دوکتور محمد اکرم عثمان
همدلان کابل ناتهـ
|
دشمن مرغابی
برای شادروان یونس سرخابی که جایش کماکان در دیده و دل خالی مانده است
اداره ما هم دارالعلوم بود و هم دارلفنون! مجمع رفقا در اصل مجمع فضلا بود مجمع فضلایی که هر کدام از خود مدار و محوری داشتند و مرکز جاذبه مریدان و ارادتمندان بسیاری بودند. مثل قطی عطار یا کجکول ملنگها یا سینی هفت میوه که مجموعه اضداد و چیزهای نا متجانس است ما هم به همدیگر شباهت نداشتیم و هر کدام به نحوی نمونه قدرت بودیم. بعد از مصافحه و معانقه و سلام علیک و احوالپرسی می لمیدیم بر چوکی ها که هرچند راحت نبود اما مقناطیس داشت و هر خوشنشین را به تدریج در خود غرق میکرد و از حال می برد. بعد از دقایقی شروع میکردیم، به فاژه کشیدن، اما کماکان کسل و گرانبار میماندیم. ناگزیر قلنج می شکستیم کهالی میکشیدیم و پنیکی میرفتیم. مهتمم مجله «جناب فیض الله خان خوشنویس» که از تبار و جنس و قماش مامور های عتیقه بود و از هفت پدر، اصول خطاطی نستعلیق، نسخ و ثلث ریحان و کوفی وغیره وغیره را میدانست با چابکدستی در صدد چاره می بر آمد و اول بسم الله از عمق بینی شور نولش که بی شباهت به سرخانه چلم نبود به «بابه رمضان» پیاده دفتر دستور میداد: او بچه چای بان، چای که خراب استیم! رمضان می پرسید: به چشم، سیاه یا سبز؟ خوشنویس میگفت: خون خراس، چای فامل و آنوفت بق بق چایجوش بزرگ حلبی که مال مشترک رفقا بود، بر سر منقل جوش می آمد و بابه رمضان ساقی خوش سلیقه صراحی را به گردش می آورد و کیف پیاپی پیاله ها رفته رفته حال مجلسیان را به جا می آورد و سر صحبت را وا میکرد. اما پیشینها بعضی از ما بعد از صرف نان بی شیمه و بی روغن که هفتادوپنج فیصد برنج و بیست وپنج فیصد سنگچل بود دو پا داشتیم، ودو پای دیگر قرض میکردیم و میزدیم به کهنه فروشی که عجایب خانه روزگار بود و از پتلون «لویی شانزدهم» و شپوی «برناردشاو» و دکمه های «تامجونز» و کرست «جینالولو بیزیجیدا» گرفته تا لباس های آخرین مدل «شانزه لیزه» همه چیز در آن بود و ما هم چیزی میخریدیم و هم چشم چرانی میکردیم. به این ترتیب از دولت سر سروان شغلی داشتیم که از آن هم خرما و هم ثواب عاید بود. آقای خوشنویس علی القاعده در خلال شپ شپ های و کرپ کرپ شیرینی گک شروع میکرد به شرح مبسوط و مو به موی خوابهای شبانه اش: ـ خوابی دیدم که دل از دلخانیم کنده، خواب دیدم که خورشید در کسوف کامل از مغرب طلوع می کنه و خرد جال، خرامان خرامان در جاده ها راه میره و از هر بن مویش صدای ساز و سرنا بلند میشه. رنگ از رخ میرزا عبدالله خان منشی باشی مصحح خوش قلب و یگانه مستمع صادق و صمیمی و خوش باور مهتمم مجله که از دربار خاقان بن خاقان لمه به لمه به کنج اداره مجله وزین و موقوت «بامداد» تنزیل مرتبت یافته بود می برید، لاحول میگفت و عالمانه به استناد خوابنامه مبتنی بروایت مرحوم مغفور بن سیرین علیه الرحمه، آن رویا های مغشوش و مجهول را تاویل میکرد و می گفت: مامور صاحب خیرات بر شما واجب شده، قیامت صغرا حادث میشه، باید صلوات بکیشین و استغفار