کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان کوتاه از:

ح، ج از هرات

ارسالی عبدالرحمن نادری

از کابل

 

چشمه ی موعود

 

 

اواسط بهار بود ،خورشيد به اندازه يک نيزه ازسر کوه بالاتر، در کناره ی آسمان، زمين ودشت وبيابان را پرتو افشاني ميکرد وقطرات شبنم ازروي علفها وسبزه هاي تر وتازه آهسته واپس بسوي آسمان بال ميگشود.

 رمه دردامنه ی سبز کوهسار زير يک قله ی بلند ومرتفع آرام ميچريد وسگ سياه کلاني که زنگي بگردنش آويخته بود، در آخر رمه روي خاک هاي نمدار دراز کشيده وچرت ميزد .

 اکثر ميشها که در سال گذشته قچ خورده بودند بره هاي ماده بدنبال داشتند اما ميش خالدار امسال نيز بره ی نر آورده بود . - بره ی پارساله اش  (( گلدُم ))  نيز نر بود -

 (( لنگک )) چوپان باتجربه ی قشلاق ، با هي هي مخصوص خود تياق را دور سر ميچرخاند وگوسفندان را به چريدن واميداشت واز آنها مراقبت ميکرد ، گاهي هم مينشست وني اش را از جيب واسکت پوپکدارش بيرون آورده ونواي حزينی سر ميداد .

   در سکوت کوهسار رمه همچنان آرام مشغول چرا بود که صداي پايي از دور شنيده شد. سگ سرش را بلند کرد وافضل خان صاحب خود را شناخت که با يک نفر ديگر که بر خری سوار بود واز کارد و مصقل کمرش واز لباس آلوده به خون وچربيش معلوم بود که قصاب است بسمت رمه ميآمد . صداي گپهاي شان که از دم باد بريده ميشد  کم کم بگوش ميرسيد ودم به دم نزديکتر ميشد . سگ که از جايش برخاسته بود خودش را بروي دستها کمي غاز کشيد ودو باره سر جايش چلوکه زد.

   صداي افضل خان آمد که ميگفت :

 نصرو خان ! کمتر ازين واره نميکند، بره های ديگر را چند روز قبل از اين قيمت هم بالا تر فروختم ، چون ماوشما همسايه هستيم وبا هم کلان شده ايم بره پارساله را به چهار هزار وميش خالدار را به پنج هزار برايت ميدهم .

- مه چيزي نميگويم خان ! اگر ميخواهي هردوتارا براي خودت بکُشم وبفروشم .

- نه زنده باشي پهلوان ، ببين همان بره است که پهلوي مادرش ميچرد ودنبه اش خال سياه دارد ، بره ی پارسال است !

و صدا زد :

- لنگک  ! آهاي لنگک  !

      صداي افضل خان که بگوش چوپان رسيد فورا ني اش را در جيب کرد و با هاوووو !! گفتن بلند بطرف افضل خان دويد :

- چي ميگي بادار ؟ خيريت است ؟

 افضل خان گفت :

-          ميش خالدار و بره پارساله اش را بگير ، بده به نصرالله خان ! ميبره که قصابي کنه !

    لنگک که باتمام گوسپندان رمه انس والفت خاصي داشت با تعجب گفت:

-          چرا ميش خالدار ؟ مريض که نيست !

-  افضل خان باخنده گفت :

- تو به اين گپها کار نداشته باش، دوسال است که بره ی نر مياره ، اين ميش بدرد قصابی ميخورد.

 وافزود :

-  راستي اين بره ی امساله چطوره ، چاق است يا نه ؟

 وچوپان از ترس اينکه مبادا بادارش آن بره را هم به قصاب بفروشد با وار خطايی گفت :

-          او هنوز شير ميخوره بادار ! بسيار خورد است گوشتش خورده نميشود .

- حالا که مادرش را فروختم ديگر شير نميخورد .

(( لنگک )) اين بره را - که دوتا شاخ قشنگ خنجر مانند داشت - بسيار دوست ميداشت . چون از وقت تولد ديده بود که اين يک بره معمولي نيست ، هنگامی که به دنيا آمد بلا فاصله سر پايش ايستاد ، شاخهای تيز و کوتاهش زيبائی خاصی به وی داده بودند ،از همين رو اسمش را پيش خود (( شاخدار ))  گذاشته واورا از همه گوسفندان بيشتر دوست ميداشت .

 (( شاخدار )) با آنکه هنوز شير ميخورد بابره ها وگوسفندان کلانتر از خود شاخ بشاخ ميشد ، دعوا ميکرد  وآنها را از ميدان ميتاراند . و ازين بابت (( لنگک )) چوپان از ته دل عاشق وشيداي اين بره سفيد پاچک قرمز شده بود . حتی گاهي دستمال گل شفتالوي را که مادرش در بين آن نان براي او روان ميکرد ، بگردن (( شاخدار )) گره ميزد و بره با جست وخيز بسمت کوه ميدويد ، وقتی بالای کوه ميرسيد آدم تصور ميکرد که بر فراز قله پرچمي مقدس بر افراشته اند .

