کابل ناتهـ، Kabulnath
|
اکرم عثمان
داستان کوتاه
ناقوس ها کماکان صدا میدهند
در منطقهء بود و باش ما، یک کلیسای قدیمی وجود دارد که وقت و ناوقت ناقوسهایش صدا می دهند و آدم را به چرت می اندازاند. دنگ دنگ ناقوسها در یکشنبه ها نگران کننده نیستند چه ترسایان منطقهء ما را به عبادت فرا می خوانند و آنها هم عادتأ همان جا جمع می شوند و به سبک خودشان خدا را یاد میکنند. اما اگر ناقوسها بی هنگام و خارج از وقت مقرر، سروصدا بکنند معنایش اینست که از گرد نواح خانهءما، یک نفر قالب تهی کرده و جان به جان آفرین تسلیم کرده است. تا حال ناقوس ها برای سه نفر از همسایه های پایین و بالای اپارتمان ما نیز واویلا کرده اند ا زجمله بخاطر «ابراهام سون» همسایهء در به دیوار ما که دو سه هفته پیش چشم از جهان پوشید. او مرد جالبی بود درست نه سال پیش در نخستین روز های اقامت ما در این اپارتمان که سخت احساس تنهایی و دلتنگی میکردیم و دروازه های زمین و آسمان بروی ما بسته بود او اولین سویدیی بود که روزی زنگ دروازهء ما را فشار داد و به مناسب سال نو یک گللدان گل سرخ هدیه کرد آشنایی ما از همین جا شروع شد. بزودی باهم صمیمی شدیم و همدیگر را دریافتیم گاهی باهم قهوه می خوردیم. گاهی چای و گاهی هم بی خوردن چیزی، باهم قصه می کردیم و عرض و طول دینا و مافیها را با مقیاسهای متفاوت مان می سنجیدیم. او پیش از وقت بازنشسته شده بود. میگفت که در تصادمی پای راست و ستون فقراتش صدمه دیده وبعد از آن به تجویز و توصیهء داکتر سبکدوش و خانه نشین شده است. از آن به بعد می لنگید و با یک چوب زیر بغل راه می رفت. مدعی بود که منهدس ساختمان است و ده ها خانهء خرد و کلان و شهرما با نقشهء او آباد شده اند. همچنان ادعا میکرد که چند سال کارمند اداره همبستگی بوده و فاصلهء بین مهاجرین و سویدی ها را کوتاهتر کرده است. در رسته دکان های این محل مسکونی یک دکان بسیار بزرگ کهنه فروشی وجود دارد که جای عجیبی است در همان روزهای اول آشنایی، ابراهام سون مرا به آنجا برد و گفت تو که نوخانه هستی از این جا هر آنچه لازم داشته باشی می توانی بدست بیاوری. همان بار اول که پس و پیش داخل کهنه فروشی شدیم او دو سه بار نفسهای عمیق کشید و با هیجان پرسید: ـ محمد، ایا در اینجا چیزی تازه، هوایی تازه به دماغت نه می خورد؟ در این شهر دوستان و آشنایانم عریض و طویلم را تخلیص کرده اند و مرا فقط «محمد» صدا می زنند. با تعجب جواب دادم: ـ کهنه فروشی و چیزی تازه!؟ برعکس، هرچه می بویم و می بینم همه غبار اندود و بی رنگ و بو هستند. پاسخ مناسب یا نا مناسبم ابراهام سون را جابجا میخکوب کرد. چوب زیربغلش را به میز لقیده و رنگ و رو رفته ای تکیه داد و دست سنگینش را برشاخهء چپم گذاشت و چنان حیرت بارو خلنده به طرفم دید که گفتی «عاقل اندرسفیه می نگرد». بعداز آن بار دیگر نفس های عمیق کشید و ادامه داد: ـ برای من هیچ جایی حیرت افزاتر از کهنه فروشی نیست من در این جا همزمان هوای چندین زمانه را تنفس میکنم و در یک چشم زدن از قرن حاضر به قرن نزدهم می روم و از قرن نزدهم به قرنهای دور و دورتر چنین سیر وسفری هوش و حواس بیدار می خواهد. در اینجا آدم های عادی تمام چیزها را کهنه و ناکارآمد می بینند اما از کهنه تا کهنه است. بعضی چیزها کهنکی ندارند. بعضی چیزهای در مرور سال و ماه به قوام می رسند و صاحب اصیل و نسب می شوند در مغرب زمین شراب کهنه از چنین مزیتی برخوردارست. غواض ها و جویندگان کشتی های غرق شده را هیچ چیزی به اندازه یافتن یک خم شراب کهنه خوشحال نمی کند شینده ام که در مشر قزمین مردم، برنج باریک را چندین نسل در ظرف های نگه میدارند تا از درون پخته شوند. ابراهام سون باز براه می افتد و من دنبالش میکنم از جمع کتاب های کهنه، انجیل ورق زردی را که پوش چرمی چین و چروک خورده اش گواه عتیقه بودنش بود با اجازه مالک مغازه برمیدارد و ادامه میدهد: ـ این کتاب مقدس چهارصد سال پیش به خاطر خوش عابدی که اسقف «کلیسای اپسالا» بود خطاطی شده و از آن پس صدها نفر، خدا و عیسای مسیح را در میان برگ هایش جستجو کرده اند و آرامش