنفیهای او به نام عبدالخالق، که من او را به نام میشناختم،
از حلقه جدا شده بر بایسکلی که در آنجا گذاشته بود سوار شد و به سرعت از
آنجا دور شد. من پس آمدن او را ندیدم اما بعدها فهمیدم که چون زمینه را
مساعد یافته بود در همین وقت برای آوردن تفنگچه رفته بود.
عاقبت نادر خان از قصر خارج شد و با نزدیک شدن او مدیران و معلمین، متعلمین
را برای ادای سلام بشاه صفبندی کردند. متعلمین حبیبیه اول جا گرفتند و بعد
از ایشان متعلمین استقلال و در اخیر متعلمین نجات. شاگردان در دو – سه صف
عقب یکدیگر ایستاده بودند. من برای آنکه مجبور به سلام دادن نشوم در عقب
همه جا گرفتم. چون شاه در مقابل محلی که من ایستاده بودم اندکی توقف کرد و
با غلاممحمد سلیمان، که توسط کمره ازو عکسگیری میکرد یک – دو کلمه صحبت
نمود و دوباره براه افتاد، من که توانسته بودم خود را از سلام دادن بهاو
حفظ کنم نفس راحتی کشیدم. اما درست در همین وقت صدای خشکی مثل صدای پتاقی
آتش بازی بلند شد که بصورت تک، تک، تک بگوش من رسید. دفعتاً از جایی که این
صدا بلند شده بود همه دور شدند و یک نفر، که دریشی سرمهای دو سینه بتن
داشت و من شناختم که همان عبدالخالق مکتب نجات است، که اندکی قبل بر بایسکل
دیده بودم، به طرف آخر چمن دوید اما عسکرها او را تعقیب کردند. من از
سیداحمدخان رفیقم پرسیدم که : "چه شد؟". در جواب گفت: "مثلی که او را
زدند!". و چون دوباره متوجه محلی شدم که شاه در آن قرار داشت دیدم که
عدهای از زیر بغل و پاهایش گرفته و میخواهند او را بر موتری که نزدیک شده
بود جا بدهند و غلاممحمد سلیمان بههایهای میگریست. میخواستم خود را به
موتر شاه نزدیک نموده ببینم که شاه در چه حال است، اما دستی بازویم را محکم
گرفته و صاحب آن گفت: "بیا که برویم!". این عیسی، یکی از همصنفیها و
رفیقان برادرم بود که میخواست زودتر از منطقه ای خطر دور شویم. باتفاق او
از ورای باغ ارگ بطرف مکتب استقلال روانه شدیم. اما هنوز نصف راه را طی
نکرده بودیم که یک عده از افراد عسکری دوان دوان از عقب ما آمده امر بازگشت
دادند و در صورت عدم اطاعت تهدید به آتش تفنگ کردند. بعض متعلمین که به
مکتب و سرک نزدیک بودند بسرعت فرار کردند، اما ما که هنوز از آن فاصله
داشتیم توقف نموده با عساکر مذکور به محل حادثه برگشتیم و چون دورادور ما
را افراد عسکری احاطه کردند، ناچار در انتظار سرنوشت در روی چمن نشستیم.
محمود متعلم صنف ده لیسه ای نجات که قبلاً ازو ذکر کردم در پهلوی من قرار
داشت. سخت متهیج و نا راحت بود و متصل سگرت میکشید. من هم، هر چند به سگرت
معتاد نبودم اما به افتخار این حادثه یک سگرت ازو گرفته آتش کردم. ازو
پرسیدم آیا ضارب بواقع عبدالخالق همصنفیاش بود؟ تصدیق کرد اما از نتیجه که
آیا نادر خان مرده یا زنده است اطلاع نداشت. اما حدس میزد که مرده باشد
زیرا سه گُله بهاو اصابت کرده بود و او پیرمردی علیل بود. درین وقت صدای
فریاد و فغان متعلمین از اطراف ما بلند شد زیرا شایع شده بود که میخواهند
حاضرین این محفل را، اعم از معلمین، متعلمین و غیره، بطور دستجمعی تیر
باران کنند و آنچه این مطلب را تأیید میکرد تقسیم کارتوس به عساکر بود که
جمعیت را احاطه کرده بودند...