       صداي افضل خان چرت لنگک را پاره کرد :

-  چرا ايستاده اي ؟ مرا نديدي ؟ زود باش ، تا هوا گرم نشده بايد گوشت ها به پاچال قصابي باشد .

   (( لنگک )) دل و نادل پيش رفت وبا آنکه در دل بسيار ملول بود ، پاچک (( گلدُم )) را غافلگيرانه قاپيد و او را به طرف نصروی قصاب کشانيد :

-          نصرالله خان ! اين را بگير تا مادرش را هم بگيرم .

 ميش خالدار کمي آنطرف تر مشغول چريدن علفهاي سبز دور وبرش بود .

  چوپان آهسته آهسته خود را به او رسانيد وگردنش را گرفته به دست قصاب داد .

  نصرالله که ريسمان را از خورجين بيرون آورده بود ، دست در گردن هردو انداخته وآنها را بسمت گودالی که در آنجا بود کشيد .

*****

(( شاخدار )) از همان اول ، گپ هاي نصرو وافضل خان را شنيده و بالاي سنگي رفته وجريان را تماشا ميکرد .

با خود انديشيد : که تا چند ماه ديگر او هم به سرنوشت مادر و برادرش دچار خواهد شد و کارد قصاب خون از گلويش فوران خواهد داد ، پس تا دير نشده بايد چاره ی بيانديشد  و خود را ازينجا  دور کند ، و با اين  فکر راهش را بسمت قله هاي بلند کوه ، جاي که  برادرش (( گلدُم )) نشاني چشمه ی مخصوص را داده بود انتخاب کشيد .

 جست زنان ازسر سنگ لاخهاي درشتي که سد راهش ميشدند ميپريد ، هرچند که دلهره وترس گاهي اورا به بازگشت به کنار رمه ترغيب ميکرد ودرهرچند قدم نظري به پشت سرميانداخت ، اما همينکه ميديد گوسفندان ديگربی اعتنا به آنچه بر سر (( گلدُم )) ومادرش آمده ، پوزه هاي خود را در علفها فروکرده ومشغول چريدن اند، از رمه بيزار ميشد وسبُک از روي سنگها ميگذشت ودر فکر گپهاي برادرش بود .

 (( گلدُم )) برادر بزرگترش - که اکنون دست وپايش محکم با طناب بسته و کارد نصروي قصاب گردنش را بريده وجوي خون ازآن جاري شده بود - روزي هنگام چرا برايش چنين گفته بود:

-   « در پشت اين کوه بلند چشمه ی مخصوص است که هر گوسفندی به آنجا برسد واز آن  آب بنوشد ، گوشت او را هيچ حيواني حتي انسانها نيز نميتوانند بخورند. »

  وراه چشمه را نيز ازدوربرايش نشان داده بود.

واو از برادرش پرسيده بود که چرا تو ، مادر وديگر گوسفندان بدنبال آب آن چشمه نميرويد تا براي هميشه از شر گرگها و آدم ها در امان باشيد ؟

(( گلدُم )) جواب داده بود : من وگوسفندان ديگري که درين رمه با هم هستيم ، به گوسفند بودن خود خيلي پاي بنديم . و چون از قديم براي ما گفته شده که گوسفندان برای خوراک آدم ها وگرگها خلق شده اند ، اين باور در ذهن تمام گوسفندان اين رمه حاکم است و کسي قدرت تغيير اين باور را ندارد .

*****

(( گلدُم )) جانش را داده بود اما دست وپايش همچنان باطناب محکم بسته بود ، چشمانش باز وزبانش از کناره دهن بيرون آمده آويزان بود . نصرو با يک حرکت سريع ، کارد را به مهره ی گردنش فرو کرد ونخاع آن را بريد. ديگر  احساس درد نميکرد و جانش از لرزه افتاده وسرد شده بود .

*****

در دامنه سبز کوهسار رمه همچنان مشغول چريدن بود ، کله ی (( گلدُم )) از يکطرف خر وکله ی مادرش ازطرف ديگر آويزان بود ونعش خون آلود شان بالاي پالان قرار داشت ، نصرو با دودست آنها را محکم گرفته وبه طرف قشلاق ميبرد تا زود تر آنها را پوست کند وقصابي اش را رونق بخشد .

   قطره هاي خون از بريده گيهاي گردن ميش خالدار و بره اش ميچکيد و راه  قريه را درهر چند قدم يکبار نشاني ميکرد و بر سنگ و خاک نقش ميبست .

   افضل خان يکبار ديگر پول های قصاب را شمرد، نگاهی از دور به نعش (( گلدُم )) ومادرش  که بالاي خر بودند انداخت و دسته ی پول  را درجيب گذاشته طرف قشلاق براه افتاد.

 نگاه تحسين آميز چوپان متوجه (( شاخدار )) بود که با عجله لاخ ها وسنگها را يکي بعد از ديگري در مينورديد ، واينک آخرين قله را پشت سر ميگذاشت . او به سوی چشمه موعود روان بود .

                                                                               پايان

 ************

بالا

 

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً سیزده               سپتمبر/ اکتوبر   2005