کابل ناتهـ، Kabulnath
|
اکرم عثمان داستان کوتاه سوال حتمی
تازه شیشهً صبح درز کرده بود و شراب ناب و عنابی رنگی ازش زا میزد. موسی از خواب بیدار شد، مژه هایش را نیم بسته و چسپناک یافت. گفتی گره خورده اند و نمیخواهند با روشنایی دمساز شوند. خواست از جا برخیزد ولی بند بند اندامش را گره خورده یافت. تعجبی دستش داد، بران شد طلسم بی حالی را اوف اندوهباری بشکند. لیک بر دریچه لبهای زنگار گرفته اش قفل گرانی سنگینی کرد. با صد تقلا و جانکنی رفته رفته توفیق یافت تا آن همه قفل، گره و کور گره را بکشاید و سرسنگینش را از متکا که بی شباهت به سنگ لحد نبود بکند. با هزار زحمت سرپا شد، کور مال کنان گلوی خشکش را با گیلاس دم دستش تر کرد. طمم تلخ و سوزان مشروب ته مانده از حنجره گرفته اش با پایین راه کشید و جدار مری و معده درد ناکش را به آتش کشید. موسی با صبوحی قدری بیدارتر شد دست و رو تازه کرد و دم آیینه مکدر و کوچک دهلیز خانه، یگانه نکتایی سرخرنگش را گره بست و جای نخورده از در برآمد. هوا سرد بود و باد پائیزی کرتی نازکش را مثل دریچه خانه نیمه ویرانی باز و بسته میکرد. موسی خواست کرتیش را دکمه کند اما دریغش آمد و همین کار کوچک را نیز بیهوده پنداشت. از بازی باد با برگها و خس و خاشاک و کرتیش خوشش آمد و لبخندی گره لب هایش را باز کرد. باد برویش سلی میزد و موهای خاکستریش را با خشنونت پریشان میکرد، مثل نیش زنبور ویا نوک سوزن در گوشت جانش می خلید و اذیتش میکرد. آخر امر، سر دوراهی رسید همان جایی که هر روز خشک و هردم شهید منتظر می ماند تا مکتبی دختری بیاید و با گل رخسار خود زمستان جانش را برگ و بار بخشد. در گوشه مناسبی کمین کرد. سر پیری عاشق شده بود و مذبوحانه در کتمانش میکوشید چه از مردم شنیده بود: عشق پیری گربجبند سر به رسوایی زند! اما چشمانش جار میزدند که عاشق است و او نمیتوانست چشمایش از کسی بپوشاند. جایی که پایش میرفت دلش نمیرفت و جایی که دلش میرفت پایش نمیرفت و همینطور از ماه ها دلش به رغم پاهایش همین جا میرسید و دلواپس و مشتاق منتظر میماند. دختران زیادی از هر سو می آمدند و می رفتند اما او متوجه یک سو بود، منتظر یکی، یکی که تاهنوز گمان نمیبرد آدمی چهل و چند ساله منتظرش باشد. محجوب و شرمسار، از گوشه یی شاهد آمدن دختر میبود، شاهد نزدیک شدن سیاه پوشی که انگار عزادار است و موسی از این عزاداری خوشش می آمد. چه تمام مکتبی دختر ها را در آن جامه میدید و میدانست که آنها همه، زندانه آب و رنگ و شیره و شور جوانی را در پارچه های سیاه پیچیده اند و تمارض به غصه و دلمردگی میکنند. بالاخره همان لعبت سیاه پوش، سرمست و سرحال نزدیک شد عطرتنش هوا را مست کرد و بی خیال از دو قدمی موسی گذشت و رفت. رفت و رفت تا اینکه از نظر ناپدید شد. با همین یک لحظه دیدار موسی سیراب شد. گویی قلزمی از می دو ساله را سر کشیده است. از فرط هیجان رگ پیشانیش راست ایستاد خودش را بیست ساله یافت. موهایش را از چنگ باد گرفت و دوباره شانه زد. اکنون نوبت او بود که باید انتقام میکشید وریش زمانه را به بازی میگرفت. مثل نوجوانها به دفتر آمد، در خانه چارکنج کتاب حاضری امضایش را گره بست و گمان برد روزی از زندگی را شادمانه ثبت کرده است ـ روزی را که هرلحظه اش به سالی میچریید. دلخوش بود که سرپیری سرش گرم است وهیچکس نمیداند که پشت پرده چها میگذرد. مثل اینکه مورفین زرق کرده باشد آرامش خلسه آوری رشته های اعصابش را لالایی گفت و از او یک پارچه موم درست کرد. از جبیب بالایش سگرت نیم سوخته یی را دود نمود و رنج درونش را با حلقه های گره گره و پیچاپیچ دود به دست فضا و فراموشی سپرد. عاشق پیشه گی عادتش بود، عادتی دیرینه از سالها پیش که دختران زیادی مثل