...حادثه ای دیگر مربوط به سالهای اخیر دوره ای صدارت هاشم خان بود. در آن
هنگام من باتفاق خیرمحمد خان معاون بانک ملی برای تأسیس یک چند شرکت برای
صادرات پشم به هرات رفته بودم. در جمله ای شرکتهایی که به ابتکار و اشتراک
بانک ملی برای این منظور تأسیس شد یک شرکت به نام "کلیمیان" تجویز گردید که
سهمداران آنرا یهودیان هرات تشکیل میداد. در بین جامعه ای یهودی هرات دو
برادر بود به نام نصیرگاو و موسای گاو، هر دو قد بلند و تنومند، دارای ریش
دراز ماش و برنج و بسیار بیکدیگر شبیه. رییس شرکت کلیمیان که او هم یهود
بود به خیرمحمد خان معاون بانک شکایت کرد که این دو برادر حاضر نیستند که
در شرکت سهم بگیرند. خیرمحمد خان یکی از آن دو برادر را، که بخاطر ندارم
کدام یک بود، نزد خود خواسته اصرار کرد که در شرکت سهیم شود. وی بیپولی
خود را دلیل آورده معذرت میخواست. اما از وجناتش معلوم بود که پولدار است
لیکن بر رییسی که انتخاب شده است اعتماد ندارد و یا با او حسادت میورزد.
بهر حال چون او حاضر نشد که خواهش معاون بانک را بپذیرد این یک به قوماندان
پولیس هرات تلیفون کرد که او را "بنشانید". مقصد او این بود که یک شبی او
را توقیف نمایند تا مجبور شود در شرکت سهم بگیرد. شاید فردای روز مذکور
خیرمحمد خان به کابل بازگشت و من هم با او بودم. یکی، دو ماه بعد برادر
دیگر با کاغذی در بانک نزد من آمد که در آن راجع به حبس بیموجب برادرش به
صدارت عرض کرده بود. مدیریت عرائض صدارت موضوع را از نائب الحکومگی هرات
جویا شده بود و مقام نائبالحکومه از قوماندانی کوتوالی. از آنجا جواب داده
بودند که تاجر مذکور به امر تلفونی معاون بانک ملی محبوس شده و تا کنون در
زندان میباشد. مقام صدارت هم بدون آنکه حتی تعجبی ازین اجراآت بنماید از
معاون بانک سوال کرده بود که نظریهاش راجع به دوام حبس و یا رهایی شخص
مذکور چه میباشد!
مقصد ازین تفصیلات آن است که در رژیم محمدهاشم خانی هر شخصی که حیثیت و
مقامی داشت، حتی معاون و مامور یک مؤسسه ای خصوصی، میتوانست امر حبس اشخاص
را صادر کند و آن امر اجرا میشد. اما رهایی از حبس، ولو بیگناهی یک شخص
باثبات میرسید، دشوار و در مورد زندانیان سیاسی تقریباً محال بود...
