|
این دنیای مسخره یک داستان کوتاه از اکرم عثمان
چند سال است که با «یوشیه» مرد شصت و هشت سالهء ایرانی ـ آشوری، آشنا استم او به دلیلی که خود میداند زن نگرفته و یک سرو دو گوش تنهای تنها زندگی میکند. وجه مشترک من با او همزبانی، سرگردانی و بیکاریست. هردو از کیسهً دولت خدادادِ! سویدن نان میخوریم و نیم نان و نیم نفس را غنیمت میدانیم. قرارگاه ملاقات ما در گرما و سرما فرق میکند. بهارها همدیگر را زیر درختها می بینیم و زمستانها در تالار ورودی بازارک پررونق منطقهء ما که هوای گرم و نرمی دارد و ما درمانده ها را با پیشانیباز اجازهً خوش نشینی، تجدید دیدار و ملاقات با یکدیگر میدهد. روزی به قصد خرید از آنجا میگذشتم که چشمم به یوشیه افتاد. عاصی و کفری ایستاده بود تا مرا دید صدا زد: محمد آغا، نگاه کن از آن پدر سوخته ها هیچکدام نیامده اند! فهمیدم که بر همه از جمله خودم دندان خایی میکند. احوالپرسی کردم و کنارش بر صفه ای سنگی نشستم. چندی پیش به جای این صفهً کوچک، دراز چوکی خوش ساختی موجود بود که سه چار نفر برسرش می نشستیم و در گرما به قصه های یکدیگر گرم می آمدیم. ولی دیری نگذشت که به امر زوآورِ خداناترسی تالار را از چوکی های باغی خالی کردند و ما ماندیم و پاهای به اصطلاح چلاق. یکی بر عصایش تکیه میکرد. دیگری تن رنجورش را به عرادهً کوچک دستی که به بیماران معیوب هدیه کرده بودند، می سپرد. دو سه نفر پشت به دیوار می ایستادند و از فرط لاعلاجی آن قدر پا به پا می شدند که به گفتِ مردمِ هرزه گو خشتک شان تر میشد و کف های بوت شان آلوده به ادرار میگردید. ما، وبال گردن روزگار بودیم. به درد هیچ چیز حتی به درد اجل نیز نمیخوردیم و الا مدتها پیش سراغ ما می آمد و کار ما را یکسره میکرد. معمولا یکی پی دیگر با تخ تخ و هن هن وفش فش خود را به قرارگاه می رساندیم و راست و دروغ لاطاتلاتی می بافتیم. دم چاشت دوباره به اتاقها یا بهتر است بگویم به مغاره های خویش بر می گشتیم و زهر و زقومی بالا می انداختیم تا نیم نفس را مدد برسانیم و از نعمت دیدار رفقای همدل و همنفس محروم نگردیم. خلاصه چندی نگذشت که دو سه نفر بنای چابکدست با مصالح بنایی سر رسیدند و در امتداد دیوار، همین صفه های یکنفره را برای ما ساختند. باید به حساب حقشناسی عرض کنم که آنها با نظافت تمام روی صفه ها را با کاشی های آبی رنگی پوشاندند و غم ماتحت آرزدهً ما را هم خوردند. خدا خیر شان بدهد. از جمع ما، نام یکنفر «داود» است. از دار دنیا سهم او فقط یک بینی رسیده است که در هفت اقلیم بی مثل و مانند می باشد. نصف رویش را همین بینی پوشانده است. رفقا در حضور و غیاب با طعن و تحقیر او را جاپانی ! خطاب می کنند اما داود برویش نمی آورد چه نه تنها از نعمت شنوایی محروم است، بلکه لال مادرزاد هم می باشد. به این صورت بکلی از بغض و کین خالیست و دوستان و دشمنان را با یک چشم می نگرد. از قضای روزگار او یکزن سالمند و پنج پسر برومند دارد، لیکن تک تنها زندگی میکند. سالهاست که خانواده اش براو چلیپا گرفته اند و جای جدا بسر میبرند. داود خلای نبود آنها را با دوتا پرندهً خوشرنگ و کوچک پرکرده است. داود ساعتها پای قفس مرغکهایش می نشیند و با چنان اشتیاق مشغول نظاره می شود که گفتی چهچههً آنها را می شنود. من و داود خیلی خوب همدیگر را درک می کنیم. اشارات خاصی برای افهام و تفهیم داریم. بطور مثال دست به سینه گرفتن به معنی سلام ـ علیک و ادای احترام است. جنباندن سر از چپ به راست و از راست به چپ به معنی استمزاج از چون و چند تندرستی می باشد. اگر انگشت سبابه را بطرف بالا بلند کنیم مراد توکل به خدا کردن است و اگر با همان انگشت بطرف زمین اشاره کنیم ناخوشی و علالت مزاج را میرساند. «عزت خوری» همقطار موسفید لبنانی ما را مرض مهلکی تهدید میکند. او را سرطان گرفته است چندی پیش جراح قسمتی از پشت و سه انگشت پایش را گرداگرد برید تا بیماری را جلو بگیرد. از آن پس او با چوبهای زیربغل راه میرود و به ندرت سری به قرارگاه میزند. ما چند نفر به شدت محتاج یکدیگر استیم. همینکه چهار کلمه گپ بین ما رد و بدل می شود احساس فرحت می کنیم و همین مقدار شادمانی و آسایش روحی مصداق