شاخ شمشاد راه ها و خیابان ها را می آراستند و موسی سایه وار تعقیب شان میکرد. در هرسال یک یا چند بار عاشق میشد و این عشق همواره یک جانبه بود، و طرف هرگز بو نمیبرد که شبحی در قفایش سرگردان است. هنوز پانزده ساله نشده بود که به دختر عمویش دل سپرد. اما در هفده ساله گی آن دختر را به شوهر دادند و موسی در نزده سالگی خاطرخواه دختر خاله شد که او را نیز بی توجه به موسی به خانه بخت فرستادند. در بیست و یک سالگی فریفته دختر عمه شد که او را هم عروسی کردند و موسی پیاپی عروس و داماد به پایان محفل رسید و چون سنگ صبور دم نزد و هیچکس نه فهمید که همیشه طرف اصلی در حاشیه مانده و به خاطر حجب و سرخورده گی وارد عرصه نشده است. این بار هم در ادامه همان سرخورده گی ها و ماجراها، مکتبی دختر، گاهی تنها و گاهی هم با دوسه هم صنفی شوخ و شنگش می آمد و چیزی های شیرینی مثل نقل و نبات یاد میکرد و با سروصدا در اطرافش شادی می پراگند. موسی از لذت دیدار یک پارچه شوق میشد و شادی ناگفته یی زیر پوستش رخنه میکرد. آنها همینکه نزدیک میشدند سرگوشی چیزهای باهم میگفتند و نرسیده به موسی قهقه می خندیدند. موسی نمیدانست که چه میگویند اما از قرینه می فهمید که خنده برسر خودش میبارد. گفتی بر سر برف شگوفه های عطرآگهین بهاری افشان شود. باری گوشش را تیز کرد و یکی از آن دختر ها اشاره به او گفت: او نه سوال حتمی ـ سوال حتمی! دیگری گفت: بدک نیست اما حیف که پیر است. سومی با فضل فروشی گفت: سمپاتیک است! و چنان پیدا بود که این کلمه را تازه از معلم زبان خارجی یاد گرفته است. اما مطلوب خودش چیزی نگفت و همینکه مقابلش رسید چشمهایش را اهار داد و دلسوزانه و غمگنانه سراپایش را پایید. موسی لاغر اندام و بلند قامت بود، مثل نهالی که در شوره زار روییده، با گذشت ماه و سال رنگ نگرفته و تناور نشده است. در یک لحظه تصویر غریب و ناموزونش را در مردمکهای سیاه دختر خواند و ملول شد، اما ازین اندک توجه بدش نیامد فکر کرد دختر او را در مقام ماما یا کاکای مهربانش یافته است. آنروز شاد و ناشاد یک ونیم قطی سگرت کشید و دهانش مانند دود رو یک بخاری بی آرام هرگز نیاسود و دم نگرفت. چه میشد اگر جوانتر می بود؟ چه میشد اگر خوش اندام و چاق میبود؟ چه میشد اگر همسن سال آن دختر می بود؟ یقیینأ از دارو ندار دنیا سر مویی هم کم نمیشد اما حیف که اکنون هیچ بود و به مهمان ناخوانده یی شباهت داشت که بسیار دیر، خجول و سرافگنده سرسفره میرسد و پکش را گم میکند. دیگر نام خودش را از زبان دخترکان فهمیده بود، "سوال حتمی!" نامی که بوی تحقیر میداد و هر شاگردی از آن بیزار بود. مکتب یادش آمد، همان جایی که دل و نادل به پایانش رسانیده بود. همان جایی که به خاطر عجز در برابر (سوال حتمی) بارها زخم زبان شینده بود. اما اکنون خودش سوال حتمی شده بود، سیاهه یی چرکین در ذهن شاگردان، گره ناگشوده روزگار، معادله مغلق و سر درگمی که آدمهای بی مغز هرگز به حلش دست نمی یابند. گپ یکی از معلمین ترش روی ریاضی یادش آمد که روزی پخته به او گفته بود: احمق تو هیچ هستی هیچ! با توجیه دیگر خود را در ذهن وزبان دخترکان هیچ یافت هیچ. در برابر سوال حتمی، پسانتر خودش را تسلی داد که این حتمیست ناشی از حضور دایمش بوده نه ا زتحقیر، "سوال حتمی" یعنی اینکه شاگردان هرومرو به آن بپردازند و خیلی جدی تلقیش نمایند. قدری راحت شد اما باز اندیشد که این "سوال حتمی" است که به شاگردان میپردازد نه بالعکس. کاش چنین نمیبود، کاش شاگردان همواره از او حساب میبردند و دست کم ازش میترسیدند. اما حالا هیچ است، چیزی زیر صفر، خواست راهش را کج کند اما دلش سماجت ورزید. در آن سرپیری به منبهی محتاج بود به منبهی که سرحالش بیاورد و به پاهای