|
اکرم عثمان میانه رو یک داستان کوتاه
آقای عبدالمنان خان حاذق از اعجوبه های روزگار بود. دروغگویی، شیادی و کلاهبرداری حرفه اش بود. کی نبود که صابون لشمش را نخورده بود، زن و فرزند خواهر و بردارش را هم می فریفت و فریب کاری ضرورتی بود که از نهادش می جوشید و سر می کشید. گاهی به حساب تفریح خودش را نیز امتحانأ اغوا میکرد تا در رقابت با دیو شیطان استعداد شگرفش را بیازماید. از راستگویی اکراه داشت، همینکه چنته دروغش باتمام ته میکشید، با کمال تنفر و دلزده گی یکی دو تا راست میگفت و خود ش را تف و لعنت میکرد. ناخوانده ملا و نا بافته جولا شده بود. مثل مگس دوغ هر جا که دلش میخواست پر میکشید و مزاحم خلق خدا میشد. نه از قاش پیشانی نه از تحقیر، نه از کتره و کنایه باک داشت. فقط میخواست کارش چار دست و پا راه برود و به مراد دل برسد. به خاطر مزاحمت گاه و ناگاه و حضور بی موقع در مجالس و خانه های رجال چندین بار مورد هتک حرمت و تحقیر واقع شده بود. اما او مانند پشک هفت دم یا توپ هفت پوسته، هفت لا و هفت نفس بود. نه می شکست نه می افتید نه افگار میشد و نه عقب مینشست. خواسته و نا خواسته در کار مردم دخالت میکرد و در نقشهای گوناگون ظاهر میشد. گاهی میانجی بود، گاهی ناصح، گاهی قاضی و گاهی هم یکی از طرفین دعوی. فکر میکرد با این کار ها شخصیتش به حیث یک عنصر حتمی و ضروری در جامعه سجل میشود و روز تا روز قیمت اجتماعیش بالا میرود. برای هر مشکل نسخه یی آماده داشت تا میگفتی سرم درد میکند با قاطیعت میگفت: فلو زدیت او مرادازین فلو گفتن، بیماری انفلونزا بود. تا میگفتی میخواهم بروم پیش داکتر. حکیمانه هوشدار میداد: نی هرگز نی، پیش حکیم چه میروی پیش سرگذشت برو! آن وقت دسته کاغذی متناسب به نسخه های رسمی از جیب میکشید و ردیف وار دواهایی مینوشت، سپس با شرح مبسوطی در باره مضار و مفاد داروهای وطنی و فرنگی و غذا های طبی و غیر طبی مثل یک خاله ظاهرأ مهربان معلومات جامعی پیرامون پخت و پز خاگیه، تهیه فوینا، کپه یی و چارعرق و چهار تخم میداد و نتیجتأ میگفت: جوشانده و گل ختمی نیز فراموش تان نشود! شنونده از ترس طوالت کلام، مثلأ زهر این حرفها را قورت میکرد و با تشکر بلند، بال هایی خود را از شر این طبیب ناخوانده می رهانید چه در غیر آن اقای حاذق مثل کیک، یا خزک در پاچه اش می خزید و آبله بارانش میکرد. او اهل قلم و تحقیق هم بود و از دیرگاه در باره اسکندر ذه القرنین، دقیانوس و افراسیاب تحقیقات میکرد. اگر در محضر مبارکش دم ازین عرصه ها میزدی، سچ و پوست کنده با کمال چشم پاره گی میگفت: جناب اشتباه میکنین، نام اصلی «دارا»، «داراب» است و پدر اسکندر دقیانوس، بود نه «فلیب» و این مطلب را چنان مشدد ادا میکرد که چتکه های خرد و کلان تف از لابلای دندان های گراز مانندش باد میشد. و شنونده را به چرت چتری و باران های بی هنگام می انداخت. چند کتاب تالیف کرده بود که برجسته ترین شان مجموعه دو بیتی ها و ضرب المثل ها و استنساخ ناتمام لوحه سنگهای قبور و اماکن متبرکه بود که بسیار ی از آنها را اشتباهأ ضبط کرده بود و در معرفی رفتگان و گذشتگان آسمان را به ریسمان و احمد را