کابل ناتهـ، Kabulnath
|
پورتریت علامه محمود طرزی، نقاشی استاد چیره دست کشور که شهرت بین المللی دارند، جناب سید عمر برهنه معصوم به قلم علامه محمود طرزی وطن عزیزم، افغانستان
و برادران دینم، افغانیان را خطاب
ابوطن عزیز! وای مسکن بمحبت انگیز! از هنگامیکه سوق مجبوریت، و دوق غربت مرا از خاک پاک دل چسپ صفاناک برون انداخته، و تسیار قسمت، و اضطرار معذوریت از دیدار فرحت آثار آب و هوای دلا و یزت محرومم ساخته، خنجر فراقت جگرم را پاره پاره نموده، ودرد حرمانت وجودم را پامال الم داشته. نمیدانم دلم را بچه گونه از حرمانت تسلیت بخشم، و نمی فهمم بچه حیلیهء قلبم را از هجرانت شکیبایی دهم! کجا تسلیت؟ و چسان شکیبایی؟ در حالیکه اجزای قردیهء وجودم از خاک پاک تو تشکیل یافته باشد؛ و ذوات بدایت حیاتم از آب و هوای جانفرای تو جمع آمده باشد؛ و اول خطوهء مرحله زندگانی ام عبارت از زمین دل نشین تو باشد؛ و گوشت و پوست و استخوانم همه گی بخاک و آب، و هوای تو پرورش یافته باشد. پس چسان میشود که خاک پاکت را فراموش نمایم، و و دل را بدوریت تسلی و شکیبایی بخشم!! عشق تو در درونم و مهر تو در دلم، با شیر اندرون شد و با جان بدر شود. نمیدانم! از هوای جانفزایت سخن رانم، یا آنکه آبهای حیات بخشایت را بخاطر آرم، اگر از هوایت در زنم آه جانکا هم روی هوا را تیره خواهد نمود. و اگر انهار با صفایت را بخاطر آرم، خونابهء سرشکم انهار خونباری جریان خواهد داد. ای شهر شهیر خوش تعمیر محبت تخمیر (کابل) که دائرهء افغانستان جنت نشان را مرکزی، و امارت اسلامیهء آن سامانرا پایتخت! قطره آب نا یابیکه در وسط گل چکیدهء؛ و گل طراوت بخش سادابی، که زینت جملستان اسلامیت گشته! بقدر ده ملیون نفوس اسلام را مرجعی، و مقدار ده دوازده ولایات بنام را ملجأ. کهستانت، کلستانیست ک از هارش کل انسان است، و چاره ات؛ بستانیست که دوازده هزارش باغبانست. ولی هزار افسوس که ساکنانت در شور و شر، و انسانهایت همه گی از حال و احوال عالم بیخبراند. قدر و حیثیتت را نمیدانند و مزیت و اهمیت موقعت را نمی شناسند. پردهء غفلت و عطالت چشمهای شانرا چنان پوشیده که دشمن جان و ایمانت را نمی بینند. قلع وقمع همدیگر دستهای شانرا چنان بسته که به تربیت و ترقیت نمیکوشند. حرص و طمع جان و مال همدیگر، افکار شانرا چنان مشغول داشته که حریصان و طامعان خاک پاکت را هیچ بخاطر نمی آورند. و عدم تعمم مدنیت و عدالت و وجود جفا و اذیت در وجود قورای شان آنقدر قوت و قدرت نمانده که گلو گاه نازنینت را در زیر فشار و تحت تضبیق چنک حریصان بیدینت می بینند، ولی چارهً تخلیصت را نمی اندیشند، و نمی بینند. حلانکه دشمنان پرتلبیس و نسیرنگت، و طامعان فساد پیشهء هزارآهنگت گوگاه نازنین بسیار معتنای خیر متیدنت را چنان در تحت فشار آورده که مجال حرکت برایت نگذاشته، چنان منتظر فرصت، و مترقبت حیلت اخذ و استیلایت نشتته اند که لمهء از دقت، و لحظه از مفسدت فارغ نگشته اند. و تنها گلوگاه ترانیف بلکه گذرگاه معتنابهای ولایت جسیمهء پرگلزار ذی ایثار زر بارت یعنی (قندهار) را نیز چند گاهیست که گذر نموده، و حالا در فکر در فکر تقب و شکافتن، کر گاهت افتاده،و حالانکه ساکنات تا مجال گذر گاه و کمرگاهت را نیز نمی شناسندف گذرگاهت درهً (بولان) کمرگاهت (کوه کوژک) عظیم ایشان است.