کابل ناتهـ، Kabulnath
|
سروده ی از صادق دهقان
چهارشنبه
آن روز كه دستم رنجِ كار را حس ميكرد كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و زهرِ نان در گلويم نشست تا به سوي نفرتِ خانه برگردم. شب، سياه بود و جنگِ مرگ و زندگي تنها وحشت مالِ من شد و لذت مالِ او؛ سحر براي او چه خوب بود، ولي قار قار كلاغ نانِ مرا آجر كرد. از اين به بعد، سحر؛ يعني عذاب و نوشيدنِ آخرين قطرههاي آب. چهارشنبه؛ روز رنگ باختنِ يك مفهوم روز تصورِ بيمصداقِ پدر؛ چهارشنبه ديگر روزِ خدا نيست. ************** |
سال اول شمارهً هژده دسمبر 2005