محمد کاظم کاظمی
|
بازي
دخترم! مكن بازي، بازي اشكنك دارد بازي اشكنك دارد، سرشكستنك دارد هم به زور خود برخيز، هم به پاي خود بشتاب رهروش نميگويند هركه روروك دارد از لباس جانت هم يك نفس مشو غافل اين لباس تو زنجير، آن يكي سگك دارد گفتهاي «چرا زهرا تا سحر نميخوابد؟» اين گناه زهرا نيست، بسترش خسك دارد گفتهاي «چرا قربان پابرهنه ميگردد، كفش نو اگر دارد، اجمل و اَثَك دارد؟» آري، از درشت و ريز هر كه را دهد سهمي آسمان دغلكار است، آسمان اَلَك دارد آب ما و اين مردم رهسپار يك جو نيست اينيكي شكر دارد، آنيكي نمك دارد خانهشان مرو هرگز، خانهشان پُر از لولوست نانشان مخور هرگز، نانشان كپك دارد كودكم ولي انگار خطّ من نميخواند او به حرف يك شاعر، روشناست شك دارد ميرود كه با آنان طرح دوستي ريزد ميرود كند بازي، گرچه اشكنك دارد ^آذر 1379
پيوند
آيا شود بهار كه لبخندمان زند؟ از ما گذشت، جانب فرزندمان زند آيا شود كه بَرْشزنِ پير دورهگرد مانند كاسههاي كهن بندمان زند ما شاخههاي سركش سيبيم، عين هم يك باغبان بيايد و پيوندمان زند مشت جهان و اهل جهان بازِ باز شد ديگر كسي نمانده كه ترفندمان زند ناني به آشكار به انبان ما نهد زهري نهان به كاسة گُلقندمان زند ما نشكنيم اگرچه دگرباره گردباد بردارد و به كوه دماوندمان زند رويينتنيم، اگرچه تهمتن به مكر زال تير دوسر به ساحل هلمندمان زند سر ميدهيم زمزمههاي يگانه را حتّي اگر زمانه دهانبندمان زند ^اسفند 1380
صلح كل
موسي به دين خويش، عيسي به دين خويش ماييم و صلح كل در سرزمين خويش همسايگان خوب! قربان دستتان، ما را رها كنيد با مِهر و كين خويش ما با همين خوشيم، گيرم كه جملگي داريم دست كج در آستين خويش اي دوست! عيب من چندان بزرگ نيست آنقدرها مبين در ذرّهبين خويش ديگر چه لازم است با خنجرش زني هر كس كه ترش كرد سويت جبين خويش خواهي علف بكار، خواهي طلا بياب وقتي نشستهاي روي زمين خويش ^فروردين 1381
شهر من
شام است و آبگينة رؤياست شهر من دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من دلخواه و دلفروز و دلآراست شهر من يعني عروس جملة دنياست شهر من از اشكهاي يخزده آيينه ساخته از خون ديده و دل خود خينه ساخته اندوهگين نشسته كه آيند در برش دامادهاي كور و كل و چاق و لاغرش دنيا براي خامخيالان عوض شدهاست آري، در اين معامله پالان عوض شده است ديروزمان خيال قتال و حماسهاي امروزمان دهاني و دستي و كاسهاي ديروزمان به فرق برادر فرا شدن امروزمان به گور برادر گدا شدن ديروزمان به كورة آتش فرو شدن امروزمان عروس سر چارسو شدن گفتيم «سنگ بر سر اين شيشه بشكند اين ريشه محكم است، مگر تيشه بشكند» غافل كه تيشه ميرود و رنده ميشود با رنده پوست از تن ما كنده ميشود با رنده پوست ميشوم و دم نميزنم قربان دوست ميشوم و دم نميزنم اي دوست! اين سراچه و ايوان مباركت يوسفشدن به وادي كنعان مباركت يك سالم و عصاكش صد كور و شل شدن ميراثدار مردم دزد و دغل شدن سهم تو يك قمار بزرگ است، بعد از اين چوپانشدن به گلّة گرگ است بعد از اين يا برّه ميشوند و در اين دشت ميچرند يا اين كه پوستين