کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

مهین میلانی

    

 
واژیسم” نانام: “همان بهتر که مرده بمانی”

 

 



این اواخر نشر آفتاب کتاب شعر تازه‌ای از “نانام” منتشر کرده است به نام “واژیسم”. قبل از این‌که توضیح مفهوم این نام را در کتاب ببینیم، طراحی جلد که ایده‌اش از خود نانام است خود به ما نشان‌دهی می‌کند. ایسمی که نانام درون کتاب با هرنوعش با کنایه و آیرونیک و مستقیمن مواجه می‌شود در این واژه (واژیسم) با متافوری نشان دهی می‌شود که یعنی هر ایسمی می‌تواند به فاشیسم منتهی شود: طراحی متداخل تیز و بُرَندۀ دو” N” و دو “ن” با رنگ سیاه در دایره‌ای سفید و واژۀ “واژیسم” و هم “Vazhism” به رنگ مشکی در زمینه‌ای بس گسترده به رنگ قرمز هولناک به نظر می‌رسد. این اسم در عین حال نشان از فرارَوی دارد. و فرارَوی خود به خود هولناک است. سوژه واژۀ خود از فهم خود را عرضه می‌کند. در این دنیایی که هرکس و هر نهاد و هر دولت هرچه دلش خواست با ایسم‌های مختلف انجام می‌دهد، با افکاری که چون رسوبات سرب در لوله‌های قدیمی آب از جا کندنی نیستند یا با تبلیغ‌های حاد واقعیت رسانه‌ها مدام مغز ما را در دست خود نگاه می‌دارند. نانام اسطورۀ خود را می‌نویسد. کاری را که “جوکرِ” تاد فیلیپس با تفنگ خود می‌کند، نانام با واژه‌هایش ما را در مقابل این جهان ناسازگار می‌گذارد. ببینید چگونه ماشه را می‌کشد:

“اگر بخاهم ایران را توصیف کنم
باید در آب جوش جلق بزنم و منی پخته را
به عنوان صبحانه
برای پیرزنی مفلوج بفرستم
اگر بخاهم جهان را توصیف کنم
باید کلتم را بر شقیقۀ پیرزن بگذارم
و وادارش کنم بخورد
اگر بخاهم شما را توصیف کنم
باید بعد از آنکه خورد
ماشه را بکشم”

از همان اسم کتاب و طراحی‌اش می‌فهمی که با کتابی متعارف روبه‌رو نیستی. اشعار عمودی‌اند. از هرنظر که فکر کنی. چه به لحاظ فرم، و به کار گیری شکل واژه‌ها، و استفادۀ نشانه‌ها و دفرمه کردن کلمات و به کار گیری عبارت‌ها و واژه‌های “ممنوعه”ای که عالی‌جنابان هوادار ادبیات محترم را به داد و بیداد می‌کشاند؛ و چه به لحاظ شکستن صریح و قاطع بسیاری از باورها در جهان هستی، در جهان سیاسی و در جهان وطنی و در جهان دینی و در جهان شعر و شاعری. توضیحات شاعر در آغاز کتاب در شکل مصاحبه‌ای که صورت گرفته پس‌زمینۀ فکری او را قبل از این‌که اشعارش ما را بتکاند، قلقلکمان می‌دهد. بسیار مدبرانه به سؤالات کلیشه‌ای در چهارچوب اخلاق محترمانۀ مصاحبه‌کننده پاسخ می‌دهد و بی‌اعتنا به گفتمان‌های متعارف سؤال‌کننده حرف خودش را می‌زند. مصاحبه‌کننده سؤالات از پیش آماده شده‌اش را پس از هر پاسخ پیش رو می‌گذارد. در درون پاسخ‌های چند بعدی و عمیق، می‌شد به مسائلی توجه شود که خود سؤالات دیگری را برمی‌انگیخت و می‌توانست مایۀ گفت‌وگویی زنده و خلاق باشد. و در این جا می‌شود سؤال کرد که چرا نانام این حرف‌ها را خود به شکل پیش درآمد اشعارش در کتاب ننوشت. چه بسا اعتبار کارش بیشتر نمایان می‌شد. با این حال نانام تا حدی حرف‌هایش را زد. اما در پس حرف‌ها در صورت شعری‌اش است که شاعر ما را می‌چلاند. اگر از این کتاب انتظار آه و ناله‌های متعارف، گلایه‌های صدتا یک غاز، شکایت‌های تکراری از روزگار و ابراز غم و اندوه‌های آبکی دارید و اگر می‌خواهید اشعاری بخوانید که خواننده را ملاحظه کند و متنی در اختیار شما بگذارد که بتواند رضایت همگان را با آن جلب کند بهتر است به سراغ این کتاب نروید. این کتاب هم خود را و هم همه را و هم همۀ هستی را به هیچ و در حال سقوط می‌نگارد. رودربایستی با کسی ندارد. خود را فریب نمی‌دهد. حقیقت دنیای پر از جنگ و تحمیق زندگی را می‌ریزد توی زباله دانی با زبانی متفاوت و باز و صریح که طبعن از تفکری متفاوت نشأت گرفته است، از بینش چند بعدی و انتقادگر و گشادۀ شاعر.

