|
پاره ای از یک غزل استاد بزرگمرد، جوانمرگ شاعر والا خیالِ اندیشمند شادروان باقی قایل زاده تقدیم است:
چنــــــــــگال باز
نازم آن مشتی که مغــــــــــــز زورمـــــــندان بشکند تُف بر آن دستی که دلهـــــــای ضعیـــفان بشکــــــند
بینوایان را در بدن سنیــــــــه نبود کار خوب هرکه با غــــــیرت بود پهلوی گٌردان بشکند
آن دلـــــی کز نوک مـــژگان بشــــکند، نالایق است جان دهم از بهر آن قــلبی که پیـــــکان بشــــــــکند نور وحدت هرکــــــجـا تابنده شد، پاینده ماند پُف نیارد گرمی، خورشــــــید تابان بشـــکند
در قیـــــــــام مردمی پــــــــیروز بــــــاقی قانعـــــــم مــــــیرسد روزی که مـــــــردم فرق سلطــان بشکند
کلبهء درویش را، هرکس توان سازد خراب خادم آنـــــم، که درب کاخ خاقــــــــان بشکند مصرع بـــــیدل شده، مشـــــاطه چنـــــــــــــگال باز هرکسی بشناسد زدل، یک حقه مرجان بشــکند»
پیش دانش، سحر و جادو، زود افتد بر سجود معرفت آخر طلسم و رمـــــز شیطــــان بشکند مـــــن بلاگـــــــردان نـــــــــیروی جوانانی شـــــوم کا ستـــــــخوان گـــــــردن گردن فـــــرازان بشکند
چشم من را روزگار از روشنی مــحروم کرد باقی ام، نازم بر آن اشکی که مژگان بشکند
غزل اصلی که غزل فوق به اقتفای آن سروده شده است از حضرت بیدل است که در ذیل مینگارم
هر کجا سعی چنون بر عزم جولان بشکند کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند دل بخون می غلطد از یاد تبسم های یار همچو آن زخمیکه بر رویش نمکدان بشکند دل شکفتن زلف اورا آن قدر دشوار نیست می تواند عالمی فکر پریشان بشکند بر نمی دارد تامل نسخۀ دیوانگی کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند بر تغافل خانۀ ابروی او دل بسته ام یارب این مینا بر طاق نسیان بشکند هیچ کس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست ای خدا در دیدۀ آیینه مژگان بشکند کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن گر دل دانا بحرف پوچ نادان بشکند با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرت اند سنگ اگر مرد است جای شیشه سندان بشکند لقمۀ بر جوع مردم خوار غالب می شود به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند بی مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست سنگ در آتش فگن تا آبش آسان بشکند بر سر بی مغز (بیدل) تا بکی لرزد دلت جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
دوستدارات شکیب سالک
|
سال اول شمارهً دهم اگست 2005