بگویین! مامور امور جنسی محمد اصغرمحاسب، ملقب به «چقمق» که در پای انس و جن و مورو ملخ چیزی از جنس منقول و غیر منقول قید دفتر داشت وارد عرصه شده می گفت: آغای خوشنویس واقعا خیرات بر شما واجب شده چه بهتر که بزکی، بره گکی، یا مرغکی خیرات کنین و رفقا ره که نمک شناس و قدردان هستند به کبابی مبابی دعوت کنین ـ آقای خوشنویس که هزار تا مامور محاسبه در جیبش بود میگفت: انشاء الله بی واقه الهی. مامور می پرسید: کی؟ خوشنویس جواب میداد: در معاش آینده. و این آینده از آن آینده هایی پود که هرگز نمی آمد. آقای خوشنویس دو عینک داشت، یکی دودی و دیگری ذره بینی، چوکات عینک دودیش نسواری رنگ بود و چوکات عینک ذره بینیش سفید رنگ و سیخی که گرداگرد شیشه های صخیم و زیر بوتلیش دویده بود، او با استفاده ازین عینک ها عالم نمایی میکرد. وقتی نسخ خطی و کتابهای قدیمی را میخواند عینک سفید را به چشم میگذاشت و به ما حالی میکرد که دانشمند بودن صرف نظر از ریش مرتب و مصفا و القاس فرانسوی اش به «چاه آبی» شکوه فیلسوفانه میبخشید. مع الوصف با تمام این صغرا و کبرا ها، مدیر ما از خم «رنگریزی فرنگستان» بدون قباله روباه برگشته بود. کان معرفت بود و صفاتی داشت که به او حق میداد واقعأ مدیر ما و مریر مجله باشد. به طور مثال، او هرگز چاپلوسی و دروغ و غیبت و بوت باکی را یاد نداشت، میگفت: جز موچی هر کس باید بوتش را خودش پاک کند!. شکار نمی کرد، گوشت نمی خورد و از تبار مور و ملخ کرم و کنه و پشه و مشه فقط مگس و پشه را میگشت چه متجاوز بودند و او در برابر متجاوز با تمام عطفت و نازکدلی شیر شرزه بود و از هیچ خطری نمی هراسید. از پرنده ها فقط مرغابی بدش می آمد و در ابراز این دشمنی به مثل یا قول معروف استناد میکرد که: اگر دنیا را آب بگیرد مرغابی را تا بند پاست! استدلال مینمود که سهمگین ترین توفانها برای مرغابی ها و مرغابی نما ها تفریحی بیش نیست. آنها غرق شدن را نمی فهمند، آنها فریاد غریق را به بازی میگیرند و اصلا باور ندارند که غیر از مرغابی که مد و جزر آبها تبانی کرده و بالا و پائین می آید دیگری نیز وجود داشته باشد. عنصر سوم من بودم که گلاب به روی تان بی رنگ، بی بو، بی خاصیت و بی هم چیز بودم. برسرسر پلوان میرفتم و از خود موضع معینی نداشتم. اگر مدیر میگفت شیر سفید است میگفتم: درست میفرمایید، اگر میگفت سیاه است، بازهم میگفتم: درست می فرمایید ـ و آقای «چاه آبی» ابرو ها را در هم کشیده میگفت: برادر محترم شیر سفید سفید است مثل برف به گفتن من و شما سیاه نمیشه. همیشه فرقش را نصفانصف باز میکرد و جعد مشکین و مرتب گیسوان را به پشت سر می انداخت. یگان یاوه گوی اداره از جمله خودم او را به کنایه «کاکلی!» میگفیتم و الحق که این «کاکلی گفتن» با اینکه فضولی بود خاشه ای در حقش اغراق و مبالغه نبود. او هیچگاه مستقلانه ابراز نظز نمیکرد. منتظر مینشست تا کس دیگری بعد از جر و بحث های طولانی به کمک صرف وقت و عرق پیشانی، مطلبی را با خون جگر و تکیه بر منطق یونانی از راه اسلوب استقراء و استنتاج بپروراند و سرانجام