کابل ناتهـ، Kabulnath
شادروان ناصر غرغشت
|
زنده یاد محی الدین انیس
نوشتهء شادروان محمد ناصر غرغشت
یک فنجان قهوه
غلام محی الدین انیس قسمت زیادی از دوره جوانی خود را در مصر و شام صبری کرده و با قهوه و سیگار مصری سخت در بند الفت افتاده بود. «انیس» را از هنگام که در سرای روغن فروشی ده افغانان بساط نامه نگاری خود را نو چیده بود، می شناختم. ولی در ظرف مدت بسیار کم نظر به عشق و سوداییکه به خواندان و نوشتن داشتم گاه گاهی در همان اطاق تنگ و محدود او که جز یک چارپایی و لوازم تحریر از اسباب تجمل چیزدیگری در آن وجود نداشت به دیدنش میرفتم. خوش خوش کار انیس اوج گرفت و اخبارش مورد توجه عامه واقع شده و بازار پیدا کرد. ولی ما از وطن آواره و برای کسب دانش رهسپار خارج شدیم. هنگامه و آوازه کار انیس تا آنطرف ها بما میرسید و چون او مشعل فروزان نهضت درادر وطن بدست گرفته بود به زودترین فرصت رفقا، دوستان همکاران و پیروانی پیدا نمود و در جرگه وطن پرستان واقعی جا و مقامی حاصل کرد. و به مبارزات خود علنأ قیام نمود. اخبار اینس مشعل روشنی گردید که دوش به دوش جریده امان افغان، نسیم سحر و مجلهء معروف معارف وغیره در راه تنویر افکار گام های سریعی برداشت. حیف که عمر انیس کوتاه و دولت مستعجل بود، وقتیکه من به وطن بازگشتم ستاره عمر او در حال افول بود. انیس مریض بود، در گوشهء عزلت، بیکار و بیمار، در عالم فقرو غربت، در آتش یاس و حرمان میسوخت. او از فریدون و فریده گک خود جدا بسر میبرد، زیرا از آن میترسید که اولاد نازنینش به درد جانگاه و مرض کشنده ای که خودش دچار آن شده بود، مبتلا نشوند، باز میان او و همسرش هم خوب نبود. طبیعت محی الدین و طایر روح « انیس » از فراز اوقیانوس ها بال گشوده به این شهر ویرانه درین قفس تنگ ظلمانی، تحت تاثیر عادات و عنعنات، نادانی و غفلت مردم ما قرار گرفته بود. در نتیجه معلومش گردیده بود که از هیچ چیز لذت نمیبرد، آیا ماهیی که از دریا وسیع و خروشان با ساحل می افتد، دیگر برایش زندگی چه لذتی خواهد داشت. من در پایان سال ١٣١٢ با او در جرگه دیگر یارانش مددگار گردیدم. خاطراتی از آوان زندگی و مرگ او، از اضطرابات او، فقر نامرادی او، از قدرناشناسی انبای زمان و محرومیت ها و زحماتیکه او تحت تاثیر آن قرار گرفته بود ولی روح و معنویت قوی او در زیر فشار این همه ادیار، شکسته نشده بود. در حافظه دارم که اینک صحنه از آن همه محرومیت های او را به مجموعهء فوق العاده روزنامه انیس که کنون تصدی آن را دوست دانشمندم محمد شفیع «رهگذر» در عهده دارد مینویسم و تقدیم میدارم تا اگر لازم دانند به نشر آن پرداخته شود ***** روزگاری بود که در بدل نیم افغانی طعام چاشت مختصری در رستوان هوتل کابل به آنانیکه جرأت ورود به آنجا را داشتند، میدادند. معاون یا اگر درست بگویم شاگرد محی الدین انیس مرحوم استاد رشید «لطیفی» در آن وقت متصدی نشر مجلهء صحیه بود که به نگارندگی او مجله رونق خاصی و جالبی را احراز نموده بود. این شخص که رفیق و همکار صمیمی و در ضمن آمر من بود رابطهء مرا که تازه در صحنهء نویسندگی قدم گذاشته بودم، با محی الدین انیس استحکام بخشیده بود. انیس بیکار و بیمار بود، علیل و ناتوان بود، او در ضمن صحبت های خود میگفت: "من مسلول بود ولی خط بری من به ولایت پکیتا که این راه های صعب العبور را پیاده برای استخلاص وطنم از شداید استبداد و طرد سقویان طی کردم مرا به این حال پر ملال در انداخت." علاقه او به دکتور و دوا آنقدر محکوم بود که «لطیفی» و مرا که در آن هنگام ترجمان لسان ترکی در مدیریت مستقل طبیبه بودم وسیله ارتباط قرار داد بود و ما نیز به این آرزو و امید او تا حد توان و قدرتیکه میسر مان بود لبیک گفته این خدمت را برای آن مرد مجاهد انجام میدادیم. غیر از ادویه ئیکه به او نسخه میدادند «وین روز» یکی از دواهای مؤثر و ارزنده ای بود که در وقت لازم از مرگش نجات میداد. یک روز چاشت، بعد از صرف غذا وقتی از هوتل خارج شدیم رفقا سر کار خود رفتند، من برای خرید سگرت از ایشان جدا شدم، قضا مرا جانب محل بود و باش «انیس» که در بالای کافه دلبر یعنی ادارهً سابقه جریده انیس بود، کشانید. خواستم او عیادتی بجا آورده و از حال و احوال او که در آن روزها خیلی دردمند بود جویا شوم. دروازه مدخل اطاق نشیمن او باز و درب حجلهء خواب او کشوده بود، سروصدای از در دوم داخل خوابگاه او شدم، دیدم «انیس» روی بستر، راستان افتاده و کف سفید از دهنش بیرون می آمد. و حباب کلانی را تشکیل داده بود. نزدیک شدم، چشمان گرد میشی و فراخ به سقف دوخته و کاملأ از خود بدر رفته دیدم. اطراف خود را نگریستم، دیدم روی میز، پهلوی چارپایی او قدحی در پهلوی بوتل وین روژنگون غلطیده بود و قطره ی از آن مایع جانبخش انیس در آن دیده نمیشد. ایوای گفته بدون تأمل و اندیشه به حال احتضار او دوان دوان از اطاق برآمده و به دیپوی ادویه که آنوقت نزدیک پل شاهی بود به شتاب روان شدم، کاکا امیر محمد مرحوم تحویلدار ادویه که خدایش بیامرزاد نو از دیپو بر امده و از پله های زینه به زیر می آمد. مرا که به آن حال تلاش و وارخطا دید با عجله پرسید: ـ خیریت است. چرا شتابداری؟! گفتم: کاکا «انیس» در حال احتضار است ،وین روژش خلاص شده، رجا میکنم یک بوتل... او هم که مرد معروف و با انیس دوست بود از تلاش من سخت تکان خورد و باهم به مخزن دیپو رفتیم، یک شیشه را بمن داده و بوتل دیگر را خودش گرفت. وقتیکه با قاشق قطرات وین را در دهن «انیس» میریختم کاکا نیز رسید، به حال زار انیس چند قطره اشک بریخت زیرا مطمئن نبود که او زنده است، یا زنده خواهد شد. با این هم مانع جد و جهد من نگردید و به نوشانیدن وین بامن یاری کرد. آواز قرقر از حلقوم انیس طنین افگند آهسته خود در رگ هایش به جولان شد، رنگ سفید و او به زردی و بعد به سرخی گرائید و شاید بعد نیم ساعت که با گرمی دورانی بدنش حرارت گرفته بود؛ چشمن گرد گلان خود را به ما دور داده، با اشاره پیش خود خواند. دو قطره اشک در چشمانش گره بسته بود به گفته های او گوش فرا دادیم، آهسته و با تأنی، کنده کنده و شمرده گفت: ـ ای خدا! باز چرا به زندگی چشم گشودم، اینها چرا، چرا!؟... در پایان اشاره دست به تهدید نمود و کلمات ذیل را نرم نرم به زبان آورد: ـ ای برادر! میگذاشتی تا میمردم با من چه کار داشتی؟ اینس از پنجهء مرگ رهایی یافته بود یک سال و چند ماه ازین تاریخ گذشته بود روز جمعه رفقا میله ای در قلعهء حاجی غلام حیدر تاجر، در علاوالدین برای تسلی و دلداری « انیس» خویش که در آنجا ساکن و در خوان آن مرد خداجوی شریک گردیده بود چاق نموده و در محضر آن بیمار زار و و نحیف که جزء مقی در او باقی نمانده بود، به توق و مزاق و ساز ونواز پرداختیم وصحنهء جالب و دلفریبی را محض برای غم غلطی و خوشی خاطر او که رنج و الم بیماری و غمای زمانه و نا امیدی ها را فراموش کند، برپا کردیم. کباب ها جور شد، خوراک های لذیذ و مقوی که با دستان ماهر «سرور رفاه» مرحوم تهیه شده بود ایستاده پای و در عالم سرور و نشاط صرف گردید، هرکس می کوشید که به این محفل رنگ شوخی و ظرافت داده و موقع نه دهند که خاموشی حکمفرما گردد انیس عزیزما به یاد درد جانکاهی که یک شش او را پرده بیفتد و غبار ملال ولو برای یک لحظه باشد در چهره اش پیدا گردد. « انیس » هم میکوشید تا به دلدادگان خود قوت بخشیده و ایشان را از رنج و درد خود غافل نگاه دارد لذا حرکت میکرد وبا هرکس هر چه دلش میخواست میگفت می بخشید و خنده های ملیح از لبان بی رنگ نثار آنانیکه به او مایهء امید و تسلی بودند، میکرد. هوا مانند جوش و خروش رفقا در گرمی و حرارت خود می افزود، در چاشت ترق رفقا دیگر طاقت گرمی را نیاوردند جامعه از تن برکندند و یکان یکان در بین نهریکه از مقابل برنده اطاق او در جریان بود به تنی برداختند، من هم به پیروی از آنان این عمل را انجام دادم. آنوقت بود یعنی در حالیکه تا شانه در آب غرق بودم، « انیس » یک فنجان قهوه را که تیار نگهداشته بود، با دست های لرزان به من نزدیک کرده، گفت: رفیق بگیر، این بیادگار و پاداش همان قدح وین روژ تست که مرا از مرگ حتمی رهانید!
*********** |
بالا
سال اول شمارهً پانزده اکتوبر /نومبر 2005