کابل ناتهـ، Kabulnath
|
اکرم عثمان
داستان کوتاه
بنای باد
ما زیر صندلی نشسته بودیم. در پته بالا مادرم و در پته پایین من و خواهرم مریم و در پته دیگر شهناز و شاه ببو دختران کاکایم. در روی سرای برف میبارید برفی سفید و پنبه مانند، انگار ندافی در آن بالا برتخت عاجگون ابرها نشسته است وهی با کمان و دسته ندافی پنبه های آسمان را باد میزند و ندافی میکند. برفها نه یک، نه دو، نه سه، بل هزارها از آسمان یکنواخت و آرام پایین می آمدند و برروی سرای و پشت بامها بر سر یکدیگر می نشستند. من از شیشه ها بیرون را نگاه میکردم برفها را که از آمدن خسته نمی شدند و باد را که آواز میخواند و به چشم نمی آمد، من از باد و برف از هردو خوشم می آمد ولی باد را بیشتر می پسندیدم چه مثل آدمها زبان داشت و گپ میزد. شب ها همینکه سگها در سیاهی دادو بیداد و میکردند گمان می بردم که باد با بالهای بردار و رنگ دودیش برای جانوران وحشی آواز می خواند و آنها را به کشتی و مستی فرا می خواند. باد مثل همیشه پشت شیشه های خانه می آمد و در های بسته را باز میکرد. با وز وز مانندی پشت پرده ها مخفی میشد و مرا با اشارت های شیطنت آمیزی فرا میخواند و همینکه میخواستم پیدایش کنم و از پشت پرده ها بیرونش بیاورم مثل جن ناپدید میگشت و با یک جست نامریی برنوک بالاترین شاخچه ها می نشست و باز نجوا ها و قصه هایش را از سر میگرفت. سرانجام به ستوه آمدم و در آن روز برفی که همه دور صندلی جمع بودیم از مادر پرسیدم: ـ ببوجان خانه باد ده کجاست چرا صدایشه میشنویم و خودش را نمی بینم؟ مادرم کمی از سوالم متعجب شد و پس از چرتی کوتاه جواب داد: ـ جان مادر، باد خانه نداره از هرطرف که دلش بخایه میوزه. شاه ببو که روبروی مادرم در پته دیگر نشسته بود، گفت: ـ چرا بچه ره بازی میتی مه خانیشه دیدیم، خانیش ده کوه آسمایی است، دره مابین یک غار تاریک که سر و آخرش معلوم نیست، باد نصف شوها از خو میخیزه و غلغه کنان بطرف شهر می آیه. و بعد با سرانگشت آن کوه بلند را نشانم داد، دهانم باز ماند و چشم به کوه افتاد. مریم خواهرم ـ دخترک شوخ و هوشیار، بی مهابا انگشتش را در دهانم فرو برد و خنده کنان گفت: ـ غار دیگش هم اینجاست. من چنان انگشتانش را با نوک دندان ها جویدم که چیغ وپیغش به هوا بلند شد. مادرم سیلی آبداری به زیر گوشم زد و گفت: ـ باد بخورید، کته بچه آدم نمشی. با این توبیخ به فکر باد افتادم که لابد دهان بسیار کلان دارد، آدم خوار است و در یکی از مغاره های تاریک و ترسناک کوه آسمایی زندگی میکند. از آنگاه به بعد همواره شاهد بازی باد ها با زمانه ها هستم. گوشم به پشت در است و به پشت شیشه های ارسی. باد با زبانی روان و افسونگر در گوشم آرام، آرام لایی لایی میخواند و میگوید که: دم غنیمت دان، با زمانه سخت مگیر، چه زندگی بر بنای باد آباد شده، تا بخود بجنبی خانه ریگی با طوفان شبانه هموار میشود و از هستی نشانی نمی ماند.... پایان *********** |
بالا
سال اول شمارهً پانزده اکتوبر /نومبر 2005