کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

نویسنده: استاد رهنورد زریاب

بازتایپ از عایشه نیما ایلیاد

    

 
۱۲۹۶
داستان کوتاه

 

 
رمضان سال ۱۲۹۶ بود. شهر کابل خاموش و خردمندانه با ابهت همیشه‌گیش، در دامن شیر دروازه آرمیده بود و میدید که پرورده‌گانش، باشنده‌گان شهر، در موجی از خشم و غضب غوطه می‌خورند. گفتار های قهر‌آگین مردم را می‌شنید و چهره های آنان را که خامه هوس یک عصیان پرداز داده بود، با لذت نگاه می‌کرد، مردان خشمگین بودند. هر سو که می‌رفتند دست‌های شان را از غضب به هم می‌مالیدند و لب‌های شان را می‌گزیدند و می‌گفتند:
- انگریز ها... ای لعنتی‌ها!
در چشم‌های مردان کهن‌سال برقی میدرخشید، شوق‌زده سر های شان را بلند می‌گرفتند و می‌گفتند:
- یک بار ما بیست هزار شان را کشتیم... سی و پنج سال پیش...
جوانان، تشنه و انتقام‌جو، به دهن پیرمردان خیره می‌شدند، با ولع قصه های آنان را می‌شنیدند و چهره های برافروخته شان برافروخته تر می‌شدند:
- ما هم میکشیم... صد هزار شان را میکشیم.
زنان گرفته و پریشان بودند. هنگامی که اتاق‌های شان را می روفتند و وقتی که در مطبخ ها شان به شعله های آتش خیره می شدند، زمزمه میکردند:
- انگریز ها... ای دوزخی‌ها!
کودکان با زغال روی دیوار ها تصویر آدمی را می‌کشیدند که کلاه ساندری به سر می‌داشت. آن‌گاه با غضب نعره می‌زدند:
- بزنید انگریز را... بزنید!
بعد تصویر را سنگسار می کردند.
و در دل این مردم دلیر و خشمگین، عقده‌یی جوانه زده بود و پرسشی جست و خیز میزد. این عقده، این پرسش، آنان را می آزرد، می‌کاوید و می‌خورد:
- چرا امیر از انگریز ها می‌ترسد؟
براستی هم امیر یعقوب خان، پس از معاهده گندمک، بازیچۀ دست ویسرای هند بود و در کابل اصلاَ ( کیو ناری) نماینده سیاسی انگلیس فرمانروایی می کرد. وی روزها در میدان چارباغ دربار مینمود و به بند و بست امور می پرداخت. مردان با نفوذ را از دور دست ها میخواست و برای شان تحفه ها و دستور ها میداد.
مردم دل‌زده از این شیوه و رفتار در ژرفنای روان شان درد می کشیدند، رنج میبردند و باز هم از همدگر می پرسیدند:
- چرا امیر از انگریز ها میترسد؟
 

**************

 