دراز و ضعیفش رمق و حال ارزانی کند. فردا کمی از دخترکان فاصله گرفت واز پشت سپیدار کرم خورده یی شاهد تماشا شد. آنها مثل هر روز نزدیک آمدند اما سوال حتمی را نیافتند. سوال حتمی میخواست دیگر مادام العمر حل ناشده بماند و کراه و نفرت تماشاگران را بر نه انگیزد. لیکن یکی از آن سه، از زاویه یی، چشمش، به پشت درخت افتاد و دزد را با پشتاره گیر کرد. بی محابا صدا زد: ـ سلسله! سلسله! او نه سوال حتمی! و هم "سوال حتمی" را دست و پاچه و پکباخته پشت مخفی گاه یافتند که مانند الف خمیده قامتی یک لاومات ایستاده بود. خنده مثل انبار باروت منفجر شد و "سوال حتمی" جا به جا خشک ماند. هرهر دختر ها مثل تبر تیزی برسرش فرود آمد و اندام های رنجورش را قطعه قطعه و بند بند جدا کرد. خودش را تف و لعنت کرد و طعم تحقیر را چون تلخابه یی لاجرعه نوشید. دیگر ابرویش برباد رفته بود. سوگند یاد کرد که نفس لعین را در خود بکشد و آمده زمانه را چه خوب و چه ناخوب گردن نهد. شرمسار و منفعل سرکار آمد و بازهم خانه حاضری را با امضایش گره بست. برعکس آنروز خوش که گمان میبرد، سالی به عمرش افزوده شده، اینبار یقیین کرد که سالی از عمرش کاسته شده و حاضری یعنی محاسبه ظالمانه روزگار با زند گی که بالاجبار باید خانه هایش را با دست خود ببندی و قدمی به مرگ نزدیک تر شوی، اما اگر زندگی را نور و نمکی نباشد چه بهتر که غایب دایمی، به حرمان از حق امضا محکوم شود و سراسر خانه هایش را چلیپا بکشند. موسی را همه کرم کتاب میگفتند. هر چند در مکتب، در مضامین ریاضی درخشش چندانی نداشت اما از فرانسه با پشتاره یی از القاب و عناوین برگشته بود و تاپه دانشمند روانشناس را بر پیشانی داشت. ازین خاطر تا میتوانست حفظ ظاهر میکرد و نمیخواست مفت و مجانی آبرویش بر با برود و مردم هرزه و چشم چرانش بگویند. بنابرین سعی میکرد بررغم روزگار لاقیدش در پاریس، اینجا مثل گربه خانگی بی سروصدا خیابان ها را بو بکشد و دست دلبازی کند. موسی از فرانسه چندان راضی برنگشته بود به استثنای یکی که او به عنوان آدم جالبی قبول داشت دیگران دست رد به سینه اش زده و پرعقده و نادم رخصتش کرده بودند، از اینرو موسی بسیاری از روز های عمرش را بر عکس دیگر بچه ها که هر کدام برای خود نیمه همسری داشتند تک و تنها بود و از هریک کنایه های نیشداری می شنید. باری به یاد داشت که جوانی یاوه گو و هرزه دهن از روی عناد گفته بودش که: ـ تو پینه سراستین روزگار استی و به دوستی و معاشرت نمی ارزی. و موسی به خاطر عرض وجود و اثبات شخصیت، روزی تا توانست در میخانه یی باده گساری کرد و تمام آن مایه های ترس، جبن و شرمرویی را که بین او و مهرویان پاریسی فاصله می انداخت از دل زدود و مثل گربه یی جگرآور و تیز چنگال، که چابک ترین موشها را با یک جست شکار میکند و به خیابان شانزده لیزه برآمد. مهرویان زیادی جاده را پرکرده بودند و موسی می پنداشت که همه سو گلی ها و کنیزکان زرخرید اویند که باید با اشارتی در برابرش دولا شوند. بالاخره از صد ها زیبا رو یکی را انتخاب کرد و اشارت و چشمکی تحویلش داد اما دختر بی اعتنا ماند و نادیده اش گرفت. موسی غضبناک و مو دماغ شد. چه عجب که شهزاده شهرپریان کسی را با اشارتی بنوازد و او سربه هوا بگذرد. مثل مستنطق دم راه را گرفت و آمرانه گفت: ـ مادموازل موسی چه کم دارد که بی پروا گذشتید، مگر نمیدانید که من کیستم؟ دختر سیلی کشداری به گوشش نواخت و گفت: ـ ایدیو! "ایدیو" یعنی ابله وموسی چند ماه پیش کتاب ابله داستایفسکی را خوانده بود و باهمین یک کلمه و یک تنبیه، به هوش آمد و شیر برفی زیر گرمای داغ آن سیلی جانانه آب شد و در زمین فرو رفت. دیگر خود را ابله دید ـ ابلهء بیچاره که همواره رخسارش از سیلی سنگین روزگار سرخگون بوده است. دعای مادرش یادش آمد که هنگام وداع گفته بودش: ـ خداوند نفس کشته ارزانیت کند، اگر پاک دامن بیایی شیرم حلالت باد! موسی نصف دعای مادر را درحقش اجابت شده یافت. چه تا آنگاه پاکدامن مانده بود و دستش بدست هیچ نامحرمی نرسیده بود اما «نفس کشته!» این دیو بیرحم، این شیطان رجیم، که گاهی در سرخاب لب گاهی در سکر باده و گاهی در تیر نگاه دختران پاریسی لانه میکرد دین و دلش را غارت می نمود و خود را در برابر مادر خجل می یافت. از آن پس به خاطر کار گشایی و رفع مشکل، قصه را به یکی از دوستان نزدیک و مجربش در میان گذاشته گفته بود که چنین و چنان کرده و دختر پاریسی ایدیو تش گفته است. البته از آن ماجرا فقط به کتمان سیلی بسنده کرده بود و چه آن کار را دون شانش میدید. دوستش ملامتبار و عتاب آمیز گفته بود: براستی که تو موش مرده و کرم کتاب استی. این فلسفه و سفسطه و نمره های عالی چه به دردت میخورد که حتی قادر نیستی دختری را رام کنی. مگر ابله بودن شاخ و دم دارد؟ تو واقعأ ابله استی ـ ابله که نیمش دانشمند و نیم دیگرش کور و کودن است. دختران زراقه نیستند که درشت قورت کنند و برگ پلیسند، تو چوب خشک استی، شخ و ترنگ، برو نرم شو. برو رقص یاد بگیر ، برو تانگو و چه چه را اندرول مشق کن تا دون ژوان شوی. دختران خود خواه هستند و میخواهند مشتاق شان را مثل موم و در پنجه های شان به بازی بگیرند و به دلخواه خود شکلش بدهند. دهان موسی مثل ابله داستایفسکی باز می ماند و یقیین می کند که در کار عشق بازی ابجد خوانی بیش نیست. روز دیگر آن نصایح را اویزه گوش میکند و دنبال پاریسی دلبری می افتند که در نظرش طاق می آید و مثل ماه چارده از قد و قامتش نور می بارد. دختر شاداب و ورزشکار میباشد و ساق های مرمرینش مثل فنر و اسفنج سبک و چابک از زمین کنده میشود و تندتند راه میرود. موسی تقریبأ از دنبالش میدود و در هرچند قدم، با لایه و زاری چیزهایی در گوش دختر فرو می خواند دختر میخندد و حرف نمی زند. او از آن سنگدلانی میباشد که از عاشق کشی و تعاقب جوانها خوش شان می آید. چندین خیابان را یکی دنبال دیگری طی میکنند و دختر آنقدر دور میرود که تف در دهان موسی می خشکد و پاهای درازش زرافه و از پدری میرود. در آخرین گامها موسی میخواهد از عجز بسیار دامن دختر را قایم بچسپد که طرف به رحم می آید و ازش می پرسد: ـ از من چه می خواهی؟ موسی جواب میدهد: خود خودت را تمام وجودت را. دختر رندانه میگوید: چه عجب! درمن چه یافته یی که این همه حریص هستی؟ موسی جواب میدهد: تو زیبا هستی و زیبایی بالاترین دریافت هاست. دختر میگوید: تو اشتباه میکنی اول من زیبا نیستم. اما هر زیبا خواستنی نیست. چه بهتر که مرا بشناسی و بعد از آن تصمیم بگیری. موسی میگوید: کور از خدا چه میخواهد، دو چشم بینا. آب از روی کاسه گواراست. تو چینی جانان استی که آب در تو رنگ میگیرد و شراب ناب میشود. دختر ازین مقوله ها ومثلها خوشش می آید و میگوید: به قول تو اگر من بینایی ات باشم دنیا را چگونه خواهی دید؟ موسی جواب میدهد: مثل باغ های که در هزار ویک شب آمده و مثل آن شهر مملقی که شداد پادشاه نافرمان بابل فضا و زمین برپا کرد و لاف بی اندازه زد. دختر میپرسد: از کجای دنیا استی؟ موسی مستانه جواب میدهد: از خاک پاک کابل، از کاه فروشی. نام کابل یاد دختر نمی ماند اما هرچه در ذهنش می پالد کشور و شهری به نام "کاه فروشی" نمی یابد. میگوید: مثل اینکه از بور توریکو استی؟ موسی میگوید: نه. دختر می پرسد: عرب استی؟ موسی جواب میدهد: نه. دختر می پرسد: پس هندی یا مصری استی؟ موسی پاسخ میدهند: نه. بگومگو آنها به مسابقات بیست سوالی تلویزونی شبیه میشود و آخر امر دختر قت قت میخندد و می گوید: تو برنده جایزه شدی. حالا بگو از کجا استی و نامت چیست؟ موسی که سیاه مست کرده بود جواب میدهد: خاک محمد موسی از خاک پاک کابل کاه فروشی است. و بعد از آن به توصیف کاه فروشی می پردازد. به توصیف حمام های داغ، حمامی ها، کیسه مالها، جلبی پزها، ماهی فروشها و کفتر فروشی هایش به توصیف کوچگی های سحرخیز و شوریده سرش که بر سرخال هندویی دین و دنیا را مفت و مجانی حراج میکردند و عشق را تا آخرش تار میدادند. دختر با این توصیف ها گمان میبرد که گوشش به پشت دیوار تاریخ است ـ به آدمی که هزاران سال عمر خورده و اکنون زبان به تشریح شهرهایی کشوده که فقط در افسانه ها زنده استند. موسی زندگی های شخصیش را حکایه میکند. عشقهایش را، سیلی خوردن هایش را، حجب و ترس و وسواسه اش را و سرانجام آن طعن طنز آلود رفیقش را که طلسم ترس را در او شکست و شیر دلش ساخت. موسی میگوید: زیاد هم اشتباه نمیکنی اما از مصری ها قدیمتریم. اگر قدیمتر هم نباشیم عاشقتر که هستیم. ژاکلین خودش را به موسی نزدیکتر میکند چندانکه بازوی مرمرین دختر به توله نحیف ساعد موس می چسپد و لرزه یی هنگامی سراپایش را فرا میگیرد. دختر ناشی بودن موسی را حدس میزند و با خنده میگوید: نترس ترا درک میکنم مگر من زمستانم که از دیدنم میلغزی و میلرزی؟ موسی بریده بریده شرحی در باره شکارچی هایی می گوید که بریا شکار کبوتر، بازهای تیز چنگال را تربیت میکنند تا پرنده اسیر پر بکنند و از رمق بیندازند. دختر به کنه مطلب پی میبرد و سر انگشت های رنگینش را به موسی نشان میدهد. کلک های دختر دراز، مناسب و خوش تراش می باشند. مثل شمع هایی که در زادروز زیبارویان روشن میکنند. موسی انگشت های دختر را می بوسد و میبوید و دختر میگوید: دیدی که تیز چنگال نیستم اشتباه کرده بودی؟ این تقصیر توست که به بید بن های لاغر شباهت داری و با ا ندک نسیمی می لرزی، تو باید تناور شوی تا با شاهین عشق بجنگی. موسی اظهار عجر میکند و می گوید: مادموزال مرا از لاغری موسای تار میگویند و تو می خواهی از ناممکن ممکن بسازی. ژاکلین می گوید: پس درین حال پایت خواهد لنگید و هرگز رهوار خوبی نخواهی شد، بکوش تغییر کنی! موسی میگوید: من دریا نوش نیستم، با قطره یی قانع و مست میشوم آیا میدانی که مورچه را شبنم توفان است؟ ژاکلین میگوید: فرقی نمیکند من دوستانم را با معده شان نمی سنجم چه دریا نوش چه چتکه مست، باید چیزی در چنته داشته باشند ـ نوی گفتنی یا کهنه یی شنیدنی، تو در نظرم کهنه نو پیداستی. مثال آن (تابو) ییکه از گذشته های دور به میراث مانده. موسی میگوید: تو برای من یک آغاز ناگهانی وغیر منتظر استی و هر آغازی ترس آور است. فکر میکنم آن تابوی اساطیری تو باشی. ژاکلین میگوید: نه من زیاد هم خیالاتی نیستم. فکر میکنم تودر شمار آغاز های فراوانم از از آخرین ها باشی ـ آخرینی که هنوز کتابش خوانده نشده و صفایش را از دست نداده است. من شرقیهای گندمی رنگ، آفتاب سوخته و سودایی را دوست دارمت. مخصوصأ آنهایی را که لاغری را از خودخوری و وسوسه یافته باشند. موسی میگوید: دریغ من اینست که روزی همه به خط آخر میرسیم. ای کاش برای عشق های تو من نقطه پایان باشم. ژاکلین میگوید: هنوز زود است که چیزی بگویم. از آن پس موسی به کمک ژاکلین یک سرو گردن پاریسی میشود، رقص یاد میگیرد و فهمیده و نا فهمیده برای سمفونی های موزارت شوپن و بتهودن گله می جنباند. اما با تمام این مساعدت ها، ژاکلین، موسی را در حاشیه نگهمیدارد و ترجیع میدهد با بهترین ها وارد عرصه شود. موسی از دیدن رقبای بی شمارش یک پارچه آتش میشود اما از دستش چیزی برنمی آید چه ننه مشتزن بود که بجنگد، نه گانگستر بود که آدم بکشد. نه حق داشت که اقامه دعوی کند. لاجرم مثل تیل سوز کم نوری