کابل ناتهـ، Kabulnath
|
داستان کوتاه نوشتۀ: عبدالرحمن نادری
دزد
همه گی چنان گرم گفتگو بودند که وقتی سلام کرد کسی متوجه نشد . حاجی حسین خان که ازهمه بزرگتر بود پا را روی پا انداخته درحالی که با تسبیح شاه مقصودش بازی میکرد می گفت : ـ بهمین زنجیرپیغمبر قسم اگر دالر را به نرخ امروزحساب کنم روغن واره نمیکند . وادامه میداد : ـ آ برادر ! تو فکرکن ، دالر را به سه هزارحساب کنی روغن به بیست وهشت هزار تمام میشود، کرایه ازکجا شد، مصرف، دلالی حمالی و سرایداری، اگر حساب کنی به ذوالجلال که از سی هزار هم تیر میشود. و خطاب به صوفی نظرمحمد خان میگفت : ـ خوب حاجی صوفی صاحب ! حالا کی حاضراست شش ماه پول خودرابند کند ،آن هم معلوم نیست به شصت هزار فروخته شود یانه. جوانک دودل بود، نمیدانست حرف خود را بگوید یا ساکت بماند با خود می گفت: ـ مبادا حرف مرا دورغ پندارند واین طورخیال کنند که برای گدایی آمده ام. میخواست برگردد ولی فکر مریضی مادر و نبودن نان درخانه او را ازاین کارمنصرف میساخت. بالاخره تصمیم گرفت چیزی بگوید، دوباره سلام کرد، حاجی محمد حسین خان که گوشش به طرف صوفی نظرمحمدخان بود با سرجواب سلامش را داد وصوفی نظرمحمد خان صدای خود را آهسته کرده گفت : ـ خودم شخصا یک قطی روغن را به بازار نمیکشم بازاری که تنور واری سرخ است وهمه روزه دو هزار بالا میرود کی حاضر است روغن ازگدام بکشد، خراب ميشود ؟ باشد که خراب شود. تازه وارد هردوعصایش را بیک دست گرفت وخیلی مؤدبانه با ایشان احوال پرسی نمود. حاجی حسین خان خود را درست جا بجا کرده گفت: ـ بفرمایید مرد معیوب که موهای ژولیده و لباس کهنۀ داشت روی چهارچوب دروازه نشست، کسی حرف نمیزد و از اینکه این شخص بیموقع مزاحم شده بود همه بنحوی عصبانی بودند، چون نمیخواستند هنگامی که پیرامون مسایل خصوصی معاملاتی خود صحبت میکنند کسی حرف شان را بشنود، مخصوصاً این قبیل اشخاص که فلاکت از سر و صورتشان میبارد و رنگ زرد و چشمان گود افتادۀ شان گواه گرسنگی شکم شان است. بالآخره حاجی سکوت راشکست وگفت : ـ امری داشتید ؟ مرد با شرمنده گی ودرحالیکه کوشش میکرد چشمش به چشم حاضرین نیفتد گفت: ـ امر نیست عرض است . برادران ! من گدا نیستم اجبار مرا وادار کرد که نزد شما بیایم، هشت سر عایله هستم و مادرم نیز مریض است، بسیار دست تنگ هستم و چنانچه میبیند یک پایم قطع است وکار کرده نمیتوانم اما مکتب خوانده ام واز عهدۀ محاسبه وکار دفتر داری برآمده میتوانم و حاضرم با مزد کم، کار کنم به خود شما معلوم است نرخها بالا رفته و قیمتی است دستم ازهمه جا کوتا ه است اگر کمکی محض رضای خدا به من بکنید همیشه ممنون شما خواهم بود. قسیم جان که ازاین تیپ آدمها سخت متنفر بودگفت: ـ گدایی که دیگر لفظ وقلم ندارد از هر دوکان سؤالی بکن کسی چیزی داشت میدهد نداشت برو به امان خدا، دیگر مقدمه چینی وخوارکردن نام خدا لازم نیست، نا حق وقت مردم راضایع میکنی! حاجی با صدای آرامی گفت : ـ آدم غریبی است خدا و هست چیزی برایش بدهید. و خودش دست به جیب برده یک نوت پنجاه افغانیگی به سویش درازکرد، دو رفیق دیگرش نیز به پیروی از او همین کار