روز شانزدهم رمضان، هنگامی که شهر کابل از لای بستر سیاه رنگ بیرون خزید، باز هم در کوچه های تنگ و پیچ در پیچ شهر بوی خشم و نفرت شنیده میشد. باز هم چهره های مردم را خامه هوس یک عصیان پرداز داده بود. باز هم مردان خشمگین بودند، باز هم زنان خشمگین بودند، باز هم کودکان خشمگین بودند و باز هم عقده‌یی پرسشی در دل مردم جست و خیز میزد:
- امیر چرا از انگریز ها میترسد؟
ناگهان در کوچه ها، در بازار ها، در سرای ها، در خانه ها و در مسجد ها همهمه‌یی برپا شد. مثل آنکه شهر تکان خورد و به جنبش آمد، خانه ها لرزیدند، دیوار ها همهمۀ مردم را منعکس ساختند، دل ها تپیدن گرفتند، گردن ها پر عرق شدند و چهره ها بر افروخته‌تر گردیدند. اندام ها از خشم و امید به لرزه در آمدند و چند تا کلمه همه جا طنین افگندند:
- سپاهیان شورش کرده اند!
همه با بیقراری و شتاب به سوی قرارگاه سپاهیان به راه افتادند. جوانان شتابان میرفتند، کودکان میدویدند و سالخوره‌گان نفس زنان میکوشیدند عقب نمانند. انگار یک دست نیرومند خانه های در هم پیچیده را با زورمندی تمام میفشرد و شیره آنها - مردمانی خشمگین - را در کوچه های تنگ جاری میساخت. همه شتاب داشتند و ذوق‌زده تکرار می کردند:
- سپاهیان شورش کرده اند... سپاهیان...
سرانجام این موج عظیم با موج سپاهیان شورشی رو به رو شد. وقتی گروه سپاهیان نمودار گردیدند، مردم بی اختیار برای آن ها هورا کشیدند، دست زدند و لنگی های شان را به هوا پرتاب کردند.
یکی از سپاهیان روی بلندیی برآمد و خطاب به مردم فریاد زد:
- ما را تنخواه نمی دهند. ما میرویم پیش سپه‌سالار...
کسی از میان مردم با آواز بلند پرسید:
- چرا نمیدهند؟
سپاهی پاسخ داد:
- ما همین را از سپه‌سالار می‌پرسیم.
مردم یکجایی فریاد کشیدند:
- ما هم با شما می آییم... چرا شما را تنخواه نمی دهند؟
موج، بزرگتر و خروشان‌تر از پیش، به راه افتاد و مردم به سوی منزل سپه‌سالار راهی شدند. از کوچه های مار پیچ، گرد مار پیچی به هوا بالا میرفت و آواز پا ها و فریاد ها در دل کوچه ها می پیچید. بعضی می پرسیدند:
- چرا به سپاهیان تنخواه نمی دهند؟
دیگران پاسخ می دادند:
- همین را از سپه‌سالار می پرسیم!
در سینه های این توده برانگیخته، هوس و شوقی ناشناس دست و پا میزد و آنان ازین هوس و ازین شوق لذت میبردند و می دانستند که از مدت ها انتظار داشتند که این شوق و هوس در دل های شان بیدار شود.
سرانجام نزدیک منزل سپه‌سالار رسیدند. در این هنگام داوود شاه خان عهدۀ سپه‌سالاری را داشت. وقتی گروه مردم به دروازۀ منزل او نزدیک شدند، ناگهان در باز شد و سپه‌سالار تک و تنها، در حالی که شمشیری جواهر نشان به کمر بسته بود، بیرون شد. وی مردی نیرومند و قوی هیکل بود، اما نشانه های پیری در سیمایش جلوه میفروختند. سرش پایین بود و چشم‌هایش زمین را مینگریستند. رنجی توان فرسا بر چهره اش آژنگهای ژرف پرداخته بود.
جمعیت مردم، در پیشاپیش آنان سپاهیان، خاموشانه نزدیک آمدند. سپه‌سالار بدون آن که سرش را بالا کند، دست‌هایش را تکان داد و گفت:
- من میدانم که برای چی آمده اید
عده‌یی از سپاهیان فریاد زدند:
- چرا تنخواه ما را نمیدهید؟
گروهی دیگر صدا کردند:
- ما تنخواه میخواهیم... تنخواه...
چند تا سپاهی دیگر به صدا درآمدند:
- شما سپه‌سالار ما هستید... تنخواه ما را بدهید.
سپه‌سالار هنوز خاموشانه زمین را نگاه میکرد. بعد همه سپاهیان یکباره فریاد زدند:
- این ظلم است... ما ظلم را قبول نداریم!
یک بار سپه‌سالار سرش را بلند کرد و در حالی که در دیده‌گانش چراغ خشم و غضب می‌سوخت و سراسر پیکرش می لرزید، دست‌هایش را پشت سرش گرفت و با صدای محکم گفت:
- من سپه‌سالار شما نیستم!
سپاهیان پرسیدند:
- سپه‌سالار ما کیست؟
داوود شاه خان در حالی که با دست راستش سوی بالا حصار اشاره میکرد، فریاد زد:
- سپه‌سالار شما آن جاست، کیو ناری... کیو ناری سپه‌سالار شماست!
ناگهان کسی از میان مردم صدا زد:
- اینها همه از دست انگریزهاست!
انگار همه منتظر این سخن بودند و با هیجان آن را تأیید کردند:
- اینها همه از دست انگریزهاست! همه...
یکی از سپاهیان با آواز بلند پرسید:
- این کیم ناری (۱) را چرا امیر در وطن ما جا داده؟
کسی پاسخ داد:
- امیر از او میترسد!
صدایی دیگر شنیده شد:
- امیر از انگریز ها میترسد.
باز هم پرسشی، عقده‌یی، در دل مردم جست و خیز زد و از دهان‌ها بیرون شد:
- چرا امیر از انگریز ها میترسد؟ چرا...؟
لختی همه در خاموشی فرو رفتند، مثل این که برای این پرسش پاسخ می‌جستند.
بعد آوازی سرشار از خشم شنیده شد:
- امیر از ما نیست!
صدایی دیگر گفت:
- امیر، امیر ما نیست!
سپس گروهی بی‌شمار فریاد زدند:
- ما از کیم ناری نمی‌ترسیم.
- ما چرا بترسیم؟
- باید کیم ناری را از وطن خود بیرون کنیم.
- مثل سگ بیرون کنیم.