که در رواق مقبره ها اند و هبار و غمناک می سوزد. روز تا روز قطره قطره آب می شود و لاغر تر میگردد. و ژاکلین هنگام دیدار به او میگوید: موسی من از تو میترسم در چشمانت کین هزار ساله وجود دارد نکند دسته گلی به آب بدهی. بدان که من خریده تو نیستم. در ضمن من ازدواج هم نکرده ایم، که بدهکار و شرمسار باشم. کوشش کن دینایی شوی ـ آدم این دنیاـ آدمی که قضایا را سخت نمیگیرد و سربی دردش را آغشته به درد نمیکند. موسی بالاخره برآن میشود که بگوید: بیا باهم ازدواج کنیم تا تنها مال من شوی و چون مردمک های چشم ازت نگهداری کنم. ژاکلین میگوید: عزیز من اگر راستی میپرسی تو برای ازدواج آدم مناسب نیستی. تو سراپا رنجی و من غمهایت را دوست دارم همان چیزی را که دیگر برای ما غربی ها جنبه جادویی و اساطیری دارد. موسی چار و ناچار کوتاه می آید. بعد از چندی تاپه آدمهای دانشمند را میخورد، و به کابل می آید و شکار عشقی تازه میشود. شکار همان عشقی که برای سوال حتمی رسوایی به بار آورده، موسی لاجرم به پیراهه میرود ودل از کار اصلی میکند، به خاطر سوابق درخشان تحصیلش، به حیث استاد استخدامش میکنند. و توظیفش می نمایند که هر چه زودتر کار تدریس را در فاکولته شروع کند و موسی تا شروع درس ها و ختم زمستان، ریاضت کش میشود و به کمک ضبط نفس وعزلت نشینی خودش را باز می یابد تا بتواند حافظ و خیام میخواند و تا متواند اشراقی و عرفانی میشود و با غزلهای رقصان دیوان شمس برقص می آید و آخر کار تمام آن حفره های خالی که در روحش ایجاد شده بود پر میشوند و دیگر هیچ کسر و کمبودی باقی نمیماند. بهار می آید و درس ها شروع میشود. در اولین روز تدریس شمار زیادی دختر و پسر در رسته های جداگانه صنف نشسته میباشند و معلم لاغر و استخوانی شان را با نگاه های غریب و کنجکاو برآورد می نمایند. موسی دفتر حاضری را باز میکند و از احمد و محمود و زید و بکر و حسن و حسین به رابعه و عابده و سلسله میرسد و ناگهان برسر نام آخر زبانش گره میخورد و کلالت میکند. «سلسله» مقابل معلمش مثل سروی شرمگین و مات میماند. چشم به چشم میشوند. بهار و پاییز پارسال یاد شان می آید. این بار سوال حتمی در قیافه معلم ظاهر شده است. یک گره تازه بر گره های دیگر . سلسله که مؤدب و آهسته حاضر گفته بود برجایش می نشیند و استاد میخواهد در خانه حاضری حضورش را ثبت کند ـ حضور کسی را که نه تنها به یادیدن وماندن می ارزید بلکه قادر بود روز ها را بنوازد و خواستنی و دلپذیر سازد. از کاستن بیرحمانه روز های عمر در کتاب حاضری دریغش می آید. قلمسش ته و بالا میرود. میخواهد به خاطر سلسله آن مربع کوچک را سفید بگذارد اما ناممکن می بیند. باید سلسله را نیز ثبت کند و از عمر عزیزش چیزی بکاهد. ناچار حاضر می نویسد و اندوهی تلخ، در نهانخانه جانش رخنه میکند. عصر که خانه می آید می بیند که سیلاب بهاری تمام کتابهای معقول و منقول و پند و اندرز وامثال حکم را که سند و پشتوانه روحش بود از بیخ برده است و فقط موسی وجود دارد همان موسی نیمه زنجیری. عوض تهیه درس دستش به عنوان تغاول به دیوان حافظ میرسد و میخواند: گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر که سحرگه ز کنار تو جوان برخیـــــزم می فهمد که پیش از او نیز فرزانه ترانی پیرانه سر، به چنین بیماری هایی مصاب بوده اند، از خودش خوشش می آید و بردلش آفرین ها میخواند. چه عجب! معارضه اخلاق و وظیفه، معارضه احساس باکبر عمر و معارضه امید و زندگی و پایندگی با هیچی و پوچی ونابودی. چه کلافه سر درگمی! مگر او از تقدیرش خواسته بود که عشقش را در مقام شاگردش بنشاند ـ همان عشقی را ه چیزهای زیادی در باره سوال حتمی میدانست، باز خود را در حفره یی خفه مینماید ـ در سیاه چاهی