کابل ناتهـ، سهیلا وداع خموش، در یک گام دو گناه

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 

سهيلا وداع خموش

 

در یک گام دو گناه

 
 
 

سجيه آخرين دردهاي پي درپي ولادت را که با داد و فرياد همراه بود ميکشيد.او مجبور بود تا ساعتي صبر کند تا تکليفش روشن گردد.او به آمدن اين لحظات ، نه ماه مکمل با ترس و وحشت فکر کرده بود که بعد از وضع حمل چه بايد بکند.ولي اينرا به خوبي ميدانست که که با به دنيا آمدن طفل زنده گي اش تغيرخاصي خواهد کرد. او در چپرکتي افتاده بود و ناله ميکرد.چشمانش راه کشيده و سخت منتظر ورود کسي بود.

داکتر گاه گاهي به او سرميزد و با قهر و غضب با او سخن ميگفت.و رهنمايي هاي لازم را برايش ميداد. داکتر به خوبي ميدانست که سجيه از او چه ميخواهد به همين خاطر ميخواست خود را کمتر به چشمش بزند. و هر باري که هم به بالينش مي آمد کوشش ميکرد زودتر آنجا را ترک کند، او يکنوع دلهره، ترس و وحشت داشت، يکنوع بيقراري و بي انتظاري که هرچه زودتر سجيه وضع حمل نمايد، اصلاً نميخواست تا يک بار هم به چشمان درد کشيده سجيه نگاه کند.

با وجودي که نفرت از سجيه سراپايش را پوشيده بود مگر چي ميکرد بايد منجيث يک داکتر وظيفه انساني اش را به جا مي آورد. اينک سجيه از درد به خود ميپيچيد و اين وقتي بود که داکتر بايد در هرصورت اگر از او متنفر بود يا هم خوشش مي آمد، از او مواظبت هاي لازم را نمايد. ولي سجيه ميديد که داکتر هم چندان توجه برايش ندارد.او درآن لحظه آرزو ميکرد تا پدر طفلش هم آنجا مي بود و اقلاً دلداري اش ميداد. ولي با بياد آوردن اين مطلب درد جانکاه ناشي از خاطرات گذشته در ذهنش زنده شده و يکنوع سوزش عجيب و غريبي در ناحيه سينه اش احساس مي کرد .اين درد، درد بي وفايي بود اين درد، داغ روز هاي فريب و نيرنگ بود که اينک با درد حمل يکجا شده و به بي قراري اش افگنده بود.

او به ياد جاويد افتاد، جاويدي که امروز مسبب اصلي درد و الم و غم هايش بود و در همسايگي شان به سر ميبرد افتاد. جاويد پسري بود که هميشه و همه وقت خود را بار ها و بار ها به چشمان جستجوگر و حساس سجيه زده تا اينکه دلش را در دام خويش انداخته بود.

سجيه جز برادر و خانم برادر کسي ديگري را نداشت.او سه ساله بود که مادرش در اثر مريضي از بين رفته و بعد از چند سال ديگر پدرش نيز آنها را با يک دنيا درد تنها رها ساخت و پدرود حيات گفته بود. از آن پس اين دو خواهر و برادر به درهاي مختلفي از جمله دروازه کاکا ، ماما ، عمه ، خاله و حتي همسايه و...در اطراف يکي از ولايت هاي دور افتاده افغانستان زنده گي کرده و پرورش يافتند ، تا اينکه بصير برادرش که از خودش 6 سال بزرگتر بود عروسي کرده و زنده گي مستقلي را آغاز کردند. برادرش سخت مرد پرکار و زحمت کشي بود و همواره در تلاش بود تا کاري کند که همه مخارج خانه را به خوبي مهيا سازد.همان بود که راه دور و دراز کابل را در پيش گرفت.در اينجا در يکي ازکارخانه ها کاري دست و پا کرد و با تمام مشقات و پشت کار، زنده گي دور از فاميل را گزيد.

اما دلش خيلي نا آرام بود چون خانم و خواهر جوانش را تنها در ولايتي دور افتاده رها کرده بود.

