کابل ناتهـ، Kabulnath
|
طنز
غلام عباس موذن همسايگي درختان صنوبر
من، كارمند دونپايهي شهرداري هستم ؛ پيك موتوري دفتر رياست. حقوقام با خرج و مخارج زندهگيام جور در نميآمد، به همين خاطر پيشنهاد مديرم را مبني بر قبول شغل " مردهشوري" پذيرفتم. كمتر كسي اين كار را ميكرد. اصلا زير بار نميرفت. مردم از ترافيك مرده هاي خود شكايت كرده بودند. اعتراض پشت اعتراض ! به همين جهت يك غسالخانهي اضافي در حومهي ضلع جنوبي گورستان ساخته شد. مدير پرسنلي اداره، آقاي مقني ميگفت: « در اين سازمان عريض و طويل، بحران دو مردهشور برايمان معضلي شده است! امان از دست اين كارمندان ! دائم از كمبود حقوق و مزاياي خود مينالند و نزد اين و آن گريه و زاري ميكنند، اما حاضر نيستند يك قدم براي ترقي خودشان بر دارند. به جاي دو متر زبان كه فقط آه و ناله را خوب ادا ميكند، اگر يك مثقال از فكرشان را به كار ميانداختند و همت به خرج ميدادند، ميتوانستند مثل از ما بهتران اموراتشان را بگذرانند. خوب، مردهشوري بهترين حقوق و مزايا را دارد! تازه، به جز حقوق ماهيانه، كلي از صاحب ميت بابت انعام و يا چه ميدانم، مثلا شادي روح اموات، ميتوانند بگيرند و براي خود جداگانه پسانداز كنند! بفرماييد اين هم تفنگ، كو آن جرعتي كه بتواند شليك كند ؟ فقط ادعا دارند. آن هم ادعاهايي كه كمر خر را ميشكند.»
يك زوج درخواست كرده بودند. يك زن براي شستن مُردههاي مونث و يك مرد براي جنازههايي كه مذكرند. البته زن و شوهري كه كارمند شهرداري هم باشند. يك روز صبح زود، قبل از آن كه آقاي رئيس تشريف بياورند، من كنار دفترش اين پا و آن پا ميكردم. مثل هميشه تند و سريع آمد. خوشبختانه چند اطلاعيه، مبني بر روز و ساعت برگزاري جشنوارهي جهاني شدن تمدنها، از دبيرخانهي رياست كل با خودم آورده بودم تا دستورش را براي نصب در تابلو اعلانات ستاد، از ايشان بگيرم. همين را بهانه كردم و داخل اتاقاش شدم. مرا كه ديد انگار به ياد بدهكاريهاش افتاده باشد ! از طرفي ميخواست فرم و پرستيژ مدير بودناش را حفظ كرده باشد، از طرف ديگر ديدن من آن هم اول صبح، ناراحتاش ميكرد. درخواستام را كه به او گفتم، نميدانيد چهقدر خوشحال شد ! فوري دستور داد دو فنجان چاي آوردند! سپس خندهاي از ته دل كرد و گفت: « ميدانستم تو يك كارمند نمونه و پر دل و جرأتي. عنصر مهم در زندهگي، درآمدي پاك و حلال است كه بتواني با آن آبرومندانه امرار معاش كني. و چه كاري بهتر از اين ! پيش از هر چيز، به تو گفته باشم، با قبول كردن اين كار، مشكل اجاره خانه، همچنين مساعدههايي كه وسط هر ماه درخواست ميكني، ديگر براي هميشه بر طرف خواهد شد.» گفتم : "البته جسارته آقاي مهندس! اما من به بهانهي همين مزايايي كه گفته بوديد و صد و بيست ساعت اضافهكاري فيكسي كه قولاش را به من و خانمام دادهايد، توانستم با هزار و يك جان و مرگي به همسرم بقبولانم كه فقط براي مدت دو سال اين كار را تحمل كند." يك باب خانهي هفتاد و پنج متري بود كه به صورت مجاني به ما تعلق ميگرفت. البته اين خانه در يك كيلومتري گوشهي شرقي قبرستان بنا شده بود. دور تا دورش را درختان جوان صنوبر پر كرده بودند. پنجرهي آشپزخانهاش رو به دشتي سرسبز باز ميشد، اما مهمتر از آن پنجرهي اتاق خواباش بود كه از آن ميتوانستم مردمي را كه به مسجد