کابل ناتهـ، Kabulnath
|
عباس موذن
طالع آن ببر
من يك ببرم. خوب مي خورم، خوب مي نوشم و خوب هم مي پوشم. با قدرت زندگي مي كنم. همسرم شكايت مي كند و مي نالد از بس كه درد مستاجري كشيده است؛ مي گويد: « ما، در اين دنيا چيزي كم نداريم. تنها كم و كسري كه هميشه وبال گردنمان بوده، نداشتن يك كف دست خانه است. خانه اي كوچك كه مال خودمان باشد.» مي گويم : « تو، با يك ببر زندگي مي كني و از حمايت من برخوردارهستي.» اندكي خيالش راحت مي شود. اگر چه از زندگي خود و اين كه هر سال بايد زن و بچه ام را به دندان بگيرم و محل سكونتم را عوض كنم ناراحت نيستم اما خانواده ام به خصوص دختر كوچكم كه يك ماده ببر است، خيلي شكايت مي كند. همسرم مي گويد : « آخه مرد، تو يك دختر داري. بايد به فكر فرداي اين دخترهم باشي. آدم دختر دار مصيبتي دو چندان بيشتر از ديگران به دوش داره.» در طالعم نوشته شده كه نبايد صاحب خانه شوم. خدا، به پدرم تا وقتي كه مُرد، خانه اي نداد. همين طور پنج برادرم را از نعمت خانه دار شدن محروم كرده است. وقتي به مسافرت مي روم نيازي نمي بينم درِ خانه را قفل كنم. بارها، فقط در را بسته ام. يك نيروي دروني به من اطمينان مي دهد كه نيازي به كليد كردن آن نيست. تا كنون هيچ دزدي به من نزده است. احساس مي كنم شبح يك ببر بزرگ، دورتا دور محل سكونتم را پوشش مي دهد كه دزد صفتان آن را مي بينند و باعث مي شود تا حماقت نكنند به منزل من نزديك شوند. من يك ببرهستم. با غريزه هايي مثل خوب خوردن، خوب نوشيدن و همان طوري كه زنم مي گويد، غرور يك ببر را دارم. از تنهايي لذت مي برم. مورچه ها مي گويند : « تو خيلي تنبلي ؛ زياد مي خوري و كم كار مي كني. » خب، چه مي توانم بكنم اين طبيعت من است. شكارهاي بزرگ را دوست دارم، شايد به همين دليل است كه زود خسته مي شوم. همين مورچه ها خوب مي دانند نيرويي كه براي بدست آوردن يك وعده غذا مصرف مي كنم به اندازه ي دو چندان كاري ست كه آن ها در طي روز انجام مي دهند. متوجه نيستند كه نمي توانم به اندازه ي آن ها غذا بخورم. اگر به اندازه ي غذاي يك مورچه يا سوسك مصرف كنم، دو روزه طول نخواهد كشيد كه ضعيف شده و مي ميرم. همسرم كمتر از من و دخترم مي خورد. شايد به خاطراين كه او يك بز است. مي گويد : « وقتي در كنار تو هستم احساس امنيت مي كنم. مي دانم كه هيچ خطري تهديدم نمي كند ! اما از بي خياليت زجر مي كشم.» مي گويم : « تو بايد در كنار من راه بروي تا بتواني مثل من و از زاويه ي نگاه من به پيرامونت، همين طور ديگر موجودات نگاه كني تا ببيني آن ها چقدر كوچكند. » بعضي از آن ها موش هستند. فقط نيازدارند تا جمع كنند، از همه چيز. از اين كار لذت مي برند. نمي توانند خوب و مناسب خرجشان كنند. ساديسم انبار كردن دارند. ته مانده هاي وجود و موجود را جمع مي كنند. چشمهايشان عمق را نمي ببينند. مي ترسند كه يك روزغذا گيرشان نيايد و گرسنه بمانند. از مُردن مي ترسند. اين آدم ها براي دنيا نگهبانان بي نظيريند. يك نيروي غريزي به من مي گويد كه گرسنه نخواهم ماند. بعضي از اين موجوات، كركس هستند. با بال هايي قرص و محكم پرواز مي كنند اما از مردارها تغذيه مي كنند. مثل پروانه ها نمي توانند راحت و سبك پرواز كنند. بارها، آرزو كرده ام براي چند متر هم كه شده بتوانم پرواز كنم اما نمي شود. شايد به خاطر اين كه بدنم سنگين است. يك روز اين كار را خواهم كرد ؛ از بلندترين جاي دنيا خواهم پريد. خطرناك است اما به امتحانش مي ارزد. با عقاب ها احساس نزديكي مي كنم. آن ها را دوست دارم. بيشتر اوقات به تماشايشان مي نشينم. به خصوص وقتي كه شكارشان را در آسمان مي گيرند. هرچند