به محمود گره میزد. اما یگانه عشقش سیاست بود ـ سیاستی مشتهبی و معطر که بوی فقر و عرق و چرک ندهد. در برابر چنین سیاستی نه زن و فرزند، نه عزت و آبرو و نه حیثیت و وقار را کار داشت. می پنداشت بازی گری در عرصه های دفتر و دیوان، کلید حل تمام معما ها و حلال تمام مشکل ها و گره هاست. ازین خاطر فدایی و سرباز و میداندار چین میدان ها بود و اگر لازم می افتاد پسرش را نیز درین آستان قربان میکرد. چون زنش معصوم و عفیف و ساده و بی پیرایه بود سخت ازش بدش می آمد و میخواست همسری هوشمند، هنرور و هرکاره و محفل آرا داشته باشد تا او و دنیا را چنانکه باید در یابد. مانند روباه تموزی شم بسیار قوی داشت، تا حزبی سربالا میکرد، حس شامه سیاسیش آگاه میشد و پت و پنهان سراغش میرفت و نامش را درج نامنامه میکرد و در شمار بنیادگذران میدرآمد. در قدم اول، اصول فکری تمام احزاب علنی را، واجب الرعایه میدید و به خاطر هریک، انواع عشوه ها کرشمه های سیاسی را مشق میکرد، اما مثل علاف، چشمش به شاهین ترازو بود تا پله یی گرانتر میشد او مثل ماش بسوی آن پله می لغزید و جانب کفه گران را می گرفت. ازین سبب در عرض یکسال چندین بار موضع بدل کرد و آخر کار مقیم دایمی یکی از بهترین احزاب علنی و فیشنی شد که بوی عطر فرانسوی و صابون بالمولیف میداد. او برای این حزب سخت مبارزه کرد و در محافل خانگی و تظاهرات خیابانی هر چه تک بیتی و دو بیتی و امثله تاریخی یاد داشت با شاخی باد کرد و به عنوان عنصری زبان آور و صدیق و سرسپرده، زبانزد هز زمان شد، چه برغم آدمهای عادی که با آقای حاذق میانه خوبی نداشتند کارهای خارق عادت و فنون اعجاب انگیزش در بازار سیاست خریداران فراوانی داشت و او را کار گشا و مظهر المحایب معرفی میکرد. در روز های انتخابات وقتیکه صدای کوس و کرنای احزاب سیاسی برای تصاحب چوکی های پارلمان بلند شد، تمثال فکور و متبسم او نیز زیب در و دیوار چهارراه ها، سینما ها و ساختمان های عمومی گشت و مردم تازه فهمیدند که عبقری مردی آزاده، که تا آن گاه چون در کمین از نظرها پنهان بود به همت «حزب آزاد گان» آفتابی گشته و آستین ها را برای علاج درد های عمومی و خصوصی بالا زده است. شعار انتخاباتی آقای حاذق نه تلخ بود و نه شیرین، نه تند بود نه تیز، نه گوارا بود نه ناگوار، نه گرم ونه سرد، بلکه اختلاطی از مقوله های متضاد بود که شامل تمام ایدیولوژیها میشد. اما فی نفسه هیچ مدرسه، مکتب و آیین سیاسی را نمیرساند. لیکن این مشی آقای حاذق نیز بی حکمت نبود. او رعایت بی طرفی و بی غرضی را میکرد، میخواست محبوب القلوب همگان باشد. چنانکه در روز مبادا (مسلمانش به زمزم شوید و هندو بسوزاند!!) از همین جهت غالب رای دهندگان همگام با طبقه متوسط شدند. همگام با صاحبنظر معروف که داد میزد: به پیش بسوی طبقه متوسط!!. روز شمارش آرا، آقای حاذق دوچند دیگران رأی آورد و چشم بسته وارد خانه مردم شد. وارد خانه ای که حق الورود و حقاالاجاره اش کمرشکن بود و زور فیل و گنج قارون میخواست. به این ترتیب این حاذق حاذقها! بالا و بالاتر رفت و نام نامیش زیب سینه و پیشانی تمام رنگین نامه های روزانه و شبانه پایتخت شد. ولی