یافته اند. اینکه این کتاب بی نظیر چگونه به این جا رسیده داستان درازی دارد که به گفتن می ارزد. نمیدانم چندمین نواده اش در دفترخاطراتش آورده که جد دوازدهم یا سیزدهمش بخاطر سردی هوا یا به دلیل دیگری از «اپسلا» به جنوب کوچیده و انجیلش را نیز باخود به این شهر آورده است آن انجیل جون گرانبهاترین یادگار و سرمایهء خانواده، از نسلی به نسلی به ارث رسیده تا این که آن را آخرین وارث آن دومان که زنی تنها و بی اولاد بود بالای صاحب این دکان به قیمت گزافی فروخته است. چند قدم جلوتر میرود و شپوپی را که از پارچهء چهارخانه و ضخیمی ساخته شده بود بر می دارد و برسرش می گذارد، با لبخند می پرسد. می بینی که یک سرمو، نه از سرم بزرگتر و نه کوچکتر است. می گویم: ـ حقیقتأ چنین است. می گوید: ـ دو زمستان پیاپی، من این کلاه را سرکردم، سرانجام دلم را زد و آنرا در دریف دیگر لباسهای از کاررفته ام به کهنه فروشی مرکز شهر که صاحبش یکی از آشنایانم بود دادم. چندی بعد آن کلاه را بر سر پیرمردی نحیف و بیماری دیدم که به مشکل راه میرفت و چند بلاگ دورتر از همین منطقه می زیست مدتی است که او را ندیده ام و شکی ندارم که مرده است دراین جا اسباب خانهء مرده ها را عمومأ به کهنه فروشی های وابسته به کلیسا ها انتقال میدهند. این کلاه بدون شک چندین سر را کهنه کرده و عرق پیشانی آدمهای زیادی را چشیده است. حالا بعد از چندین سفر باز بر سرمن نشسته است. آیا خنده دار نیست؟ جلوتر می رویم و به ماشین خیاطی زنگ زده ای می رسیم که چرخش از فرط استعمال ساییده شده بود. این بار ابراهام سون فقط به طرفم می بیند و چیزی نمیگوید. سپس چشم ما به یک پیراهن عروسی خوشدوخت و جدید افتاد که در داخل پوش پلاستکی و شفاف از کوت بندی آویزان بود. دیدن پیراهن سوالهای زیادی را در آدم بر می انگیخت. چرا و چگونه آن پیراهن به اینجا رسیده است؟ آیا قامت رسای یک عروس زیبا را آراسته است یا اینکه پیش از شب زفاف، کلیسا ساز خودش را برای او نواخته است؟ سپستر به ردیف عینک های از کارافتاده می رسیم که دیگر هیچ چشمی پشت ذره بین های شان نمی درخشید. همین طور موبل های گرانقیمت و ارزان قیمت، تخت خواب های نو کهنه که صاحبان شان را به خدا سپرده بودند. گرامافون های سینه سوخته، رادیوهای که عقربه شان بار آخر خبرهای راست و دروغ بی بی سی یا صدای امریکا را به گوش گران شنوینده های شان رسانیده اند. و جعبه ای از فلم های قوچاپ و «مون بلان» که درد دل شاعران، پژوهشگران و نویسنده گان نامدار و گمنامی را بیرون ریخته اند وده ها و صدها چنین های سخنگو و حتی اسرارآمیز. ابراهام سون دیگر چیزی نمیگوید، گفتی خود در آن اقیانوس حال و هوا، غرق شده چون خسی ته و بالا می رود. چند روز بعد «ابراهام سون» از دور صدایم زد: ـ محمد! محمد! بیا که برایت قصه ای تازه دارم. درنگ کردم و گفتم: ـ هر دو گوشم در اختیارت، بفرما چه می گویی؟ اشاره به بوت های نسواری رنگش که تازه به پا کرده بود گفت: ـ این بوت ها را همین دیروز از کهنه فروشی خریدم. فروشنده در توصیف آنها گفت که از بس ثابت و سالم هستند آدم را تا گور میرسانند. از او پرسیدم آنها را از کجا بدست آورده است، جواب داد پرسیدن ندارد، صاحب اولش هیمن هفتهء گذشته عمرش را به شما بخشیده است. خندیدم و فورآ قیمت بوت را پرداختم. بدینگونه ابراهام سون هر هفته و ماه یکی دو تا قصه یا نکته ای شنیدنی برایم داشت که بعضأ منقلبم می کرد. یکی از صبح ها زنگ دروازه به صدا در آمد پشت در ابراهام سون را بسیار ناراحت و آشفته یافتم. پرسیدم، چی شده، چی اتفاق افتاده؟ جواب داد: ـ برادر جوانم سکته کرده باید به خاکش بسپاریم برای مراسم خاکسپاری به یک نکتایی کاملأ سفید ضرورت دارم. چون نکتایی سفید نداشتم، عذر خواستم گفت پروا ندارد. من زیاد پابند این مراسم نیستم. هنگام وداع گفت: ـ نپرسیدی که برادرم چی کار می کرد؟ پرسیدم: ـ چه کاره بود؟ جواب داد: ـ کهنه فروش بود! اتفاقآ همزمان زنگهای کلیسا کهنهء منطقهء ما به صدا در آمدند. ـ دنگ دنگ دنگ دنگ
*********** |
بالا
سال اول شمارهً نوزده دسمبر و جنوری 2005/2006