كه صفحه ي كوچك تلويزيون نمي تواند كل حجم شكارگاه آن ها را در آسمان نشانم دهد، اما خب، همان تصويرهاي كوچك را گرفته و در ذهن خود كاملش مي كنم. درآن لحظه احساس سبكي مي كنم. دخترم هنوز خيلي كوچك است. نياز دارد در كنارم و تحت حمايتم باشد تا گرسنگي نكشد و مورد تهديد ديگران قرار نگيرد. روحيه و غرايزش مثل من است. در مقابل كوچكترين تصميمي كه برايش مي گيرم با من مخالفت مي كند. با وجود اين كه هنوز انگشت شست اش را مي مكد اما از اشتباه كردن خجالت مي كشد. هميشه در برابر حرف ها و نصيحت هايي كه به او مي كنم، غرشي براي گفتن دارد. وقتي در مقابل تصميم من به نتيجه نمي رسد پشت سر مادرش پنهان مي شود و از او مي خواهد كه به جنگ من بيايد. همسرم مي گويد : « من چه گناهي كرده ام كه بين دو ببر گيرافتاده ام. يك ببرِ نرِ بزرگ و يك ماده ببركوچك ؟» گاهي وقت ها دلم براي زنم مي سوزد و هيچ نمي گويم. با اين كه هيكلش كوچكتراز من است اما وقتي عصباني مي شود، مرا مي ترساند. نه از او بلكه به خاطر ببر بودنم است كه مي ترسم. ادامه ي عصبانيتش، قدرت و حريم مرا برهم مي زند. سعي مي كنم درآن لحظه چيزي نگويم. بايد اعتراف كنم كه خيلي دوستش دارم. بودنش تعادل قدرت را در خانواده موجب مي شود. وجودش در زنده ماندنمان اساسي ست. همين موجودات ريز و چندش آوري كه مجبورم هر روز و شب آن ها را در پيرامونم تحمل كنم اگر بفهمند كه در خانواده ام خللي پيدا شده است، هجوم آورده ما را تكه پاره مي كنند و مي خورند. اين جانوران را نبايد دست كم گرفت. به خصوص حالا كه ديگر باسواد شده و با استفاده از تجارت يك دقيقه اي، همين طور مديريت يك دقيقه اي، سوراخ در رو ها را خوب مي شناسند. سلول هاي مغزشان براي يك كار برنامه ريزي شده و آن هم زندگي در يك دقيقه است ! همسرم به اين قضيه پي برده و از نقطه ضعف من نسبت به خودش استفاده نمي كند. عصباني كه مي شود خيلي تند و تيز است اما اين را خوب مي داند كه چه موقع بايد عصباني بشود. سعي مي كند در هنگام مناسب به چنين عملي دست بزند. الان نيز يكي از همان روزهاست كه زنم نبايد به پرو پاي من بپيچد چون قرارداد اجاره خانه ام تمام شده و اعصابم براي پيدا كردن جاي مناسب ديگري به هم خورده است. براي انتخاب محل سكونت از او نظري نمي خواهم. خودم بايد تصميم بگيرم. بالاخره نگاه او از چشمان يك بز صادر مي شود. مثل من نمي تواند خطرات چنين جنگلي را ببيند. حالا، صاحب خانه ي من يك گربه است. به آرامي و ناز و ادا با من صحبت مي كند. خيلي دوست دارد همان جا بمانم و قراردادم را تمديد كنم، اما از بودن زير بار منت يك گربه ديگر خسته شده ام. صاحب خانه ي دو سال پيش من، يك گراز بود. نيمه شب ها سرو صداي او با زنش كه روي تخت خوابشان غلت مي خوردند نمي گذاشت راحت بخوابم. هميشه بوي بدي از بالا مي آمد و تعفن آشغال زباله هايي كه بعضي اوقات هفته اي يك بارهم آن ها را بيرون نمي انداخت. صاحب خانه ي پيش از او يك كرگدن بود. از صداي خرناس كشيدنش مي فهميدم كه به خانه آمده است. مي گفت : « من عادت كرده ام فقط به جلو خودم نگاه كنم. ديگران بايد مواظب باشند تا زير پايم له نشوند. به من چه كه چه چيزي در اين طرف و آن طرفم وجود دارد وقتي كه فقط نياز دارم جلوم را ببينم ! چيزي كه چشمانم نبيند براي من چه فايده اي دارد؟ بالاخره اگر خداوند چنين احتياطي را از من خواسته بود چشمهايم را به گونه اي مي آفريد تا بتوانم مثل خودش همه چيز را بببينم.» حتا احتياط يك فيل را هم نداشت. فيل ها مي توانند موجودات ريز را ببينند. يكي از همين فيل ها مي گفت : « موجودات كوچك و ريز براي ما خيلي خطرناكند. شايد يكي از علت هايي كه باعث شده است درحين بزرگ بودن فكرهم بكنيم همين است كه مراقب آن هايي كه به چشم نمي آيند هم هستيم. مثلن همين موش ها، ممكن است اتفاقي يكي شان زير پايمان برود، آن وقت است كه با سر به زمين مي خوريم. زمين كه بخوريم، تازه اگر سالم مانده باشيم بلند شدنمان مصيبت است. جانوران ريز براي ما خطرناك تر از موجوداتي هم قد خودمان هستند. » يك كوچه پايين تر، آپارتماني را ديده ام كه مال دو قورباغه ي پير است. هردوي آن ها بازنشسته ي آموزش و پرورش هستند. آقاي قورباغه مي گويد : « قبلن پسرم اين جا مي نشست اما زنش كه يك ملخ بود نتوانست در كنار ما زندگي كند. خانه اي خريدند واز پيش ما رفتند. ما هم، خب خودتان بهتر مي دانيد كه هزينه هاي زندگي چقدر بالاست ! مجبوريم اين جا را اجاره دهيم تا كمك خرجمان باشد. » بايد چرتكه بياندازم تا ببينم به آن جا اسباب كشي بكنم يا نه. شايد اين كار را بكنم. هرچه باشد آن ها دو قورباغه ي بي آزارند. به خصوص از وقتي كه فهميده اند، يك دختربچه دارم به نسبت جاهاي ديگر اجاره ي كمتري را پيشنهاد كرده اند. گاهي اوقات فكر مي كنم اگر صاحب خانه شوم مستاجرم چه كسي خواهد بود ؟ ممكن است يك شير و يا يك سنجاقك باشد، نمي دانم. آن چه مهم است، وسوسه مي شوم خانه دار شدن را تجربه كنم. اين قسمتي از غرايزمن نيست اما بايد خوشايند باشد. شايد به خاطر اين است كه با يك بز، زندگي مي كنم. شايدم به خاطر اين كه با يك ببر ازدواج نكرده ام تا از همان روز اول زندگي، يكي مان يكي ديگر را تكه پاره كند ! مدتي ست كه احساس مي كنم پنجه هايم كوچك تر شده اند. شب ها خواب هاي پريشان مي بينم. خواب مي بينم، همه ي موجودات ريز و درشتي كه در اطرافم زندگي مي كنند صاحب خانه شده اند. هر كجا كه مي روم، مي ترسند و درها را به رويم مي بندند. خواب مي بينم اين حشره ها بر گرده ي من بالا و پايين مي پرند و مرا مسخره مي كنند. همه ي اتاق ها با آينه ساخته شده است. مي بينم، ببركَ م بزرگ شده و با يك نهنگ ازدواج كرده است، اتفاقي كه براي من يك كابوس است. به همسرم وصيت كرده ام هيچ وقت نگذارد كه او با يك نهنگ زندگي كند. به دخترم مي گويم : « تو بايد با يك اژدها ازدواج كني. در سايه ي يك اژدها بودن آرامشي دارد كه حتا در كنار ببر بودن هم ندارد.» نمي دانم چگونه اين كابوس ها مي توانند به ذهن من راه يابند؟ شايد به خاطر آينه است. آينه ام، در يكي از روزهاي اسباب كشي تَرَ ك برداشت. سعي مي كنم به آن نگاه نكنم چون وقتي خود را در آن مي بينم به طور مضحكي خنده دار به نظر مي آيم. به خودم و به راه رفتنم كه خيلي كج و كوله است مي خندم. اين مال صبح است كه از خواب بلند مي شوم چون آخر شب وقتي به خانه باز مي گردم ديگر حال و حوصله ي خنديدن به آن ببر درون آينه را هم ندارم. ستاره ها، مرگ سختي را براي متولدين سال ببر پيش بيني كرده اند. آن ها با تصادفي بزرگ و سخت كه در تقديرشان نوشته شده جان مي دهند. چشم هايم تار شده و كوپالم به سفتي سابق نيست. از چيزي يا اتفاقي كه هنوز نيافتاده و نمي دانم چيست، مي ترسم ! همسرم مي گويد : « تو داري تغيير مي كني. تغييري كه با طبيعت تو مغايرت دارد. » مي گويم : « اولين شب يك زمستان، در شروع نيمه ي يلدا به دنيا آمده ام.» ستاره ها مي گويند : « در خانه ي ببرها، هيچ بلايي نازل نمي شود. حتا هيچ دزدي جراَت نمي كند به لانه ي آن ها نزديك شود.» به ستاره ها نگاه مي كنم. آن ها روي طالعم، دو گوش خرگوش، يك كله ي فيل و دو پاي مورچه كشيده اند. يعني ممكن است پيش بيني يك بز درست باشد!
شهريور84 *********** |
بالا
سال اول شمارهً بيستم جنوری 2006