آنگاه انبوه جمعیت به سوی بالا حصار روان شد. حالا دیگر همه میدانستند که لحظۀ حساسی فرا رسیده است. همه میداستند مه تنها سپاهیان شورش نکرده اند، بل، همه مردم... قیام کرده اند. آنان میدانستند که نمی‌خواستند تنها کیو ناری را مثل ( سگ بیرون) کنند، بل، می خواستند نیروی امپراطوری، انگلیس را بیرون کنند. آنان می دانستند که با خطری عظیم پنجه میدهند – با غول استعمار. ولی آنان به نیروی خود، به نیروی مردمی، اعتماد داشتند و با ایمان فریاد می کشیدند:
- مثل سگ بیرونش میکنیم!
دیگر سپاهیان با مردم درآمیخته بودند، یکی شده بودند، مشتی محکم شده بودند، بعد، به نزدیک بالاحصار رسیدند. جایی که کیو ناری منزل داشت. توده خشمناک، مثل اژدهایی به خشم اندر شده، خروشان پیش می رفت. یک بار ناگهان از پشت بارو های قلعه برق هایی درخشید، دود هایی به هوا شد و صدا هایی به گوش رسید:
- دوم... دوم... دوم...
چند تن از مردم به زمین افتادند. فریاد ها شنیده شد:
- ما را با گلوله زدند.
- میخواهند ما را بترسانند.
آن‌گاه مردی روی سنگی بالا شد و در حالی که عرق از سر و رویش سرازیر بود و گرد و خاک چهره اش را پولادی کرده بود، با غضب و هیجان فریاد زد:
- برادران، امروز جهاد است! جهاد...
صدای او در میان آواز های دیگر گم شد:
- جهاد است... جهاد...
لختی بعد، پرچم‌های سرخ به اهتزاز در آمدند. کسانی که به دنبال اسلحه رفته بودند، بازگشتند، یکی از سپاهیان فریاد زد:
- ما پیش میشویم.
سپاهیان در صفوف اول جا گرفتند و سپس حمله آغاز شد.
یورشی بود نیرومند و مردانه‌وار، زیرا قدرت قدرت شکن مردم آن را به وجود آورده بود – قدرت مردم رزمجو- هجومی بود که خشم مقدس مردمی را منعکس میساخت که در برابر استعمار قد برافراشته بودند و آزادب می خواستند.
نگهبانان قلعه نتوانستند در برابر این حمله زیاد مقاومت کنند و تک تک از پا در می آمدند سرانجام مردم به قلعه راه یافتند. در میان گیرو دار، در میان چیغ‌ها و صدا ها، در میان هیاهو، دود و آتش کسی فریاد زد:
- خانۀ کیم ناری در گرفت.
براستی هم از محل بودوباش کیم ناری شعله های آتش زبانه میزد. لحظه یی بعدتر از پشت یک پنجره آتش گرفته چهره کیو ناری هویدا شد. سیمایی شیطانی به خود گرفته بود، چشم‌هایش از حدقه برآمده بودند و رگ‌های گردن و پیشانیش برجسته معلوم می‌شدند. با هراس و دهشت مردم خشمناک را میدید که بر نگهبانان او دست می یافتند. کسی از میان مردم فریاد زد:
- ای دوزخی!
کیو ناری نخست تبسمی تلخ کرد و بعد قهقه عصبی دیوانه واری را سر داد. شعله های آتش در چهره پر از عرق او منعکس میشدو به سیمای او جلوه اهریمنی میداد. قهقه هایش خاموش شد. سپس دوباره خنده‌یی طولانی کرد و به زبان انگلیسی فریاد کشید:
- نردبان پیشرفت و افتخار من چی شد؟ خدای من، نردبان افتخار من!...
