کابل ناتهـ، Kabulnath
|
فاروق فارانی faranisaid@aol.com
هندوی من ! با پنجه های دریایی ات بر سیتار رگهای من راگ های هزاران سال نا سروده را بیدار کن. با نفس هایت که جنگلها را از خلسه بودایی بیرون می آرد در شهنایی گلوی بغض گرفته ام سا ری گه مه په ده نی سا را ، چنان بگستران چونان پرده های بر عریانی و رسواییم تا من منِ ِ هزاران سال برهنه پوشیده گردم تان بزن ، تان با گلویت تمام نگفتگی های قرون را چونان ناقوس های بر فراز پهناور زمین به صدا بیار.
هندوی من! با غزل هایت از خونم گنگای پایان ناپذیر بساز تا جاری شوم از خود به اقصای افق های بی پایان. کشمیر آرزو هایم را به اوج هیمالیا ببر.
رگهایم از راگ ها لبریز در انتظار پنجه های آفتابیت در اهتزاز اند. پنجه هایت را بکش بر پرده های هارمونیه سلول هایم تا روشن شوند و کهکشان . بر پرده های روزها و شبان من بر پرده های برهنگی من ــ غم ها و خنده های من ــ نگاه کن سیتار رگهایم پر از راگ و راگنی ست سیم ها را زخم بزن زخمه بزن تا تمام راگ ها و راگنی رسوب کرده آزاد گردند راهی آسمان گردند ــ چون منظومه ی از ستارگان ــ
هندوی من ! محراب های مرا ویران کن و در رواق های تازه براهمای نوینی را بیاور. تاریکی را بتاران بگذار تا نفس هایت بانسوری کر شده ی گلویم را به نفیری بکشد که از آن جنگلها آتش بگیرند.
راجستان و جودم تشنه اقیانوس است.
هندوی من! شبهای گیسوانت را که شهنامه پرچین و ماچین عشق است با روز های من گره بزن تا روشن گردم.
هندوی من! نگاه کن، گیسوانت با جر پنجر رگهایم و کهکشان جر شده اند. بگذار من و تو و کهکشان با هم سروده شویم.
هندوی من مهربان شو سیتار رگهایم را که در اهتزازند با مضراب عشق وستاره بصدا بیاور. آنگاه در میدان بی انتهای غمهای من چون جنگل آتش گرفته ی سرگردان برقص بیا. مرا خاکستر کن در گنگای بی پایان ِ پایان غرقم کن تا چون گنگای همیشه جاری خورشید را بیدار نگهدارم .
هندوی من! تین تال قلبم را میشنوی ؟ من خودم رامینوازم با دستان هندویت .
با دستان هندویت هفت پرده آسمان را بنواز هفت پرده زمین را به صدا بیاور آسمایی مرا با آسمانت پیوند بزن از فراز آن برسات های گریه های مرا جویبار جویبار رودبار رودبار بر بکوای سوزان عطش هایم جاری کن .
هندوی من! دره های بنگال انتظارم را با بانسوری آن عشق گمشده بیدار کن . مندر ها را در سینه ی سوزانم بر پا کن که برای باران های هزاران سال نشده ناقوس هایشان به فریاد درآیند . رهبانانی ، ساحرانی بیاور تا در رواق سینه ام صندل عنبرین خورشید را بیافروزند ارواح گمشده را فرا خوانند .
هندوی من ! سومنات را با خون و استخوان من بپا کن هیچ راهزنی را دیگر یارای ویران کردنش نیست. پانی پت را با پانی اشکهای من گلستان بساز دیگر هیچ زور گویی را یارای پایمال کردنش نیست .
اولیس ِ بودا با کشتی طوفانزده اش به بامیان بر میگردد . دیوان یک چشم به ظلمتگاه باز میگردند .
هفت هزار سال ات را در هفت پرده ی هفتاد هزار غم های من لبریز کن تا شهنایی زنگار بسته گلوی من بلند تر از انفجار خورشید فریاد گردد. عطش برین خاک نفرین شده جاریست آسمایی با چشمان سوخته آسمان را می لیسد.
هندوی من! بگذار بر قشقه پیشانیت بوسه ممنوع را بنشانم تا برسات های من سند و هند آفتاب سوزانده ی مرا به اقیانوس کشند .
هندوی من! با چرخ کهکشانی دامانت شرنگ غوغایی زنگهای پا های زلزله بارت و لرزش ترانه گر پستانهای بیدارت از گنگا ها لبریز میشوم و با هیمالیا ی از جا کنده شده برقص می آیم . هندوی من! در هند چشمانت خورشید طلوع میکند از ضربه ی پاهایت ابر های بی باران من به رگبار میرسند. آه یکبار فقط یکبار پنجه هایت را بر سیتار رگهای من . . .
1999ویسبادن ،آلمان
*********** |
بالا
سال اول شمارهً بيست و دوم فبروری 2006