همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

 

داکتر اسدالله حبیب

 

قصهء غمگین وطنم

 

وطنم قصهء غمگین است

برهمه بادیه و جنگل و دشت

که نوشتن نتوان

 

*

 

خواب رنگین شب عید منست

سر بام و شب یک تابستان

اختران تا قد آدم پایین

عطر نمناک علفها با باد

خواب رنگین شب عید که گفتن نتوان

 

*

 

وطنم بر ورق حادثه ماند

ارغوانی غزل گمشده است

که کسی تا خط آخر ننوشت

و کسی هم به تمامیش نخواند

 

*

 

وطنم همچو سرودیست ز زردشت زمان

مردمان با نفس سوخته اش خوانده اند

همصدا، گاه براهی تاریک

گاه با آتش آفروخته اش خوانده اند

 

*

 

روید از هررگ سنگش گل آذر نوش و

دره و دشت و بهاران

نوبهارانه نگارین سر و پاست

دلش از دیر گهان

روشن از بانگ دعاست

 

*

 

مشعل عشق و امید رستم

درسیه چاه که خموش شدست

دفتر خاطره هایست که دربارش و یاد

بین ویرانهء تقویم، فراموش شدست

 

*

 

وطنم قصهء غمگین است

تا کنون هیچکس آنرا به تحمل نشنید

وطنم ایینهء بشکست

که در آن صورت خویش

کسی آنگونه که بودست ندید

 

*

 

وطن آتش افروخته است

وطنم باغچهء سوخته است

 

*

 

قصه گویان زمان را یکجا خواب ربود

که بگوشی نرسد زمزمهء « بود نبود »

تا سری بر سریالینی هست

وطنم قصهء غمگین است.

 

 

 

 

از دفتر شعر « آتش در نازنجزار»

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً دهم             اگست   2005