[1] حال آنکه از طرف غربی و شمالی دو ایالت جسیمهء قدیمهء حاصلخیز زر و نرمعتنابهای (هرات) و (ترکستان) را نیز دشمن حریص بسیار قوی بدرنک یاتائی و درنک دیگر با دوازده ملیون جیوش منتظم بر توپ و تفنگ احاطه و انحصار نموده که لاسمح الله! اگر این غفلت و نادانی و این عطالت و بیخبری در میان ساکنانت بهمین صورت حکم فرما باشد در مدت بسیار قلیلی هتک عرض و ناموس و حقارت و اسارت آن دشمن بیدین قوی وجودت را پامال خواهد نمود. پس ابوطن عزیز، وای حاک عشرت انگیز! عمریست که از خاک پاکت جدا گشته ام و در دیار غربت عزیزترین ایام بهار شبابم را میگذرانم. ولی بازهم لحظهء از خیالت فارغ نیم، و لمحهء از محبت و احوالت چشم نمی پوشم. چونکه کرده محسمهء زمین بر سرمیزم همیشه موضوعست و حریطه های قطعات عالم در دیوار های اتاقم آویخته. طوفان مخروتیت دوام بیخبری اهل وطن عزیز سفینهء وجودم را می شکند، و قیود آن عقلم را در گرداب بحر یأس و حسرت غرق و ناپدید میکند. ولی بجز از گریهء حسرت دگر چیزی از دستم نمی آید. سبحان الله! این کلمه مقدس [وطن]تاچه درجه تاثیرات غریبهء بر حسیات انسانی اجرا می نماید که از گرفتن اسم آن وجود انسان را ارعشهء حاصل میشود، و به تذکار یاد آن قلب و حواس انسان را جاذبه بس غریبی استیلا مینماید. یکی از ادیبان خرد بنیان میگوید که: چنانچه عقل، بیک قوت بسیار قوئی بر حقیقت این قضیه حکم می کند که مثلث دیگر، و مربع دیگر است.همچنان وجدان نیز حکم میکند که: (وطن دیگر، و خارج وطن دیگر است) آیا نمی بینیدکه شیر خوارکان گهوارهً شانرا؛ اطفال بازیچه شانرا، جوانان معیشتگاه شانرا، پیران گوشه فراغ شانرا، اولاد والده شانرا، مادران عائله شانرا بچه گونه حسیات غریبی دوست میدارند! این است که انسان نیز وطن خود شرابه همچنان حسیات بدیعی دوست میدارد. و این حسیات عبارت از میل طبیعی، که عزیزترین مواهب قدرت آلهی است اول به تنفس هوای وطن آغاز میکند. انسان وطن خود را دوست دارد! زیرا مادهء وجودش جزء ی از اجزای همان وطن است. انسان وطن خود را دوست دارد! زیرا مقبرهء سکون ابدی اجدادش که باعث وجود او شده اند، و جلوه گاه ظهور اولادش که نتیجهء حیات او خواهند شد همانا خاک پاک وطن است. انسان وطن خود را دوست دارد! زیرا به سبب اشتراک لسان، و اتحاد منفعت، و کثرت موانست انسانرا با اینای وطن یک قرابت قلب و یک اخوت افکار حاصل شده است. پس ابوطن عزیز! من نیز تر دوست دارم زیرا حیاتم به هوای تو تنفس نموده، و اول افتتاح نظرم بخاک پاک تو برخورده است، و مادهء وجودم جزء ی از اجزای تست، اجدادم