با رفتن بصير به کابل سجيه خيلي احساس تنهايي ميکرد و با دوري او کمبودي مادر و پدرش را نيز احساس ميکرد.اين روز هاي بود که جاويد گاه و بي گاه از دور خودش را به سجيه نزديک ميساخت.تا اينکه در يکروز بهاري اين دو يکديگر را از نزديک ملاقات کرده و حرف هاي ناگفتني که جز احساسات چيزي ديگري نميتوانست باشد رد و بدل کردند.به خصوص جاويد حرف هاي ميزد که سجيه را به آينده اميد وار ساخته و خود را در آئينه زنده گي خوب تر و آسوده تر ميديد.

روابط آنها روز تا روزبدون اينکه خانم برادرش از آن چيزي بفهمد، عميق و عميقتر ميشد.جاويد هم هر روزي که ميگذشت با نشان دادن باغ هاي سرخ و سبز دامنه اين دوستي را وسيع و وسعيتر ميساخت و فاصله ها را بين خود و سجيه کم وکمتر ميکرد.

اينک آنها براي ديد و بازديد به راه هاي ديگري متوسل شده بودند از جمله جاويد در خفاي شب خودش را از روي ديوار به حويلي سجيه انداخته و تا دم هاي صبح در گوشه حويلي گرم صبحت ميشدند و بي دريغ با هم عشق ميورزيدند. تا اينکه يک شب آنها در عالم نفهمي يا شايد هم قصدي دست به گناه نابخشودني زدند. اين حادثه که نبايد اتفاق مي افتاد باالاخره به وقوع افتاد. جاويد به خوبي عواقب اين کار را درک کرده بود و به همين خاطر از آن پس کوشش ميکرد رابطه ها را روز تا روز کمرنگتر ساخته و حتي درتلاش اين شد که اين رشته بي بنياد را از هم بگسلاند.

اما باز هم بخاطر اينکه سجيه از تصميم او آگاه نشود گاهگاهي به او سر ميزد و گناه هارا يکي بعد ديگر تکرار ميکردند. تا اينکه حالت صحي سجيه به هم خورد و به بستر مريضي افتاد.هنگاميکه خانم برادرش او را نزد داکتر محل برد در آنجا فهميدند که سجيه چه گناهي را مرتکب شده است.

اما يک اميدواري هنوز هم باقي بود و آن اينکه بايد آنها تصميم جاويد را ميفهميدند.ولي هنگاميکه سراغ جاويد را گرفتند جاويد ديگر نه تنها در خانه بلکه در کشور هم نبود.در آنجا سجيه احساس کرد که چه اشتباهي را مرتکب شده است.درد دوري جاويد که اينک سخت به او عادت کرده بود از يکطرف و درد رسوا شدن از سوي ديگر، او را تا سرحد جنون ديوانه کرده بود.

ولي باز نا اميد نشد و خودش را نزد داکتر رسانيد تا جنين را سقط کند اما نزد هر داکتري که رفت اين کار را نکردند.اينک او مجبور بود تا نه ماه را دور از چشم انظار حتي دور از چشم برادرش سپري نمايد.در اين مدت دو بار برادرش از کابل خانه آمد، بار اول بارداري سجيه طوري نشده بود که برادرش پي به رازش ببرد ولي بار دوم که برادرش آمد او ماه هشتم حملش را سپري ميکرد به همين جهت دردو شبي که برادرش در خانه بود خودش را به مريضي سرما زده گي انداخته و لحاف بزرگي را به سر کشيده بود و به اين ترتيب خودش را از رسوا شدن نزد برادر به دور ماند.

امروز که آخرين درد ها را ميکشيد تنها خانم برادرش به بالينش مي آمد وبس. او اينک اصلاً محبتي در ذره ذره وجودش نسبت به جاويد احساس نميکرد بر عکس در تمام زواياي بدنش نفرت موج ميزد و او را جناوري در چهره انسان مي پنداشت.او نه به عشقي باور داشت و نه به وعده يي، جز درد و الم چيز ديگري را نمي شناخت، درد جانکاه و دردي که شايد در تمام زنده گي دست از دامنش رها نميکرد.

