همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

نوشتهء فروغگر

 

 

فصل خروشان خون درافغان زمين

                                      يا

                   لحظه های سربی تير باران  

 

 

" در فصل تشنه کامی باران

ديريست مرا در چار راه توطئه  تيرباران کرده اند

و کوره دشت باير بی آب

خو ن داغ مرا عاشقانه نوشيده است

و سپاهيان ظلمت

با شاژر لبالب از گلوله های نفرت و نفرين

ازمقابل من رژه می روند .... "

 

اين ضجهء دل خونينی است که با سرودن آن لب ها آبله می زنند و چشمان اشک می ريزند، انديشه های به چاشنی می آيند، اشباح جان می گيرند، قد راست می کنند و راهی را جستجو می کنند که پرتو پيموده است.

اين راه راه ابديت است که از آدم  تا اين دم ازاين دم تا ماًشاءالله ادامه دارد و از برجهای فلکی با الهام بروج آسمانی زمين را به لرزه می آورد تا خفته گان قرون و زمانه ها از خواب گران بی خودی  به سوی خودی چشم باز کنند، بلی! اين راه پرتو و پرتو های پرتوان است که در تاريکترین" لحظه های سربی تير باران" حماسه آفريدند و چون سپاه سپيد بيداری بر قلمرو حکومت جور و ظلمت شبخون زده اند:

 

«ورقپاره های که در باد پريشان می شوند

انفجار هستی يک خشم است

شايد خطابه ء بر بادی آزاديست

که پيشوايان  دموکراسی خونين

در سر زمين من

                    در عراق

                                 در فلسطين

ازگلوگاه تانک فرياد می زنند

ورقپاره های که در باد پريشان می شوند

استفامت زنده گيست دربرابر مرگ

التماس دريوزه گر پيريست

که ره به گوش رهگذاری نمی برد

شايد آيينه ييست

که تاريخ حقيقت خود را در آن تماشا می کند

شايد آخرين رويای دختر فلسطين است

در لحظه های سربی تير باران»

 

لحظه های سربی تير باران، در هر انفجار تير، برق می زند، خون می بارد و زمين شخم زدهء مصايب را آبستن می کند و به روياندن گلهای آزادی آماده می سازد. هرتيری که ازميلهء حرص و آز دشمن درسينهء بی کينهء قربانيان سرد می شود، جرقه ها و الماسک های آن پيام يک فصل خروشان سبزآزادی را طنين می اندازد و زمزمه می کند ونهيب می زند .

ين مدعيان در طلبش بی خبرانند

آن را که خبر شد خبرش بازنيامد

زيرا کشته گان خنجر تسليم را، هر زمان از غيب جان ديگر است .

 

«ای سرزمين سيه بختان

که آفتاب نفس سوختهء بيمارت

تابوت طلوع خويش را

در آستانهء مغرب

                 بر دوش می کشد

و زمينت چنان جنگ آور زخم خورده يي

فرياد خشم هزار ساله ء خود را

دهان می گشايد

                 خون آلود»

 

اين جا نه مکث و درنگی است و نه حوصله مندی تفکر و مقال، همه چيز در پرتو قريحهء " پرتو "، پرتو افشانی می کند و خنيا گر دگرگونی را به وجد می آورد. نه چون رقص مرده گان؛ بلکه اين پايکوبی  برای استقبال ملکوت تاريخ است. ملتی کشته می شود، بيدار می شود، حماسه می آفريند جهان را به مسخره می گيرد  و خود بر بال آزادی از کران تا کران افق چيره می گردد.

مظلوميت خود گونهء از تسلط است که بر سرزمين رسوايي ظالم خيمه می زند و قافلهء اشک و خون خود را به خاطر بدرقهء جهان به نمايش میگذارد...

داستان"لحظه های سربی تير باران" مجموعهء شعری آقای پرتو نادری از همين جا آغاز می شود، او می گويد:

 

«پيام آوران مرگ

در سمت غربی خيابان خاک آلود

تبسم ليمانه يی بر لب دارند

و چشم های شان

چراغ سرخ حادثه است

در چار راهی که آزادی  ازآن عبور می کند

پيام آوران مرگ

چون کفچه ماری برانبوه جمجمه های نياکان من چنبر زده اند

و خون تفکر تاريخ را آنقدر مکيده اند

که حماسهء روزگار به بيهوده گی  هذيان ديوانه گان بدل شده است .... »

اما ؛

« زنده گی شايد

 زمين زخم خوردهء غمناکيست

که آغوش خونينش را به روی من گشوده است

و من در چند قدمی پيروزی یزرگ خويش

                                  نماز شکرانه می گزارم »

 

او ازدهان خون آلود آزادی حرف می زند و فطرت ملی اش را با ارائهء دلايل فطرت الهی چون کوه های شامخ به نمايش می گذارد، راهش بازهم  همان راه اصالت ، آزادی و طرد هرگونه ضربه پذيری و به زير سيطره رفتن فرهنگ ديگران است .

 

« بگذار ، بگذار !

دلقکان ياوهء روزگار

سرود تسليمی خود را

با زبان انگليسی تکرار کنند

ولی من همچنان

در کاخ بلند مثنوی

اتاقی دارم که پشت  دروازهء آن نوشته است :

                                                         آ

                                                            زا

                                                                 دی

         آقای پرتو نادری  آزادی را در سايه های آرامی بخش دانش و بينش ارزيابی می کند و بجز از اين ارزشها آزادی را جز رسوايي وبرهنگی چيزی ديگری نمی داند:


« من دلم می خواهد

چنان عقابی که سر بر بلند ترين سخره می گذارد

و در رويای پروازبلندی  خاموش می شود

پنجرهء خاموشی سنگينم را

رو سوی آفتابی بگشايم

             که تنها در آسمان عشق طلوع می کند ....»

ويا:

 

« وابتذال در امتداد خشکسالی معرفت

هزار و چند بار ديگر

برای کودکان تشنه گی

تجديد چاپ می شود

چه زمانه يي!

که انجير زاران دهکده ء  عشق

از سرم برهنه گی ما

هزار بار برهنه تر شده است ...»

 

و در جايي به دوستش  می سرايد که :

ديروز بر ميهنم آنانی که ميکرورويان چهار  را می ساختند چنان توفان آتشين بر پا کردند  که حتی برگ درختی  تازه نماند و امروز دادگستران عدالت وآزادی! به گورستان خاکسترنشين مبدلش کرده اند و تو به دنبال من می آمدی شايد به عنوان شريک درحادثه و يا هم تماشاگر مجبور.

 

«ديروز با عصای نا توانی خويش

از مراسم فاتجه خوانی در ختان بر می گشتم

و امروز در گورستان خاکستر

ققنوس بی سرپناهی خود را جستجو می کنم

شايد آن که به دنبال من می آمد تو بودی ...»

 

لحظه های سربی تير باران در وقايهء پيکر سر بريده، کتابی در دست که از خون سر بريده اش شمعی  قد گرفته و برتارک شعله هايش گلی از خون دميده که گل آزادی است و بدون کتاب مفهومی ندارد   بر داست راست اين پيکر نوشته است: پرتو نادری، آغاز می شود و با پيمودن نود صفحه، هفتادو هفت پارچه شعر نغز و زيبا را به مشهد خون و دانايي و بينايي می کشد.

 

 

دروازهً کابل

 

سال اول                   شماره ششم           ماه جون       2005