راکردند؛ مرد درحالی که چشمانش پر آب شده بود با گلوی گرفته زهرخندی زد و گفت: ـ اول خدمت عرض کردم که گدا نیستم من هم صاحب خانه و زنده گی بودم ولی تقدیر چنین بود که پایم قطع شود و رفته رفته تمام زنده گی ام از دست برود، شما که دستِ باز دارید، گفتم شاید ازدست شما کمکی بر آید بخدا قسم با وجود مریض داری حتی یک افغانی هم ندارم اگر برایم چهار یا پنج هزار افغانی قرض هم بدهید طی یک هفته هر قسمی باشد برایتان پس میآورم. صوفی نظرمحمد گفت : ـ برادر کبر نکن، خدا و هست این را بگیر دوکانهای دیگر هم هست، برو برایت کمک میکنند. جوان علیل از جا بلند شد و بدون خدا حافظی براه افتاد اما دیگر آب در حلقه های چشمش نمیگشت و به جای آن همه عجز و انکسار آثار خشم از چهره اش پیدابود. صوفی نظرمحمد خان در حالیکه به عادت همیشه گی ریش سیاه و براق خود را دست می کشید گفت : ـ چه مردم پستی پیدا می شوند ، جوانی را ببین ! بیغیرت گدایی میکند . قسیم جان که تقریباً همسن و سال همان جوان بود و موهای چنگ چنگ و گونه های سرخ گوشت آلود داشت سخن صوفی نظرمحمد خان را چنین تکمیل کرد: ـ باز کبر هم دارد پنجاهی نمیگیرد، انگار که قرض پدر خود را میخواهد. و چون همیشه حرف آخر با حاجی محمد جسین خان بود، همانطور که مندیل گِردش را بر سر زانو میچرخاند گفت: ـ گُمِشکو هیرو ئینی است. و رو به مرد چاق نموده گفت : ـ خوب قسیم جان ! تو چکار کردی؟ تو هم که گندم قرارداد کرده بودی نرسید؟ قسیم جان بالحن کشداری گفت: ـ والله چی بگویم حاجی صاحب ، اگر بگویم نرسید ، که رسید ، اما .... حاجی که از طرز جواب دادن قسیم گمان کرد که گندم را بدون مشورۀ او شاید ارزان فروخته باشد با وار خطایی گفت: ـ اما چی ؟ خوب ، خوب، کی رسید ؟ چند فروختی؟ قسیم باخنده گفت : ـ نفروختم ، گپ پیش خود ما بماند تقریبا یکماه پیش که گندم فی من هجده هزار افغانی بود رسید ، تا به حال کسی را خبر نکردم چون مردم تا بوی ببرند که دو بوجی گندم در گدامت پیدا میشود هزار گپ رابه آدم جور میکنند. صوفی نظرمحمدخان که همیشه ازاین حرفهای مردم عصبانی بود فکرش متوجه روغن های گدامش شده به تائید گفتۀ قسیم باغیظ گفت: ـ همه مردم تنبل و بیعار شده اند ، کار نمیکنند، زحمت نمیکشند و پول مفت میخواهند، پول مفت هم پیدا نمیشود همین است که گرسنه مانده اند و فقط یاد دارند که از ریزه نیزه بسازند و احتکار احتکار بگویند، اگر ببینند کسی نان دارد که بخورد آتش میگیرند فکر میکنند ما دزدی کرده ایم یا برای ما از آسمان افتاده است. وهر لحظه صدایش بلند تر میشد : ـ ازجیب کسی که بر نداشته ایم، زحمت کشیدیم، رنج بردیم، این رنج و پریشانی نیست که شب تا صبح فکر کنی که مال دربندر چکارشد، مال در گدام خراب نشود، کدام خدا نا ترس به آدم چشم بد نداشته باشد، یا تا فردا که مال میرسد نرخ پایان نیاید، همه رنج است. آخر فکر کنید دوصد هزار لک مال درگدام باشدیکبار از طرفی اعلان شود که خدای نخواسته (!) جنگ ختم شده، خانۀ آدم خراب است، به روی رسول الله که مال آدم نصف قیمت هم جواب نمیدهد. وحاجی حسین حرفش را دنبال کرد: ـ درست است که ما تاوان نمیکنیم