همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

مسعود قانع

 

این سوگسرود در مراسم خاک سپاری لیلا صراحت روشنی در کابل  به تاریخ هشتم اسد سال 1383 خورشیدی توسط فاروق فارانی دکلمه شد.

 

به لیلا که باز نمی گردد

 

لیلا سلام

به وطن برگشتی

اما بر خاک قدم ننهادی

در عمق این خاک پر از خون

و در زخم این خاک خوابیدی

*

لیلا فرزند وطن بود

فرزند خاک

و فرزند زخم

“روشنی" اش را در قتلگاه ها کشتند

“باران" آواره اش را

اوقیانوس تشنه نوشید

و میهنش را در برابر چشم جهان چارشقه کردند

*

لیلا به وطن برگشت، لیلای مجنون

اکنون در خاک است

و روشنایظ اش به ستارگان پیوسته

*

ما چند لحظه بعد ترا ترک می کنیم

تا تاریکی های شب

خسته گی زندگی را و مهاجرت را از خود

دور خواهی ریخت

آنگاه بر می خیزی

سنگ گورت را بر فرق زندگان مرده خو

می گذاری.

آرام بر نخستین باد

بر ابر پا می نهی

آنگه در کنار ستاره گانی که از آسمان شهرت دزدیده

بودند

می نشینی و آن ها را نوازش می کنی

و با گریه های مستانه ات می شویی

و ستاره گان شعرت را

بر خاک بی ستارهء شهرت می پاشی

مهاجرت را از خود می تکانی

و به شهرت

به شهری که اژدها بر آن می خزد

نگاه می کنی

به شهر دلقک ها

و به شهر گریه های اوقیانوسی

به شهر روزنامه های تاریک

و شهر شبانه های گمشده

به شهر قلمچی های دریوزه گر

که به ته مانده های خون قربانی لیسه می کشند

به شهر گیر مانده در سایه های قرون

به شهر جهنم

که برج های نگهبانی اش را بهشتیان به اجاره گرفته اند.

لیلا همانجا در بالا بمان

با ستاره ها باش

و دامانت را از این شهر بچین

روزی شعر آفتاب سروده خواهد شد

و آنگاه تو بیتی از آن خواهی بود

آیینهء آبی پر از تصویر

در سوگ لیلا صراحت روشنی

*

نه با اشک

نه با گریه

نه با اضطراب از دست دادنت

نا با تردد میان دو جهنم

و نه با سگان سیاه توانستم

جلو مرگت را بگیرم

کفن زرد

تابوت چوبی

و سوگواران لبالب از هق هق

تو خوابیده در اطلس سفید یک تابوت

زرد چون تندیسه یی از طلا و طهارت

من واژه های مرجانی اشک را

امیل گردنت می کنم

وای پرندگان را خبر کنید

به تاکستان های سوختهء پروان

خبر برید

لیلا پنجره های شعر را به روی ما بسته است

لیلا آیینهء پر از تصویر بود

که شکسته است

دریغ بر تو

دریغ

دریغ بر تو

سکوت فاصلهء غیر قابل عبور است

و مرگ زنجیرهای بی صدا را بر زمین

می کوبد

ترا به کابل می برند و قلب وطن

در سینه اش می تپد

تا عاشقان شعرت

تابوت گلپوشت را

با دست لمس کنند

من ترا در سبزترین حادثهء روحم

در کنار دو شمشاد بلند از شعر

به خاک سپرده ام

ما بی تو و دریغ بر ما، دریغ دریغ بر ما

نه با اشک

نه با گریه

نه با اظطراب از دست دادنت

توانستم جلو مرگت را بگیرم

دیگران خود را خواندند

تو دریا را

هم سنگ را

هم ماهی را

شکوهء عاشقانهء تباهی را

روشنی ات

صراحت گور مجروح را

التیام خواهد بخشید

مرگ آوازهء سفرترا

خانه به خانه می برد

ای ستارهء پروانی!

بوی کلکان از واژه هایت بالا است

خوشا شهری که دخترش تو بودی

و یا چراغی بودی در چهارراه

پر از ازدحام عاشقانش

خوشا دریچه یی که راه به ایمان تو می برد

نه با اشک

نه با گریه

نه با اظطراب از دست دادنت

توانستم جلو مرگت را بگیرم

ما کبوتر و اشک را برای تو آورده ایم

اما تو چشم نمی گشایی

ما نگاهی را که به روی تو نمی توانیم

آورده ایم

اما تو چشم نمی گشایی

دیگر مگر خدایی نیست

دیگر مگر صدایی نیست

دیگر چیزی جز

رفتن صدای پایی نیست

نه با اشک

نه با گریه

نه با اظطراب از دست دادنت

توانستم جلو مرگت را بگیرم

دریا و سنگ

تاکستان و صدف بود

ساده گی ات

کوهستان بلندی که خون از پیشانیش جاریست

عمر ترا تمثیل می کند

ای که "مرجان هایت را در آبها گم" کرده ای

دیگر کسی تسلیتم داده نمی تواند

نه حرف خدا

نه باورمندی جانم به شعر

نه مثنوی مقطر شراب

شاعران فرزندان شیطان اند

اما تنها تو اراده خیل خدای شعری

خاتون آبی

زنی که گوشواره هایش از حقیقت است

کبوترانی که در حوالی دریای روحت

به پروازند

خلوص سفید ممنونیت ما هستند

در سوگ شاعری به تو آشنا شدم

و در مرگ شاعری برای وداع

رو در روی تندیسی از طلا ریخته ات

ایستادم

فکر ندیدن تو اوزان دلضربم را دگرگون

و فکر نگفتن تو پیری را در من قمچین می کند

کاش می توانست غیر از این باشد

تو غزل می کاشتی و ما تماشا می کردیم

ما نگاه می کنیم و تو با چشمان بسته

بر روی دریا سفر می کنی

ما نگاه می کنیم

و تصویر ترا آب می برد

این کلمات کوچک و این غم بزرگ

نه با اشک

نه با گریه

نه با اضطراب از دست دادنت

توانستم جلو مرگت را بگیرم

صبوری تنهاییت را پر شکوه کرده بود

و تنهایی غرورت را

غرورت دو قوی سفیدی بودند

که شامگاهان آشیانهء خود را در آب ها جستجو می کردند

حالا که چشمان خود را بستی

برو بخواب

آرام چون دریاچهء آبی که آفتاب را می نوشد

برو بخواب و دروازه ها را به روی ما ببند

تا ترا در غزل هایت جستجو کنم

خلای حضور تو در هوا حباب های شیشه را می ماند

برو بخواب

راه سفر دراز است

 و حقیقت دور

لرزش دستانت آرام شده است

و غزل هایت خانه به خانه می رود

اما ما کاری کرده نمی توانیم

نه با اشک

نه با گریه

نه با اضطراب از دست دادنت…

 

فرانکفورت- ماه جولای 2004

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً نهم             جولای/ اگست   2005