|
در خیابان خستهء تاریخ
داکتر اسدالله حبیب
که میداند که باران از پر پاکیزهً افرشته ریزانست و یا از آن فرازا اشک باری های شیطانست * که صرصر شانهء گیسوی امواجست و همبازی فرازین شاخه ای نازک کاجست نه تا زانی میان پنجهء دیوان دوزخ خو دَم سمتی زال حیلهء جادو * که میداند که رود مست از آن وارونه چیده ساغر کهسار پویانست ویا زهر آب هر چه ریشه کن از خشم توفانست * که تٌندر خندهء فردوسیان باشد ویا از دوزخِ خشمِ خداوندی نشان باشد * شگفت ایام ترفنداست! نگاه مردمان آیینه و دلهای شان آهن ازین آیینه تا آهن نه پیمان و نه پیوند است * همه باهم ولی بی همدگر ـ نزدیک اما دور لبان رنگین لبخندو مگردر اندرون، دردل مگر در پشت آن لبخند تنور نفرت منفور * همه با دوستی! با دوستی! اما نهانی دشنه ها در مشت شهیدی نی که ناخورده بیابی خنجری از پشت * که میداند که آدم زادهً خاکست ویا از گوهر پاک مگر در گرد خود گشتن بنام دیگران در جاده های خودپرستیدن چه بیباکست * که میداند که آدم در زد و خورد خودی ها گشته پرورده چراغ عشق را در خانقاهً قلب خود یک روز گم کرده.
|
---|
سال اول شماره ششم ماه جون 2005