همینکه بخواهد نتیجه بگیرد او رندانه سخن را از دهنش می قاپید و چنان وانمود میکرد که گویا کلید اصلی و سر رشته دردست اوست و تا نخواهد دیگران به نتیجه نمی رسند. او پیپ و شاپو وساعت دستی و ساعت جیبی و دندان خلال و لایتر و چه وچه داشت و صبح ها گاهیکه با آن محموله رنگارنگ داخل دفتر میشد عوض سلام علیک «صبح به خیر!» میگفت و بکس برزگش را چنان با طمانینه بر سر میز میکوفت که گفتی در آن محفطه حجیم و جسیم تمام علوم انسانی در جسم واحدی جان یافته و تند تند نفس میکشند. آنوقت کتاب قطوری با جلد کپره ای و زرکوب، دم دستش مینشست و صفحه یی از وسط باز میشد اما دقایقی نمیگذشت که جناب داکتر خسته میشد، جعبه نقره یی تنباکوی پیپ را از جیب بغل میکشید و با قطره چکانی یکی دو قطره عطر یاادگلون در آن میچکاند. پس از آن پیپ را پر نموده در میداد و پف پف دودش را در هوا میپراگند. تماشای این عملیات پیچیده رفقا را بهت زده میکرد و داکتر نتیجه کارش را زیر چشمی می پایید و حظ می برد. او عادت فنر را داشت اگر بر سرش دست میکشدی سفت و سخت میشد و گردن میکشید چه کم ظرف بود و در برابر کمترین نوازشی از رفقا خود را گم میکرد و از دست میداد. تیلفون، شخصیت سنجش بود اگر تلیفون از بالا دست میبود، مثل موش قر میگفت و دست و پاچه و نیم خیز و نفس سوخته بلی بلی و صاحب صاحب میگفت. اما اگر تیلفون از پائین دست میبود سر به هوا و بی اعتنا هم هم و خو خو میگفت و مثل شیر غران غر میزد و تهدید میکرد. او رقیب همه بود، حتی رقیب بابه رمضان، یکی از روزها وقی بابه در گوشه یی کتابی را هیجکی و روانی آهسته آهسته میخواند و برای امتحان کورس سواد آموزی آمادگی میگرفت از او پرسید: بابه کجا رسیدی، سبقا چطور است؟ بابه جواب داد: خوبه داکتر صاحب گذاره موشه، داکتر پرسید: خوخو بسیار خوب اگر راست میگی ضابط به (ز) نوشته میشه یا به (ظ)؟ و رمضان جواب داد: « به (ز) نوشته میشه» و داکتر با پوزخند کله جنبانید و بعد از هوم هوم گفت: پروانداره آخر اکادمیسن میشی مثل ما، او وخت جای تو اینجه است پالوی مه، میفامی؟ و رمضان صادقانه و امیدوار جواب داد: بلی صاحب. داکتر بازهم شت زد که بزرگتر جلوه کند، دلش برای یاوه گویی جغو و جوش زد، کوشید درهً تنفر، بین خود و رمضان را آشکار تر تمثیل نماید. ازین خاطر خنده یی بی موقع و ناهنجار و گوش خراش از تونل بلغمی و ناهموار حنجره اش اوج گرفت و با تمسخر جواب رمضان را چنین استقبال کرد: «درست است درست است اکادمیسن آنیده!» و داکتر که در آن لحظه محتاج مصدق و مویدی بود از «چاه آبی» پرسید: چطور نظر شما چیست هه؟. از چشمهایش خوانده میشد که احمقانه مقصراست «چاه آبی» را به همنوایی دعوت کند و همصنف خویش سازد، ولی «چاه آبی» وقعی به صلای احمقانه داکتر نگذاشت و مطلب را با سکوت برگزار کرد. داکتر که خود را در خلا یافت لجاجت ورزید و کوشید حتمأ از مخاطب مهر تایید بگیرد. «چاه آبی» بی حوصله شد، تنفر آمیز بینی کوچک و قرتش چید و گفت: قربان، لطفأ از سرکل مه دست وردار شوین! داکتر گفت: شما عالم استین، وظیفه تان است که ده ای موارد قضاوت کنین! «چاه آبی» کنایه آمیز جواب داد: چه عرض کنم، عالم، شاید نشاید، اما عالم نما نیستم. داکتر به خود خورد و پرسید: کی عالم نماست؟ چاه آبی صاف و ساده جواب داد: متأسفانه شما. داکتر پرسید: چرا مه؟ چاه آبی جواب داد: به خاطریکه به مرض فقر شخصیت مصاب استین، خود خواهی شما به اندازه است که از تحقیر مظلومی مثل «بابه رمضان» هم ایا ندارین. چاه آبی ادامه داد: آغای عزیز حق گفتن و جان دادن، حقیقت تلخ است، یکی از مرد های بزرگ گفته که حق گفتن، بهتر از وزیر بودن است! عریزم مه از صراحت زیان زیاد دیدیم اما لذت هم بردیم. وقتی به دهان آدم های ابله میزنم من من گوشت میگیرم. داکتر دستها به کمر، چون کبک جنگی یا تک تیرانداز فلم های وسترن، گفتی انگشت روی ماشه دارد به میدان پرید و داد زد: شما بی فرهنگ استین، مثل فرانسوی ها سبکسر و زبانباز و حراف! چاه آبی غمگینانه گفت: شما دو بار ثابت کدین که جاهل استین. یکی این که فرانسوی ها بی فرهنگ نیستن و دگه ای که مه فرانسوی نیستم. تا به قول شما بی فرهنگ باشم. اما شما مثل بعضی از تکزاسی های بی شک و شبهه، طفل بلند قامت استین! یک کاوبای وطنی! و داکتر چیغ زد: گنگه شو کل تپ تپی، ذلیل فرومایه، تو آدم نیستی، تو بی سواد مطلق استی. «چاه آبی» بی آنکه خودش را ببازد خونسردانه جواب داد: ـ قربان بشما تبریک میگم، بعد از ای بیانات به ای نتیجه رسیدم که شما ذاتا آدم پستی نیستین، چه جدی شدین و عکس العمل نشان دادین، پست ترین کسا آدم ای بی تلخه استن و شما خوشبختانه نیم نخوتک تلخه یی دارین و به مشاجره و بگو مگو می ارزین، بفرمایین ادامه بتین! داکتر توفانی شد و چند فحش آبدار نثار چاه آبی کرد. اما چاه آبی ادامه داد: ـ عصبانی نشین، جنگ ما جنگ مشت و لگدنیست. فکر کنین مه مغلوب، اما با ای واقعه، هیچ چیزی تصفیه نمیشه، حرف برسر حقیقت است برسر اصول، لطفأ دلیل بیارین دلیل! داکتر برای حمله تقلا کرد ولی رفقا چند نفره بازش داشتند، «چاه آبی» بی توجه به این کشاکش دوام داد: ـ شما نا امید نشین، حرف بزنین حرف. ولی داکتر در عوض غر زد و ناسزا گفت. بالاخره با نصیحت و وساطت میرزا عبدالله خان منشی باشی، فیض الله خان خوشنویس و دیگران بحران فروکش کرد و هر کدام در کنجی مات و مبهوت خزیدند. فردای آن روز، داکتر اول وقت به وزیر وقت شکایت برد و گفت که دیگران این مدیر دیوانه را کار ندارند و وزیر هم بلافاصله «چاه آبی» را احضار نمود و با شرمساری حالی کرد که هرچند گناه از معاون توست و او آدم پستی است و هتک حرمت کرده و دشنام داده، اما اگر عذرش را نخواهی ناچار استم معزولت کنم. «چاه آبی» پرسید: بری چی؟ وزیر جواب داد: بری از ای که او عضو «ریاست ضبط احوالات!» است. چاه آبی به عادت همیشگی بی خوف و بیم، بدون دریغ و تأسف در حالیکه نیشخند معنی داری برلب داشت شمرده و قاطع گفت: وزیر صاحب محترم، حقیقته گفتن، بهتر از وزیر بودن اس! ترجیع میتم معزول شوم. روز دیگر داکتر جغرافیای فزیکی که به کرویت زمین هم باور نداشت، مدیر مجله وزین و ادبی (بامداد) بود!.
|