در زمین دلنشین تو مدفونست، اقاربم در خاک پاک تو توطن دارند، قرابت قلبی، و اخوت افکار ابنای وطن بر من فرض عین گردیده، لیکن چکنم که سوق مجبوریت و تسیار قسمت مرا از تو جدا ساخته، و پای رفتارم را بسویت قطع نموده و رسیدنم را به کوه یت محال انداخته، لاجرم از پلاد شام بسویت سلامی میفرستم و از دیار «روم» بکویت پیامی مینویسم. ای اخوان دینم، و ای هموطنان ذی یقینم افغانیان شجاعت و بسالت توامان! پنبه غفلت را از گوش تان بدر دارید. و غطای جهالت را از پیش چشم تان بدر کشید و یکبار با اطراف و جوانب تان احالهء نظر نمائید. پس بنگرید که چار اطراف تان را دشمنان دین و ناموس و اعدای جان و ماله احاطه نموده و از هر طرف عالم سیلاب های طوفان نمای کفر بجوش و خروش آمده و از هر سوی دنیا دریا های بلا انتهای دول ذی قوت، و اقتدار اجانبه سیلان و جریان گرفته تا آنکه ملت مبینهء ما را غرق و ناپدید سازند و استقلال قومیت ما را از میان بر اندازند. آیا نمی بینید فرنکانرا که از اقصای غرب و انتهای شرق ببهانه نشر مدنیت و وسیله اشتهار انسانیت برخاسته از هند تا سند، و از مصر تا چین، و از قفقاس تا کنار جیحون اکثر روی زمین را استیلا نموده اند؟ و چقدر بلاد های اسلامیه را مانند جزایر غرب، و جبل طارق و مصر و هند و سند و بلوچ و سمرقند و بخارا و مرو و خیوا و قفقاس و غیر ذالک را ضبط و تسخیر نمودند. و از سلب اموال و هتک عرض وناموس، و محو استقلال و سائرهء شان هیچ فروگذاری نکردند. پس اینستکه حالا از چار جهت گلوی شما را نیز بفشار بسیار سختی محکم گرفته اند. و از غفلت و بطائت و عدم علم و معرفت شما استفاده خوبی گرفته بصدد استیلای وطن عزیز شما نیز برآمده اند. حالآنکه شما این مسئله را هیچ ملاحظه نمیکنید. و چارهء انجام کار تانرا هیچ نمی اندیشید. حب وطن، عبارت از دوست داشتن سر او خانه و باغ و باغچه نیست: بلکه حب وطن آنستکه در مقابل دشمن در پیش هر یکوجب زمین وطن، انسان جان خود را فدا نماید و برای ندادن یکذره خاک وطن انسان خون خود را اهیا نماید. و از برای ترقی و اعتلای وطن انسان هرگونه مهالک را برخود هموار نماید. و اگر یک نقص و قصوری در راه ترقی و تحفظ وطن به بیند همان لحظه انسان آن را هر آنقدر که وسعش برسد اصلاح نماید. پس در جائیکه این مرض مهلک بی اتفاقی و این وبای خان مان سوز بی اتحادی در میان شما حکم فرما باشد و این بلای خانه بر انداز، بی معرفتی، و این درد بیدوای نادانی در مابین شما یومأ فیوم روبه ازدیاد آرد نتیجهء حال تان و خاتمهء وطن تان یکجا منجر خواهد شد؟ بی اتفاقی، و بی اتحادی چنان داء عدیم الدوائیست که دولتهای عظیمه، و ملتهای جسیمهء لابعد و لایحصی را از بیخ و بن برکنده است و نفاق و اتحاد چنان غذای جان بخش حیات بخشائیست که حکومات صغیره و جمعیات بس قلیلهء را از حضیض مذلت و اسارت باوج عزت و سعادت نشانده است. ********* |
بالا
سال اول شمارهً سیزده سپتمبر/ اکتوبر 2005