ولي بايد منتظر ميبود تا بعد چي ميشود.بالاخره لحظاتي که بايد فرا ميرسيد فرا رسيد و داکتر خبر داد که سجيه پسري به دنيا آورد سجيه باشنيدن اين که طفلش پسري است نفرتش فزوني گرفت.او صداي گريه پسرش را ميشنيد اما اصلاً آرزو نداشت تا به او نگاه کند، چرا نگاه کند و براي چه نگاه کند؟ آخر او هم روزي مردي ميشد که عواطف زني را به بازي ميگرفت. داکتر به درستي ميديد که درچشمان سجيه هنوز هم خواهشي است ولي او نميخواست و حتي نميتوانست اين خواهش را بجا کند.به همين خاطر بعد از اينکه کارش تمام شد رو برگشتاند که از اتاق ولادت بيرون برود اما با صداي ضعيفي سجيه که آميخته با عذر و زاري بود روبرو شد.سجيه با تضرع ميخواست که داکتر اين طفل را هم با خود ببرد و او را از شر اين غم کلان خلاص نمايد.ولي داکتر با حساسيت بي سابقه حرف سجيه را در دهنش خشکانيد و با چند دشنام طعنه آميز اتاق را ترک گفت.

سجيه و خانم برادرش به همکاري يکديگر طفل را درپارچة ضخيمي پيچيده و بعد آنجا را ترک گفتند.

روز به پايان رسيده بود طفلک اينک زق زق عجيبي ميکرد فکر ميشد گرسنه است و يا هم شايد دردي را احساس ميکرد که او ناشي از يک گناه دو جوان بود. آفتاب نزديک به غروب بود اين دو زن راه و چاره مي انديشيدند که طفل را دور اندازند اما در اين تصميم بي چاره تر ميشدند.تا اينکه نزديکي هاي شام آنها به اتفاق هم از خانه بيرون رفته و راه باغ نزديک خانه شان را پيش گرفتند. در طول راه سجيه دستش را به دهن طفل گرفته بود و با اينکار ميخواست از حلقوم طفل صداي بلند نشود،تا پرده رسوايي از هم ندرد.طفلک گاهگاهي به خودش حرکت ضعيفي ميداد شايد تلاش ميکرد دست آلوده از گناه مادرش را از دهنش دور سازد و آزاد نفس بکشد.

باالاخره هردو زن نفسک زنان به محل مورد نظر رسيدند و بعد از کمي درنگ اطراف را از نظر گذشتانده و محل مناسبي را دريافتند.در گوشه باغ ، انبوهي از خاشاک وجود داشت اين دوزن با عجله مقداري از کاه و خاشاک را دور انداخته و طفل را درآن قرار دادند وبعد آن محل را ترک گفتند.

دو روز از اين جريان ميگذشت ولي دل سجيه و خانم برادرش بيقرار ترميشد و بيم از آن داشتند که کسي متوجه موجوديت جسد طفل نشده و ماجراي تازه خلق نشود.از همين رو آنها تصميم ديگري گرفتند و دو باره شامگاه روز بعد به باغ رفته تا جسد طفل را از آنجا بيرون آورده و در گوشة از همانجا دفن نمايند.

سجيه و خانم برادرش ترسان و لرزان دو باره خاشاک را برداشتند تا جسد کودک را بردارند اما با کمال تعجب ديدند که طفل در حاليکه انگشت به دهن دارد و آنرا مي مکيد و آهسته آهسته نفس ميکشد. سجيه ناگهان چنان عصباني شد که نتوانست خودش را کنترول نمايد. در آن لحظه از يکسو رسوايي تهديدش ميکرد و از سوي ديگر طفل را درچهره پدرش (جاويد) ديد که روزگاري او هم دختري را فريب خواهد داد.

با عجله و هيجان دست به جيب کرده و پاکت نصواري را که آنراهم از درد و غم فراوان و از ياد بردن جاويد به آن آغشته شده بود، بيرون کشيد و مقدار زيادي را به دهن طفل داخل کرد.طفلک با يک تکان کوتاه و يک جنبش ضعيف تا ابد ساکت ماند و ديگر تکاني نخورد .بعد اين دو زن جنايتکار طفل را به خانه آورده و در چاه فاضل آب رها ساخته و براي هميش خويشتن را از شر آن خلاص کردند. ديگر نه دردي بود و نه وهمي، فقط زمان شاهد به دنيا آمدن و رفتن کودکي بود که در جريان دو شب از يک گور آمد و به گور ديگر پيوست

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦۵                                                 جنوری   سال 2008