خانه
ات گرم
سفره ات رنگين
دلخوش از برف و انجماد
زمين
سرگذاشتي توشب
به بستر نرم
آنطرف روي كلم خشك زمين
كودك بي ديار ميهن تو
پيرمرد
پيرزن
درخت كهن،
ياد بود غريب اين ميهن
با تني غرق سوزش سرما
با لبي تشنه و گرسنه شكم
"حق" خود را
" بودن " و " زيستن"
لخت و عريان
شبانه گم كردند
شب
گذشت آنطرف
و اما واي
كان شب بينوا
چه سخت گذشت
صبح كه بيدار گشتي و
مسرور
آب جوش
نان گرم و
سفره پر
طفلكان تو با لب خندان
پشت در شيشه هاي خانه شان
غرق ديدار شاد يخبندان
و هواي
گريختن از زندان
شب گذشت آنطرف
و اما واي
كان شب بي پناه
چه سخت گذشت
آنطرف انجماد سردزمين
تا سحر گاه تلخ و زهر
آگين
فرد آوراه ديار تو را
سخت در كام
مرگ
مي بلعيد
شب گذشت آنطرف
و اما واي
كانشب بي وفا
چه سخت گذشت
آنطرف ناله هاي بخ بسته
اينطرف قصه هاي بشكفته
آنطرف نقش مرگ و وحشت وغم
اين طرف فارغ از بلاي ستم
كاش اين جيب ها صدا
ميداشت
به زر اندوختگان ندا مي
داشت
كي زر اندوختگان خانه آز
بس كنيد اين همه تلاش و
نياز
تا به كي
قصرها بنا كردن
" عدل " و "
انصاف " را فنا كردن
دور خود
" بنگيريد " چه " مي گذرد
" ظلم " از
كه و بر كه مي گذرد
جنوري2008
|