که سلاطین قدیم صدای مظلومان را در بنش خفه میکردند و روشنایی را از دل و جان شان می دزدیدند. نه استادی نه فرادستی نه حزم و احتیاط و نه توبیخ و استغفار، هیچکدام نمیتوانند برایش اعاده حیثیت کنند و آن تونل غبار اندودی را که جایگاه عنکبوت ها عقربها و مارهای زهرآگین خودی و هوس و عشق میباشند پر نمایند. باز خودش را خالی و بدهکار می یابد. مثل تمام عشاق جهان تا به وصال نرسند سخت محروم و مقروض می نمایند. همان هفته به رئیس فاکولته به بهانه یی عارض میشود که در صنف دیگری موظفش نماید و رئیس فاکولته می پذیرد. در صنف دیگر، راحت تر میباشد و میتواند در مقام معلم عرض وجود کند، اما دو هفته بعد، باز سلسله را در شمار شاگردهایش می یابد و زبان در کامش می خشکد سلسله پیش از آغاز درس، دم تخته می آید و میگوید: جناب استاد به خاطر شما خودم را تبدیل کردم. من درس را از زبان شما بهتر می فهم و استاد با شرمساری تشکر میکند و سرش را پایین می اندازد. دیگر «سلسله» همیشه گره های درس هایش را با سرانگشتان استادش باز میکند با سرانگشت کسی که ناخواسته و در اصل استاد گره اندازی است. موسی، زیبایی شناسی درس میدهد ـ عالم الجمال، همان علمی که تا خوب لاغر نشوی به کنهش نمی رسی، و موسی که لاغر ترین لاغر ها بود این دانش را تا آخرین مرزها و منظرهایش درک کرده بود. وقتی زبان به تشریح میگشود تمام شاگردها سراپا چشم و گوش میشدند اما سلسله سراپا هوش میشد و گپ های موسی را مثل آب گوارایی، جرعه جرعه مزه میکرد و تشنگیش را می شکست. موسی دهان گرم داشت، معمار، نگارگر، مطرب و مشاطه کلمات بود. همینکه حرف میزد از دهانش مشک و ریحان باد میشد و کلمات در جار حنجره و لبها وزبان نرم و صافش به م وجوداتی جاندار مبدل میشدند. به موجوداتی که با شاگرد ها به گفت و گو نشست و برخاست و راز و نیاز می نشستند چندانکه اغلب صنف را خلسه دست میداد. درین لحظه ها «سلسله» استادش را به پنهای ریگزار دریا نوشی می یافت که تمام سیلابها و باران ها ورود بار ها گام خشکش ر تر نمیکند. از هیمن جا موسی در نظرش ناگرانمند، عجیب خارق العاده و دوست داشتنی می آمد و آن لاغر بی رنگ را بر صد ها چراغ رنگین ترجیع میداد. نام موسی را شاگردانش «گره کشا» گذاشته بودند و خارج از رشته نیز با او حل مشکل میکردند. موسی مثل آب روان پاسخ شان میگفت اما یکبار در برابر سلسله درمانده بود. روزی در خلوت باغ فاکولته «سلسله» با حجب وحیای فراوان ارزش پرسیده بود: جناب استاد بهترین سال ازدواج چه سالی است؟ موسی جواب داده بود: نمیدانم. سلسله پرسیده بود: مگر شما هنوز زن و بچه ندارید؟ موسی جواب داده بود: نه سلسله پرسیده بود: چرا، شما که بهترین مردها استید؟ و موسی لاجواب مانده بود. هنگام فراغت از درس موسای استاد باز موسای کوچه میشد، در کیش و پیراهن و تنبان گیبیش میدرامد. کلاه پوست کهنه اش را که لب پیش رویش شاریده بود سرمیکرد و مثل کرمک درازی در درازای بازار تنگ کاه فروشی راه می کشید. می امد و می آمد و دم دکان رفیق روزهای کودکیش عیسای کفتر فروش می نشست و تا حلق در کیش شکری رنگش فرو م میرفت و نگاه هایش به سوی قفس های راه می کشید. کفتر ها غم غم، سهره ها چه چه، بودنه ـ ها بق بق و کبک ها قخ قخ میکردند و موسی گمان میبرد در فرانسه است و در رهبری ارکستر سمفونی پاریس، موزیک عزا می نوازد. رو به روی دکان عیسی، اسحق قصاب، دکان کرد، همان کسی که موسی سخت ارش نفرت داشت. وتا میتوانست رویش را از او می گشتاند و بی سلام و علیک میگذشت. اسحق بدی به موسی نرسانده بود ولی چیزهایی داشت که موسی بی اندازه از آنها اکراه داشت. یکی اینکه بسیار چاق بود و گردنش به گردن قات قات غژگاو میماند و دیگر اینکه گوسفند هاو بره