...وی (میرعبدالعزیز خان) که در آن هنگام ریاست دفتر خصوصی شاه را بعهده
داشت گفت یک روز تابستان، در حالیکه شاه در حوض ارگ مشغول شنا بود،
شاهمحمود خان صدراعظم برای ملاقات او آمد و چون شاه بسیار با او خودمانی
بود در کنار حوض بر چوکی نشستند و من که وظیفه ای حراست از شاه را بعهده
داشتم دورتر از ایشان قرار گرفتم. پس از چند لحظه شاه مرا نزد خود خواسته
هدایت داد تا باطاق کارش رفته از یکی از جعبههای میز او که بدقت تعیین
نمود لفافهای را مثلاً برنگ زرد یا سفید بیآورم و برای مطالعه برای
صدراعظم بدهم. من باطاق کار او رفته لفافهای را که هدایت داده بود از جعبه
ای میز گرفته بسوی حوض بازگشتم. درین وقت شاه خودش برای لباس پوشیدن باطاق
دیگر رفته بود و من لفافه را به صدراعظم سپردم. وقتی او به مطالعه ای آن
آغاز کرد مشاهده کردم که وضعاش بر آشفته شد و هر قدر پیشتر میرفت بر
برافروختگی او افزوده میشد. پس از آنکه از مطالعهاش فارغ شد اوراقی را که
مطالعه کرده بود با نفرت بر میز پرتاب کرد. درینوقت شاه لباس پوشیده نزد
عمش مراجعت کرد. شاهمحمود خان با اوقات تلخی چیزی بهاو اظهار کرد. شاه
بظاهر متوحش گشته مرا نزد خود خواست و با عتاب گفت: "من کاغذ دیگری را
خواسته بودم و تو چیز دیگری را آوردی!". من هر چند قصوری نداشتم، حسب معمول
دربار، عذر خواهی کردم و اوراقی را که آورده بودم واپس به اطاق کار برده
از جعبه ای دیگر لفافهای دیگری را آورده به شاهمحمود خان سپردم و وی، که
بسیار عصبانی معلوم مینمود، یک نظر سطحی برآن انداخته پس از مبلغی مناقشه
ای مزید با شاه از جایش بلند شد و ارگ را ترک گفت. اوراقی که مطالعه ای آن
اسباب عصبانیت صدراعظم را فراهم کرده بود محتوی همان گزارش زابلی راجع به
خرابی اوضاع کشور و پیشنهاد او در باره ای تغییر حکومت بود که قبلاً به آن
اشاره کردم. اما معلوم نیست شاه آنرا سهواً به عمش ارائه کرده بود یا عمداً
و بر مبنای صحنه سازی بغرض تولید نفاق در بین او و زابلی...
پیشنهاد اول درین باره از جانب غلامحسن صافی صورت گرفت که درین وقت بحیث
رئس دیپوی تعاونی کار میکرد. وی یک روز جمعه از یک عده ای محدود روشنفکران،
که به عقیده ای خودش برای کار آزاد سیاسی آمادگی داشتند، در باغی در
چهاردهی - که بعدها معلوم شد متعلق به یک نفر از معامله داران دیپو بود و
مصرف دعوت هم بدوش اجارهدار مذکور گذاشته شده بود – دعوت نمود و پس از یک
مقدمه راجع به ضرورت همکاری روشنفکران در حمایت از پشتونستان و اصلاحات
اجتماعی در افغانستان پیشنهاد کرد تا همه در جمعیت ویښځلمیان که قبلاً
تشکیل شده اما هنوز عنوان حزب را اختیار ننموده بود داخل شویم. شرکت
کنندگان این مجلس عبارت بودند از آقایان صافی و بینوا از جانب ویښځلمیان،
غبار ؛ نزیهی ؛ محمودی ؛ لطیفی و اینجانب (فرهنگ) از جمله ای اشخاص آزاد
غیر متعهد. صافی و بینوا اظهار داشتند که جمعیت شان تا کنون شکل حزب را
اختیار نکرده و دارای مرامنامه نمیباشد. اما اکنون که میخواهند برای آن
مرامنامه بسازند به مشوره و همکاری ما ضرورت احساس میکنند. به این صورت
موضوع مرام نامه ای حزب مطرح گردید. درین نکته که حزب باید برای تبلیغ و
تطبیق دیموکراسی در کشور کار کند همه متفق بودیم. اما چون صحبت به تعریف
دیموکراسی رسید و مسأله ای مساوات و عدم تبعیض در بین اقوام مختلف و
زبانهای شان بمیان امد، اختلافات ظهور کرد. رفقای پشتو زبان میل نداشتند
موضوع تبعیض و مساوات در مرام نامه مطرح گردد و بخصوص با تذکار مسأله ای
زبان در مرام نامه مخالف بودند و میخواستند مرام نامه بیشتر بر "وحدت ملی"
اصرار ورزد. از آنجا که یکی از شکایات بزرگ مردم از رویه ای حکومت ناشی از
امتیازی بود که در سالهای اخیر برای زبان پشتو و پشتو زبانان داده شده بود،
ما افراد غیر پشتون طبعاً بر مسأله ای مساوات و رفع تبعیض درین مورد اصرار
ورزیدیم. و چون صافی و بینوا به قبول نظر ما راضی نشدند، مجلس بینتیجه
پایان یافت...
ادامه دارد |