ولی از سر فایده که تاوان میکنیم ، خودش ضرر است . قسیم جان که به خاطرشکم بزرگش همیشه از دردپاناراحت بود گفت : ـ بخدا قسم حاجی صاحب! از شنیدن آن گوشت به جان آدم آب میشود ، سالها زحمت بکشی و به یکبار همه برود، آن وقت چهار تا بیغیرت مفت خوار برایت بخندند و روغن شصت هزاری رابه سی هزار بخرند. صوفی نظر محمد خنده ای تمسخر آمیزی کرده گفت : ـ این ارمان رابه گور خواهند برد ، بازار به من معلوم است ! تاجان شان بر آید روغن ارزان نخواهند خورد خداوند خودش کار خود را میفهمد، بقول معروف بر خلایق هر چه لایق بود دادند، یعنی به هر کس به اندازۀ لیاقتش خدا میدهد. باصدای غالمغالی که از بیرون بلند شد ، حاجی مثل فنر از جا پرید، مندیلش را بسر گذاشت و چپن ابریشمی خود را به دوش کشیده از دوکان بیرون شد، بدنبالش صوفی نظر محمد خان و ازهمه آخر تر قسیم جان به سختی ازجایش بلند شد و در حالیکه شکم بزرگش تکان تکان میخورد دوید؛ در بین مارکیت مردم دور و بر یک نفر چنان جمع شده بودند که آن مرد در زیر دست وپایشان دیده نمیشد، وقتی حاجی حسین را دیدند برایش راه باز کردند تا نزدیک بیاید؛ مرد به روی افتاده بود و خونی که از گوشۀ دهنش میریخت کف مارکیت را که از آفتاب ظهرداغ شده بود رنگین میکرد، به مجردیکه حاجی رسید بالحن آمرانه یی گفت: ـ چی گپ است، چی گپ است؟ یکی از دوکانداران اشاره به پیپ پنج کیلوئی روغنی که آنطرف تر آفتاده بود کرده گفت : ـ دزدی کرده .... و فحش رکیکی داد . قسیم با نوک پا مرد مجروح را به پهلو گشتاند، تا چشم حاجی برویش افتاد گفت: ـ بیشرفِ پست ! خوب خودت را به موش مرده گی زده بودی و زاری میکردی که چیزی ندارم، دزد حرامزاده .... صوفی نظرمحمدخان که جوان راشناخته بود تف محکمی کرده گفت : ـ مریض داری ! آدم غریب باید دست به راه و پابه راه باشد، تو که دعوا داشتی که آدم آبرومندی هستی، از اول هم فهمیدم که تو مرد کار نیستی، به بهانۀ دفتر داری میخواستی ما را سر و مال کنی؟ مرد که نفس کشیده نمیتوانست وازلگدی که به صورتش خورده بود یک چشمش جایی را نمیدید، به زحمت دهنش را گشوده با صدای لرزانی گفت: ـ صبرکنید یک دقیقه یکد .... با لگدی که قسیم با پای سنگینش بشکمش کوبید، هر دو دستش را روی شکم خود گرفته آخی گفت و خاموش شد . در این وقت دو نفر سرباز که مأموریت به اساس تلفن یکی از دوکانداران فرستاده بود رسیدند و مردم را متفرق کردند ، جوانک مثل مار به خود میپیچید، قیافۀ در هم رفته اش بیانگر شدت دردش بود، سربازان او را ازجایش بلند کرده عصاهایش را زیر بغلش دادند و با خشونت او را جلو انداخته سوی مأموریت روان شدند. حاجی پشت سر شان صدا کرد: ـ به مأمور صاحب بگوئید که این بیشرف را به جنائی بفرستد ، من هم می آیم ، که تمام شهر از دست اینها خراب است. و رو به طرف دوکانداران کرده گفت: ـ خون مردم راخوردند ، هر وقت اینها گم شوند مردم آسوده میشوند از اعمال اینهاست که به این روز افتادیم. صدای اذان ازلودسپیکر مسجد مارکیت بلند شد صوفی نظرمحمد خان گفت: ـجل جلاله ! برو یم که جماعت ازدست نرود. پایان ******* |
بالا
سال اول شمارهً چهارده اکتوبر 2005