او به پیروی از شایق سیاسیش ترسن پیشرفت را پیاپی می زدود او طلب مقام های رفیع تر شد و در صدد تأسیس روابط جدیدتری بر آمد. در صدد تأسیس روابطی که با شیشه های ویسکی و شامپاین و لیکور و اشارت چشم و ابروی مهرویان آغاز و به مسایل حاد و حیاتی کشوری پایان میافت. بنابرین بعد از خوض و مداقه بسیار به این نتیجه رسید که مجلس آرای تمام عیاری که رمز و راز گپ های خصوصی را بداند و در مباحث اجتماعی با مجلیسیان معاشرتی و تیزهوش و بامعرفت کوتاه نیاید، به خانه بیآورد و جانشین والدهً اولاد ها بسازد. همان بود که ماهرانه در تکاپوی بانوی جدید برآمد و بعد از جستجوی بسیار، خاطر خواهً بیوه خوش خط وخالی شد که شوهرش را به خاطر بی عرضه گی! طلاق داده بود. آقای حاذق بعد از مراجعات مکرر و تقبل مسوؤلیت های سنگین مالی از قبیل واگذاری منزل و مستغلات چه و چه عقد! آن بیوه زیبا در آمد و همسر محجوب مظلوم و مستورش را که لبش حتی رنگ سرخاب را ندیده بود سه طلاقه کرد. شب عروسی دهن آقای حاذق چون پسته خندان پیش نمی آمد، غرق در رویای وزارت بود. غرق در رویای دراز مدت منصبی که به سفارت و استراحت مستدام می انجامد و عیش دو دنیا را نصیب می کند. بدینگونه بعد از ازدواج مهاندار شد. چه خانه میبود یا نمیبود مهان های مشخص و متمول، با خانم مشغول مباحث داغ اجتماعی میبودند و قوت وفن زنده گی را از او می آموختند. آقای حاذق از داشتن چنان همسری از خوشحالی در پوست نمی گنجید و مباهات میکرد. در مهمانی ها که سنگ تهداب مناسب آینده بود، آقای حاذق به دستور خانم، بیشتر از کار آشپز و پیشخدمت ها نظارت میکرد و می کوشید هیچ کاستی و کوتاهی در کار پذیرایی و خاطر خواهی پیش نیآید. سرانجام آقای حاذق به کمک خانم نه تنها در سیاست چیره و استاد شد بلکه در طبخ انواع کباب و چپس و چلو شهره و نامبردار گردید و هیچ رجالی نماند که مزه دست مشتهبی و رسایش را نچشد. آخر کار آقای حاذق همانگونه که پیش بینی میکرد به لطف کاردانی و لیاقت خانم تمام آن مدارج ایدالی را پیمود و به مقام رفیع سفارت رسید. دو دلداده سه سال تمام در کمال استراحت و شادکامی کنار پلازا ها و استراحتگاه ها سرکردند و آقای سفیر بر آن شد تا به پاس فدارکاری های همسر بی مثالش از معاش تا پس انداز، همه را نذر کریدت بانکی خانم در بانک لندن بکند و خود با خاطری آسوده روزگار پیری را در پناه عشق بزرگش بیاساید. اما همزمان با این وقایع که شایعه ختم ماموریت سیاسی اقای حاذق بالا بود خانم به عذر کسالت اعصاب، برای مدتی راهی «مونی کارلو» شهر رویایی قماربازان بزرگ جهان شد و شوهر را تنها گذاشت. مدتی بعد رسمأ خبر پایان خدمت آقای حاذق ابلاغ شد و شوهر به خانم نوشت که هرچه زودتر بر گردد تا راهی وطن شوند. هفته دیگر، نامهء خانم به این مضمون آمد: حاذق عزیزم ترا در کابل شهر کودکیهایم پارک ! میکنم تا باری در صورت لزوم افسارت را بکشم. اگر نیامدم تو بی راکب نمیمانی ، دونده گی و چابکی تو همیشه ارزش خودش را دارد. ترا تا دیدن احتمالی آینده به زن و اولاد هایت میسپارم، تا حق به حقدار برسد. خدا حافظ. دوستدار تو ماری
|
سال اول شمارهً هشتم جولای 2005