نانام می‌گوید که ما خود را به “دموکراتیک‌اندیشی تقلیل داده‌ایم”، و “نگرش فردیت دار و عمیق به درون خود” گم شده است، و “آن‌چه که هست تودۀ له و لورده‌ای از صنفی‌گری و کارمندی است… این‌هاست که موجب می‌شود به هر “قطاری” که رسید آویزان شویم.”

“شاعر کلاغی ست که ادای عقاب در می‌آورد. باید عقابی بود که ادای کلاغ در بیاورد
در بالماسکه ————– غرب
یا بین کلاغ‌ها ——— —— در شرق”

یعنی که وقتی عقاب هستی نمی‌توانی در میان کلاغ‌ها بمانی و می‌میری. در تنهایی خود. در نافهمی دیگران. در میان مدیوکراسی و ایدیوکراسی دیگران. عقاب عقاب است. یا باید خودت عقاب باشی و از عقاب بودن عقابی دیگر لذت ببری و افتخار کنی یا باید کلاغ باشی و چشم دیدار عقاب را نداشته باشی تا کم نیاوری. آن‌گاه سلاخی می‌کنی تا عقاب را نابود کنی. و بعد که عقاب مرد، برایش عزا می‌گیری مثل عزایی که برای آنتیگون می‌گیرند. آنتیگون را محکوم می‌کنند که زنده در میان قبر بخوابد. زیرا نخواسته بود به روال دیگران راه برود. زیرا در مقابل قوانین ثبت شده و ثبت نشده ایستاده بود. دیگران از مرگ دوم یعنی به آخرت و عاقبت در آن دنیای دیگر هراس داشتند. آنتیگون زندگی بین دو مرگ را تجربه می‌کرد. مرگ هنگام زنده بودن. هیچ کس برایش گریه نمی‌کرد. هیچ امیدی نداشت به زندگی. او بین دو مرگ را می‌مرد.

“اگر از قبر خود برخیزی
و گل‌ها را آبی دهی
و دوباره به قبرت بازگردی
همه فردا
تو را به مردن متهم می‌کنند

همان بهتر که مرده بمانی.

از مرگ می‌ترسی؟
مرگ یعنی زندگی بدون ” من از مرگ می‌ترسم”.

اگر از قبر خود برخیزی
و بر سر خاکت فاتحه‌ای بخانی
همه می گویند که مرده‌ای

همان بهتر
که مرده بمانی.”

