کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

حیدر لهیب

    

 
تو همانی كه زمان

 

 

این كدامین صخره است
وین كدامین دریا
كاین چنین نام ترا می‌خواند
وین كدامین نفس سبز نسیم
كاین چنین روح تو در آن جاری است!
 

در سراشیب زمانی كه دگر یادم نیست
شاید آن لحظه ی آغاز، كه كرد
یوحنا تصویرش:
«واژه بود
واژگان نزد خدا
واژگان نیز خدایی بودند. »
چشمه ی سرد نگه بودم و بنشسته به رخسار هی تندیس قرون
یا چنان روشنكی
در علفهای شب آلود سپهر
كه تو از باغ صدای باران
جرقه واری بدرخشیدی و من
چون تمامیت یك حجم شگفتن گشتم
و تمامیت یك پنجره از شعر نزول خورشید
پس آن حادثه، روز.
 

همچو آن حجت آواره – كه پشتاره به گلبانگ خرد بست و همه وادی اندوه پیمود
از سپیدی فلق در نگه جابلسا
تا غروب شفق جابلقا
و مقرنس ها را
به اجابت می خواند –
همه تسبیح ترا می‌گفتند.
 

سفری رفتم در حجمی سبز
تا به هشیاری آب
تا به احساس گیاه
تا به اندیشه ی سنگ
تا به اشراق نسیم
تا صمیمیت خاك
و به گردونه ی خورشید دران جاده ی روز
راه ها پیمودم
تا بدان جنگل گهنامه ی بلخ
و در آن ساحت همرنگ اثیر
باغبان گل آتش گشتم
گاتها هیم هی آتشكد هی دهنم بود
یشتها رود سپید مهتاب
كه به بنیاد ستبرین هی موم كشمیر
آب بالنده‌ی آتش می ریخت
و كبوتر بچگان با نجوا
روی انبوهی انگشتانش
خواب فردای دگر م یجستند
خواب برگشتن زردشت ز آتشكد هی سرخ فلق.
شیهه ی رخش ز اصطبل فراموشی و غوغای بهین تهمتن از چاه شغاد
زابلستانم برد.
شیر حماسه ز پستان سحر نوشیدم
كه برین نامه ی آن واحه به آدین گیرم
واژه ها تا كه ز سرچشم هی خود
سوگوارانه خروشان می گشت
خشم آرش م یشد
و غریو رستم
و غرور سهراب.
كسوت فتح سیاووش به برم كردم و خورشید به مشتم جا كرد.
باغ آتش را
مغرور سمندر گشتم
و درآن مفصل چون برزخ قرن
تخم هی سبز نجابت گشتم
و پی افگندم از نطم یكی كاخ بلند
كه نیابد هرگز
نه زباران و ز باد
هیچگه رنگ گزند.
 

من ملك بودم و فردوس برین جایم بود
به تو لای تو از عرش تبرا جستم
نغمه ی نای روانم زنیستان مهین میقات
گشت زندانی دیجور درآن دیر خراب آبادی
كه ترا م یجستم
لیك فریاد مرا
مطلع شمس ز پژواك پر از جذب هی كوه ها نوشید
من همان ذر هی شمس
قصه پرداز شگرد خورشید
 

كه نه شب بودم و نه راوی و نه برده ی شب
و در آن روز بزرگ
تا كه میهمانی آیینه پذیرایم گشت
پایه ی دار ز بنای نخست و فرجام
قامتش را افراشت
و از آن لفظ انا الحق به شهادت پیوست
باز خاكسترم آن جوهر ب یتاب اناالحق ز روان دجله
چون شباهنگ نوا سر می‌داد
شیخ اشراق منم، ققنوس آتش پرداز
كز شهود خرد سرخ چنان آیت نور
كاروانهای درا
ره كشف دگری می سپرند
چون صفیر پر جبریل به اقصای زمین موعود.
 

و چو وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
كشتی ام را ز نفسهای یكی شرط هی دور
به سبكباری ساحل راندم
سبدی سیب كزان باغ غزلها چیدم
همگی طعم تو داشت.
 

واژه‌ی هیچ نبود
و تو بر تارك هر اسطوره
نفس سبز تكلم خواندی
در همه آبی ایوان فلق
گل ابریشمی نور ز لبهای نوازشگر تو پر بار است
و از آن لحن نكیسا كه غنوده است به شبهای صدات
نسترنها همگی خواب شگفتن بینند.
سطر برجسته ی شهنامه ی هستی از توست
ابدیت با تو
و نهایت باتو
تو همانی كه زمان، جاری بیرحم خموش
قله‌ی نام بلند تو نیارد شستن!


نوروز ١٣٥٧

یادكرد: در این شعر، ابیات و تعابیر برخی شاعران، آگاهانه به كار گرفته شده است. (شاعر)

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۴۵     سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم           میزان    ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی      اول اکتوبر  ۲۰۱۹