ها را به سرعت سر میبرید. پوست میکند و در یک چشم زدن به چنگک می آویخت و خود چارزانو و بی تفاوت منتظر مشتری می ماند و سوم اینکه از بام تا شام صدای تق تق ساطور و خش خش کارد را از دست های برزده اش بالا بود و موسی اگر زور میداشت این دست کوتاه و پرمو را قلم قلم میکرد و در همان چنگکها می آویخت. اما حیف که نه زورش به عیسی میرسید و نه به اسحق، از عیسی فقط به خاطری بدش نمی آمد که صرف فروشنده بود و چاقو در جیب نداشت. در ضمن از دیدن قفس ها حالتی ناگفتنی دستش میداد حالتی غریب و گنگ که شاگردان گیچ را در برابر سوال حتمی دست میدهد! وقتی موسی خوب در کیش کهنه و رنگ و رو رفته اش غرق میشد، اسحق از آنسو صدا میزد: عیسی عیسی! عیسی جواب میداد: چی میگی؟ اسحق میپرسید: بودنیته چند؟ عیسی میگفت: کدامشه میگی؟ اسحق اشاره به موسی میگفت: همو قو شده ره. همو گری خورده ره! بدینگونه مدتها گذشت و سلسله دو سه سال تمام منتظر ماند. اما از خواستگار مطلوب و مناسب خبری نشد. بالاخره در سومین بهار تدریس، موسی کارت دعوتی دریافت میکند که از عروسی «سلسله» خبر میداد. دینا دور سرش می چرخد و چشمانش سیاهی میرود. میخواهد زار بگیرید و پیشانی بد اقبالش را به دیوار بکوبد اما می شرمد و به سرعت از فاکولته می برآید. دیگر سرکها برایش هو میزدنند، گفتی تک تنهاست و دنیا از آدم خالی شده است. وقتیکه به کوچه میرسد، یکه راست حمام میرود و تا می تواند بر سرش آب سرد و داغ میریزد. اما تسکین نمیشود، کیسه مال دم دستش را گرفته داد میزند: او معلم بس کو، کتی سه قران، دیگه خلاص کدی، او مفت آمده که دره سرت ریخته میری؟ مست استی؟ موسی غضناک سیلی کشداری به گوش حمامی میزند و او هم موسی را چنان بروی آبهای گندیده حمام میکوبد که نقش زمین میشود و از حال میرود. کوچگی ها به دادش میرسند و موسی را که بیشتر از دستش می نالید، لنگان لنگان به خانه میرسانند. ساعتی بعد شکسته بند، دست موسی را با مقداری پشم و پنبه و دینه و زردچوبه به گردنش گره میزند و موسی گره جدید را طبیعی تلقی میکند. شبانگاه با همان دست شکسته و گرده خورده به عروسی میرود و مثل بودنه یی گری خورده و قوشده در گوشه یی در خود فرو میرود. دسته جاز، با صدای انکریک خواننده گردن کلفت درم درم مینوازد و غوغا برپا می کند و موسی گمان میبرد که دهل نواز همان اسحق قصاب است که با دست های کوتاه قسمی و بی تفاوتش کارد و ساطور را به جان بند بند اندام او گرفته و تمام مفاصلش را از گرده ها باز میکند و به چنگک ها می آویزد. موسی دست شکسته اش را نیز با همان پارچه و پخته در چنگک می بیند، انگار خودش را تابوت کرده و در بلند جایی به تماشا گذاشته اند. گره لب های خشکش باز میشود و با این بازشدن، جدار لب پایینش از وسط، درز میکند و خون عتابی رنگی ازش زا میزند. عروس و داماد را خرامان بر تخت مراد مینشاند و موسی و مهانان به پیشواز شان به پا میخیزند. موسی «سلسله» را در آرایش ژاکلین می یابد. در آرایش همان دختر مهربانی که روزی گفته بودش: تو برای ازدواج آدمی مناسب نیستی، من غم هایت را دوست دارم همان چیزی را که برای ما غربی ها دیگر جنبه اساطیری دارد. چشم به چشم میشوند و سلسله ملامت بار موسی را می نگرد و موسی که روانشناس و زیبایی شناس بود، درین گره نگاه، خود را محکوم می یابد که چرا دل نکرد و به خواستگاری نرفت. عروسی به واپسین نزدیک میشود ـ به واپسین دم های موسی. زنان زیبا و نازیبا چادرپوش و بی چادر با دایره ها «آهسته برو» آن سرود قدیمی جدایی را سر داده بودند و اشک های موسی پت وپنهان در آخر صف میریخت و هیچکسی نمی فهمید که «سوال حتمی» تنها تنها به آخر خط رسیده است. پایان *********** |
سال اول شمارهً چهارده اکتوبر 2005