وقتی آنتیگون مرد اما مردم برایش عزا گرفتند. با همان روش‌هایی که آنتیگون مخالفش بود و به همان دلیل او را زنده انداختند به میان قبر. وقتی عقاب مرد، کلاغ‌ها نفسی آسوده می‌کشند. زیرا دیگر کسی نیست آن‌ها را از خواب خوش بیرون کند. آن‌ها را از توهم “خوشحالی” دروغین بیرون کشد. خودفریبی‌اشان را به رخشان بپاشد، محافظه‌کاری و تزویرشان را برملا کند. این را ‌که خود را از لذت‌های طبیعی برای هم‌رنگ جماعت شدن و بهشت موعود منع می‌کنند، افشا کند. دنباله‌روی‌هایشان را عیان سازد. تنشان را با حقیقت زندگی بلرزاند و تکانشان دهد. حالا که عقاب مرده است، راحت می‌توانند به زندگی “آرام” و “بی‌دغدغۀ خود “ادامه” دهند. حتی به راحتی حالا می‌توانند حرف‌های خود را به جای حرف‌های عقاب بنشانند. اشک تمساح می‌ریزند به جای چاقوهای سلاخی که برمی‌گرفتند تا پوست عقاب را بکنند. حالا حتی می‌توانند خود را مزورانه به این عقاب بچسبانند تا عقاب بنمایند.

هیچ آدمی کامل نیست. آدم بی‌نقص تنها در توهمات و داستان‌های پریان وجود دارد. از قضا کامل بودن، اگر برفرض محال به یک چنین پدیده‌ای برخوردیم، خود چه بسا یک نقص باشد. شاید نانام از شعر زیر بخواهد سطحی بودن کردار آدم‌ها را هم برساند، یا پاسخگویی به لذتی که مال الان است و بی‌خیال فردا. بگذار آن “دیگری بزرگِ” ژاک لکان مرا از لذت الان من دور نکند. پیروزی اصل لذت فروید بر اصل واقعیتش. این هردو تفسیر شعر در عمل امکان‌پذیر است. من آن را وحدت تکثرها می‌بینم که در درون خود می‌تواند هم حرکت‌های سطحی و هرچه پیش آید و هم پاسخگویی به انگیزۀ جنسی را که مردم آن را عشق می‌نامند، داشته باشد:

“گفتم نمی‌تونم راجع به درخت بات حرف بزنم. تو ۳۵ بهارو دیدی، من ۴۴ زمسونو
گفت نگران نباش، خر بودن تو از من پالون نمی سازه
گفتم درسه
و ازدواج کردیم.”

اعتبار ارزیابی‌ام را در این شعر دیگر نانام به‌خوبی می‌توان یافت:

“مرده‌ام و نشسته‌ام
روی سرم.

چه پروانه‌ای بر سر این مار نشسته!

اما باور کنید که این مار خوبی بود
سمی بود، می‌بلعید می‌دزدید
ولی همیشه روزهای سه
چهار
و پنجشنبه.

مار خوب ماری است که بعضی روزها مار باشد
و بقیه روزها مار نباشد
تا پروانه بیاید و بنشیند روی سرش
مثل من
که نشسته‌ام روی سرم.”

یعنی من هم مار هستم و هم پروانه. یعنی من وحدتی از تکثرم. یعنی همه چیز در من یافت می‌شود. یعنی من می‌توانم همه جور رفتاری داشته باشم در مقاطع مختلف. دنبال من نگردید تا یک چیز کامل و یک دست پیدا کنید و به آن “آویزان شوید” یا دنبال چیزی ناقص تا سنگ‌هایتان را بر سرش بریزید. همه چیز ریزوم‌وار ـ به گفتۀ دولوز ـ حرکت می‌کند و یک حادثه‌ای از تلاقی ریزوم ها رخ می‌دهد. آن‌چه نانام در توصیف شعر می‌گوید در زندگی واقعی نیز به همان منوال رخ می‌دهد. یعنی زندگی همان شعری است که ۵۹ بار در هر ثانیه‌اش می‌میری.

“شعر دقیقن در ثانیه ۵۹ ام اتفاق می افتد.
بار و بندیلش را بسته است و می‌داند که رفته است.
در ثانیه‌ای که ۵۹ بار مرده است
مرگ
تنها یک بار اتفاق می‌افتد.”