کامل مثل معروفیست که : زهر آدم را فقط آدم دفع می کند! دیگر اینکه از چند روز به اینطرف یوشیه گرانبار شده است. از نزدیک شدن به قرارگاه پرهیز میکند و علت این است که واگون چرغ دار کوچکی را که عجوزه ای بسیار نحیف را در خود جا داده است بالا و پائین میبرد و مظلومانه عرق می ریزد. یوشیه یک کوه گوشت است و از دور چون زن بارداری به نظر میرسد که آمادهً وضع حمل باشد. چندی بعد باردیگر یوشیه را سبکبار و سرحال یافتیم. نرسیده به قرارگاه از حدت شادمانی دستهایش را بالا انداخت و صدا زد: کف بزنید که بیغم شدم! این بار مثل سابق بی محموله و عرادهً چرخ دار آمده بود. پرسیدیم: چه شده و کجا گم بودی؟ جواب داد: حتمأ شنیده اید که موش در عارش نمی گنجید، جارو را هم به دٌمش بستند. خواهر بدبختم وبال گردنم شده بود. چندین بار به حال اغماء رفت اما نمرد، گفتی گربهً هفت دم است. باری مصمم شدم بالش را بردهنش بگذارم و بیغمش کنم ولی شیطان را لاحول گفتم و از قتل عمد خوددرای کردم. بالاخره همین دیشب عمرش را به شما بخشید و رفت به جایی که باید مدتها پیش می رفت. گفتم: یوشیه، ترا هرگز چنین سنگدل فکر نمیکردم. چه خوب شد که دست به خون خواهرت آلوده نشد. پاسخ داد: محمد آغا، از دل گرمت حرف میزنی. اگرمانند من از یکصدوده کیلو گرام چربو و دنبه و گوشت اضافی تشکیل میشدی حرفت را پس میگرفتی. جان از جان جداست. هرکس برای خودش زندگی میکند. قٌر گفتم و لب فروبستم. دیگر ما ماندیم و آفت روزگار که از بام تا شام نازل مید و هر روز گلی را به آب میداد. هنوز ماجرای خواهر یوشیه ورد زبان ما بود که داود بیچاره مصاب به درد بیدرمانی شد روزی کشان کشان خود را به ما رساند و بی مقدمه کلاهش را از سرش برداشت. تمام موهای انبوده سرش تکیده بودند. با اندوه تمام چندباربسوی زمین اشاره کرد و فهاند که بزودی زیز زمین خواهد رفت. دو هفته بعد جان به جان آفرین سپرد و دنباله رو خواهر یوشیه شد. قرار شد مخارج تدفین داود را ادارهً سوسیال بپردازد. اما تا آنگاه احدی نمیدانست که داود یپرو چه دینی بود، اداره سوسیال در انتخاب مقبره برای او درمانده بود. علیرغم جستجو، زن و فرزندانش را نیافتند. آنها بی خبر به کشور دیگری کوچیده بودند. سرانجام قبرستان عیسوی ها را که عمومیت داشت و در دوصد متری محل اقامت ما واقع شده بود برگزیدند. روزخاکسپاری، ما همه برای آخرین وداع تابوت داود را تا گورستان بدرقه کردیم. ماشین گور عمیقی برای او کنده بود. باران نیم روز پائیزی الواح مقابر را غسل داده بود و زیر اشعهً آفتاب بل میزدند. ابرها کماکان آبستن بارانهای سیل آسا بودند، مانند فیل های خاکستری درهم می پیچیدند و دست و پنچه نرم میکردند. از جنگلی که گورستان را در آعوش میفشرد بوی تند برگهای پائیزی و گیاه های وحشی بالا بود. درختها این مادر بزرگ و خاک سیاه این پدربزرگ آدمها، ناظر برگشت یکی از فرزندان شان به دامان خویش بودند و کاجهای تناور با چنان فخامتی سربر آسمان می سائیدند که گفتی با تغذیه از شیرهً مو و خون جگر مرده ها چنان سبز و پرشاخ و برگ شده اند. کارنامه ها و باورهای آن سوی حجاب مرگ در اعداد کمرنگ تاریخهای تولد و وفات خلاصه شده بود و هیچی و پوچی حیات را میرساندند. داود همان داود بود. برسم عیسوی ها او را با بهترین لباس که رنگ و رو رفته و نیمداشت در تابوت خوابانده بودند. آسایشی جاودانه از سیمایش خوانده میشد. بی کلاهی به او میخواند و نبود عینکهایش او را معصوم تر و بیگناه تر نشان میداد. کشیش اوصاف عامی را که از بر کرده بود و نثار تمام جنازه ها میکرد نثار داود هم میکرد: بدون شک او مردی خدا خواسته و عابد بود. حتمأ نماز عشای ربانی را قضا نکرده و هر یکشنبه خود را به کلیسا رسانده است... درین حال یوشیه بیخ گوشم میگوید: چه دروغهای شاخداری! کره خر همه را مثل خودش خر خیال کرده. داود نه لامذهب بود و نه مذهبی. از چشمهایش میخواندم که از آمدن در این خراب آباد سخت پیشمان است و با زبان بی زبانی میگوید: هر انسان تنها به دنیا می آید و تنها از دنیا میرود. جنگ هفتادودو ملت! همه بر سر جیفهء دنیاست...
پایان سویدن، می 2005
|
---|
سال اول شمارهً هفتم جون / جولای 2005