|
از جناب حضرت ملک الشعرا قاری عبدالله، پاره ای از یک غزل و قصیدهً معروف شان به نام «بـــــشر» خدمت تقدیم میگردد. روشن است که این اندک ها هرگز معرف گنجستان شعری آن استاد گرانمایه نتواند شد.
پنــــــجهء شــــور
پنجهء شور جنون پاره گریبانم کـــــرد بازسودای کسی بی سـرو سامـــانم کرد دیده را شام غمت رخصـت اشکی دادم آنقدر ریخت که تن غرقهء توفــانم کرد سخن روی تو با او به میــــــان آوردم رفت چندان ز خود آیینه که حیرانم کرد ماجرای غم پنهان تو گفتم به سرشـک گشت غماز و ازاین گفته پشیمــانم کرد نیست در سر هوس جلوهء رنگین بهار شعلهء خویش و گال داغ گلستـــانم کرد
بیوفایی گلی یاد من آمد قــــــــاری مضطرب نالهء بلبل به گلستم کرد
قصیدهء بــــــــشر
بشر بود که شود مالـــک زمان و زمین چو همتـــش نبود پایبند باغ و ســـــــــرا بش بود که ازو دیو می کـــــــند لاحول چو منحرف چود از چـادهء رضــای خدا بشر بود که حیـــــات ابد کمـایی اوست اگر ازو اثــری یادگــار مانــــــــــد به جا بشر بود که حقیقت به زندگی مرده ست چو ماند تنبل و بیحس ز جهل جان فرسا بشر بود که جهان حلقه میشود به سرش ز تنگنای طبیــعت اگر نگــــــــشت رها بشر بود که نمــــاید جهان گلســـــــتانش اگر دهـــند به او چــــشم و دیدهء بیــــنا بشر بود که چو گــــاهی ثبات می ورزد بود به سـیل حوادث چـو کوه پـابـــــرجا بشر بود که تمـــــــکین خویـــــــشتن بازد شود ز حـادثه یی دســــت او ز پای خطـا
|
سال اول شمارهً دهم اگست 2005