تو را نيز ميدرند حتي اگر به خاك رود نام و ننگشان اين لقمههاي مفت نيفتد ز چنگشان شايد رها كنند همه رخت و پخت خويش امّا نميدهند ز كف تخت و بخت خويش دستار اگر كه در بدل هيچ ميدهند، شلوار را گرفته، به سر پيچ ميدهند سنگ است آنچه بايدشان در سبد كني سيلي است آنچه بايدشان گوشزد كني اي شهر من! به خاك فروخسپ و گَنده باش يا با تمام خويش، مهياي رنده باش اين رنده ميتراشد و زيبات ميكند آنگه عروس جملة دنيات ميكند تا يك دو گوشواره به گوش تو بگذرد، هفتاد ملّت از بر و دوش تو بگذرد صبح است و روز نو به فراروي شهر من چشم تمام خلق جهان سوي شهر من... ^بهمن 1381
شطرنج
اين پياده ميشود، آن وزير ميشود صفحه چيده ميشود، دار و گير ميشود اين يكي فداي شاه، آن يكي فداي رُخ در پيادگان چه زود مرگ و مير ميشود فيل كجروي كند، اين سرشت فيلهاست كجروي در اين مقام دلپذير ميشود اسپ خيز ميزند، جستوخيز كار اوست جستوخيز اگر نكرد، دستگير ميشود آن پيادة ضعيف راست راست ميرود كج اگر كه ميخورَد، ناگزير ميشود هركه ناگزير شد، نان كج بر او حلال اين پياده قانع است، زود سير ميشود آن وزير ميكُشد، آن وزير ميخورد خورد و برد او چه زود چشمگير ميشود ناگهان كنار شاه خانهبند ميشود زير پاي فيل، پهن، چون خمير ميشود آن پيادة ضعيف عاقبت رسيده است هرچه خواست ميشود، گرچه دير ميشود اين پياده، آن وزير... انتهاي بازي است اين وزير ميشود، آن بهزير ميشود ^ارديبهشت 1382
ميلاد
كودكي آمده، از من طلب نان دارد كودك اين مرتبه ناآمده عصيان دارد خبرم نيست كه از ديدن من حيران است يا گرسنهاست كه انگشت به دندان دارد او هم آوارهاست، بيمدرك و بيماهيت است پس عجب نيست اگر وضع پريشان دارد با همه كودكياش حال مرا ميفهمد و به اين سفرة بيمائده ايمان دارد رگي از جانب هندوي تخيّل برده است رگي از جانب رندان خراسان دارد آه، اين كودك يكروزه به راه افتاده است نرمنرمك هوس دفتر و ديوان دارد جامهاي از وزن ميخواهد از اين ناموزون گوييا شرمي از اين حالت عريان دارد گر ضعيف است و قوي، حاصل بيتابي ماست و همين بس كه نفس ميكشد و جان دارد ميشود خلق خدا را به سر كار نهم، كودك من غزلم باشد؟ امكان دارد! بر سر اين شاعر بيچاره چه خاكي بكند؟ غزلي آمده، از من طلب جان دارد ^آذر 1382
سيب
سيب سرخي به روي سيني سبز، اينچنين كردهاند ميزانت اينچنين كردهاند ميزانت، پيش روي هزار مهمانت روزگاري به شاخسار بلند، آزمونگاه سنگها بودي سنگهايي كه زخمها به تو زد، زخمهايي كه كرد ارزانت يادِ روزي كه عابران فقير حسرت خوردن تو را خوردند و به صد اضطراب و دلدله چيد يك نفر از تَبَنْگِ دكّانت اينك، اي سيب! شكل خوردهشدن بستة انتخاب مهمانهاست تا چهسان ميكنند تقسيمت، تا چه ميآورند بر جانت آن يكي پوستكنده ميخواهد، آن يكي چارقاش ميطلبد آن يكي تيز ميكند چنگال، آن يكي ميكَنَد به دندانت ميخوري سنگ، ميشوي كنده، ميخوري كارد، ميشوي رنده سيببودن مسير خوبي نيست، ميكند از خودت پشيمانت سيب سرخي به روي سيني سبز، سرنوشتي سياه در فرجام... چندي اي سيب! سنگ شو كه كسي نتواند دهد به مهمانت ^آذر 1382
|