بعد با دست‌هایش چهره اش را پنهان کرد و بلند بلند گریسن را گرفت:
- دیگر لارد ها مرا نمی‌ستایند... دیگر امپراتور به من نشان افتخار نمی بخشد... دیگر شهزاده گان هند در برابر من خم نمی‌شوند... خدای من... آه، ای شراب‌های اسکاتلند... نشان افتخار... لقب‌ها...
کمی جلوتر آمد و سوی مردم صدا زد:
- صد هزار پوند برای تان می‌دهم، بگذارید زنده بمانم.
کسی سخن او را نفهمید. سپاهیی دشنامی داد و تیری به سوی او رها کرد. چندین گلوله دیگر به سوی او رها شدند. کیوناری از پنجره دور گردید. بار دیگر از میان دود و آتش قهقه عصبی وی به گوش رسید. بعد مثل آن که کسی را به فاصله دور مخاطب ساخته باشد، پرسید:
- روزنامه های لندن چی مینویسند؟ خدا من، روزنامه های لندن ... مرده باد روزنامه های لندن!
آتش بلندتر شعله کشید. بخشی از عمارت فرو افتاد. سپس فریاد وحشتناک کیو ناری شنیده شد و او در میان آتش سوخت.
مردم بار دیگر هورا کشیدند، دست زدند و لنگی های شان را به هوا پرتاب کردند. نگهبانان کیو ناری را از دم تیغ کشیدند. و بعد به سوی شهر به راه افتادند. در کوچه ها به حرکت در آمدند. فریاد های شادمانی کشیدند، چیغ زدند. کودکان جست و خیز کردند و زنان و دختران روی بام ها برآمدند. در کابل جشنی برپا بود. مردم کار روایی های آنانی را که شهید شده بودند، برای همدگر باز میگفتند و شهیدان را میستودند.
شام نزدیک میشد. هوا رو به تاریکی میرفت، چهره ها به خوبی شناخته نمیشدند و در این حال مردم دیگر نمیدانستند که چی کنند. هیچ کس نمیدانست که چی کند، زیرا آنان رهبری نداشتند و مدتی لازم بود که رهبری از میان شان برخیزد.
در میان تاریکی کسی فریاد زد:
- برویم پیش امیر.
دیگری آنرا رد کرد:
- پیش امیر چی کنیم؟
کسی دیگر تکرار کرد:
- پیش امیر چی کنیم؟
عده یی فریاد زدند:
- پیش امیر ترسو چی کنیم؟
بازهم مردم نمیدانستند چی کنند، بلا تکلیفی عمیقی را احساس میکردند بعد، آرام آرام سال خورده‌گان به زمزمه پرداختند:
- ای کاش اکبر میبود!
- ای کاش نایب میبود!  (۲)
دیگر شب فرا رسیده بود. مردم پراگنده شدند و به خانه های شان رفتند تا بار دیگر شب بگذرد، سیاهی ناپدید شود. سپیده بدمد و روز روشن و درخشان باز آید...  (۳)
 

 

----------

 

۱- تلفط عامیانه مردم برای «کیو ناری».

۲- اشاره به وزیر محمد اکبر خان و نایب امین الله لوگری، قهرمان جنگ اول افغان و انگلیس است.

۳- زمینه‌ی این داستان و ارزیابی شخصیت‌های آن برپایه ی محتویات کتاب « افغانستان در قرن نوزده» پرداخته شده است. نویسنده

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۴۷     سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم           عقرب    ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی     اول نومبر  ۲۰۱۹