بدیو رخداد را در چهار زمینۀ عشق، هنر، علم و سیاست می‌داند. بدون پلان و نقشۀ قبلی رخ می‌دهد. مه ۶۸ پاریس یک رخداد سیاسی بود یا دیماه ۹۶ ایران. ارشمیدس از حمام در آمد و گفت “یافتم. یافتم”. یک رخداد علمی. وقتی شعر رخ می‌دهد در آن ثانیه‌ای که گویا ۵۹ بار مرده‌ای مانند زمانی است که نمی‌فهمی چگونه در آمیزش دو تن به ارگاسم رسیده‌ای. در واقع در این رخداد نیز به ارگاسم شعری رسیده‌ای. بعدها ازت اگر بپرسند چگونه بود نمی‌توانی پاسخ دهی زیرا در آن لحظه مرده بودی. و این مرگ به توان ۵۹ می‌شود زیرا ۵۹ بار به ارگاسم رسیده‌ای. نفهمیده‌ای که شعرت هی و هی تو را کشته است. ذره ذره در تو کار کرده است تا جرعه‌ها به یک‌باره سرازیر شده‌اند. تو خبر از این کارکرد نداشته‌ای. در التهابی جان‌گزا و در عین حال جان‌بخش به سر برده‌ای و ۵۹ بار مرده و زنده شده‌ای تا مرگ کامل دست داده و شعر خلق شده است. بعد از این ریزش کشندۀ مرگ‌مانند است که تو می‌فهمی که مرده بودی. و این چنین است که یک شعر شعر می‌شود. و می‌تواند صدای خدا باشد به گفتۀ براهنی. وگرنه بخواهی بنشینی از خودت واژه سرهم کنی که نمی‌توانی بمیری. اما این مرگی که نانام در این‌جا از آن نام می‌برد، می‌تواند نمایانگر مرگ واقعی نیز باشد از آن‌چه روزگار بر سر ما می‌آورد. چراکه در سرتاسر “واژیسم” مرگ جایی بسیار حجیم دارد. مرگی چون مرگ آنتیگون در میان قبر یا مرگ واقعی. در هر حال زندگی میان دو مرگ.

“همیشه وقتی جنگ می‌شد (چون همیشه جنگ می‌شد)
تو میدون می‌دوید و با سرای بریده فوتبال بازی می‌کرد
می‌گفت می‌خوام گل بزنم به تاریخ،
شوت می‌کرد و بعد
اون‌قد زار می‌زد که فوتبال می‌شد واترپلو
شنا بلد نبود، غرق می‌شد”

چشمان حقیقت تراخم را پلک می‌زند.
یک نقطه
تنهایی این است.
در آسمانی که تو آفریدی بی‌پرنده
یک سقوط تمامی تاریخ پرواز است.

در صفحه‌ای که تو را می‌خورد
و مرا و کلمه را قی می‌کند
تنها نقطه می‌داند
نقطه.”

شاعری همواره بیشتر یک جور عاشقی را تداعی کرده است. دست کم در ایران و در کنار آن هجران و بی وفایی و تنهایی و شوق دیدار و غمِ افتاد مشکل‌ها. ما در نمایشنامه‌های شکسپیر و کورنی و سوفوکل که با شعر و کورال آمیخته است عشق را با نفرت هم‌راه می‌بینیم. با قهرمانی. با تبعیض. با قراردادهای اجتماعی. با کدهای اخلاقی. با تراژدی. در شعرهای نانام از عشق و لطافت و ظرافت و حتی خواهشی برای یکی شدن، برای تنانگی، نیست. اشتیاق و شور نیز در این دیار نیستی و مرگ به سرزمین پوچی و فنا می‌پیوندد. شاعر گویی در طی مسیر به نیهیلیسم آن‌چه عشق نامیده‌اند نیز پی برده است. و روزگار و چنگی که مدام به جان ما می‌اندازد و این همه تلخی از خود “یک سقوط تمامی تاریخ پرواز است.”

برای نانام موفقیت‌های بیشتری را خواهانم در ۵۹ بار مردن هر شعر.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۴۹     سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم           قوس   ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی     اول دسمبر  ۲۰۱۹