قبرستان داخل يا از آن خارج ميشوند، ببينم. شراره از آشپزخانهي آنجا خوشاش آمده بود. شايد هم يكي از دلايل قبول كردناش همين بود. از همان اول ازدواجمان عاشق آشپزخانهاي بود كه دور تا دورش را كابينت زده باشند، با يك فرگاز كه بتواند با آن هنر آشپزياش را به من نشان دهد. خيلي جر و بحث كردم ! راضي نميشد. حتا يك بار تنها چمدان باقي مانده از جهيزيهاش را بست و هشت روز به شهرستان، پيش مادر پيرش رفته بود به قهر. مادرش نصيحتاش كرده بود كه: خوشا به سعادتي كه نصيبتان شده ! لااقل ميتواني از حالا به فكر يك قبر براي من باشي. اصلا، با سابقهاي كه شما در آن شهر داريد، ميتوانيد يك قبر خانوادهگي را با نصف قيمت بازار، البته براي بعد از عمر طبيعي، براي خودتان دست و پا كنيد. مرخصياش تمام شده بود كه برگشت. هنوز كاملا راضي نشده بود. گفت: « تو يك زن نيستي كه بفهمي من چه ميگويم ! » به او گفتم: فك و فاميلي در اينجا نداريم تا تمسخرمان كنند. تازه ثواب دنيا و آخرت را كه دارد هيچ، مفت و مجاني هم از دست ليچار صاحبخانهها خلاص ميشويم. مهم اين است كه ما هنوز كارمند دولتايم. البته شراره حق داشت. ميگفت: من از فاميل كه خجالت نميكشم، مردهشورشان را ببرند! من از همكاران خودم شرم سارم. اگر بفهمند بعدِ كلي سابقهكار در آبدارخانه، حالا آمدهام و مردهشوري ميكنم، به ما چه ميگويند؟ به او گفتم : "اين چه فكريست كه ميكني؟ بايد براي آيندهي بچهاي كه در شكم داري، نقشه بكشي. به همكاران چه ربطي دارد؟ مگر ما در دغلبازي آنها كه در اداره يا بيرون انجام ميدهند، دخالتي ميكنيم يا اين كه ميخواهيم رفت و آمدي با آنها داشته باشيم؟ بايد از خدا شرم سار باشيم و از بچه اي كه خدا به ما مي دهد. لااقل تا بچهمان به مدرسه نرفته ميتوانيم حقوقمان را پسانداز كنيم و براي آيندهي او خودمان را بچلانيم."
ده روز مرخصي گرفتيم. اول مرداد ماه بود كه خانه را از مسؤول ثبت متوفيات شهر تحويل گرفتم. خوشبختانه من و شراره، هيچكدام از محيط قبرستان نميترسيم. هر دوي ما در طول بمبباران جنگ، آن قدر جنازههاي جوراجور ديدهايم كه محيط اينجا برايمان مثل بهشت برين است ! نميدانم، گذشت عمر باعث ميشود تا قلب آدمها رقيق شود يا جنازههايي كه ما ميشوييم. بر عكس صحبتهاي مردم كه ميگويند شغل مردهشوري آدم را بياحساس و سنگدل ميكند، بايد بگويم كه اين طور نيست. تازه متوجه شدهام همهي كارمندان به نوعي مردهشورند! روش شستن است كه با هم فرق ميكند. بايد تحمل كرد. اينجا مثل عوارضي اتوبان است. همهي آدمها به اجبار يك روز بايد از زير دستان ما بگذرند. تنها نارحتي من اين است كه نتوانستهام به قولي كه به همسرم دادهام، عمل كنم. قرار بود مدت دو سال اينجا بمانيم، اما اكنون پسرمان چهار سالاش را تمام كرده. شراره اعتراضي نميكند. شايد به خاطر صنوبرهاييست كه به آنها عادت كرده است ! تصميم دارم تا در كنار مسجد قبرستان، دكهي سيگارفروشي راه بيندازم. شايد كمك خرجمان باشد. در اين جا سيگارفروشي درآمد خوبي دارد. به فكر دو سال ديگري هستم كه منصور بايد برود مدرسه. شراره ميگويد: اگر قسمت ما شد و دو باره برگشتيم توي شهر، يكي از همين درختهاي صنوبر را با خودم مي برم تا در حياط خانه مان بكارم.
*********** |
بالا
سال اول شمارهً بيست و دوم فبروری 2006