دگرگونی
حال مولانا زمانی آغاز میشود که به دیدارشمس میرسد.
مولانا درآن زمان38سال دارد و در اوج اقتدار فکری
و نفوذ احترام بوده ولی ناگهان کارش چنان میشود،که دوستدارانش با تاسف
میگویند:"دریغا نازنین مردی وعالمی وپادشاه
زادهء،که ناگاه دیوانه شد وازمداومت سماع وتجوع مختل العقل گشت."مردم
حق داشتند که حیرت بکنند!زیرا:کسی که تا آنروز با جد وپارسایی به تبلیغ
دین و درس گفتتن وارشاد خلق مشغول بوده ناگهان به عاشقی لاآبالی و
شوریده سر بدل میشود،که پیوسته به رقص و مستی و دست افشانی میپردازد.
کسی که مولانا را دگرگون میکند شخصی
است به نام شمس الدین محمد بریزی،که به علت سفر های مداومی،که میکرده
او را شمس پرنده لقب داده بودند. این مرد در عالم ظاهرپایگاه بلندی
نداشته،ولی بی تردید دارای حال و جاذبهء مقاومت ناپذیری بوده است.
مولانا که البته وضع مساعدی از تغییرحال دراو بوده،با
دیدن شمس به زندگی گذشته خود پشت پا میزند،به روایت افلاکی:"مدت
سه ماه لیلآونهارآ به صوم وصال نشستند."دراین مورد افلاکی
روایتی داردکه انتهایش اینست:"...مولانا دست
شمس الدین بگرفت وپیاده به مدرسهء خود آورده،در حجره درآمدند،تاچهل روز
به هیچ آفریدهء راه
ندادند.بعضی گویند سه ماه تمام از در حجره بیرون نیامدند."
ابن بطوطه دراین باره روایت
میکند:"مولانا پس ازانقلاب
روحی مدتی ناپدید شدوچون بازگشت جزشعر فارسی نامفهوم سخنی نمیگفت!"
روایت ابن بطوطه هرچند
افسانه آمیز باشد لااقل حاکی ازاهمیت حال مولانا است.و"شعرگفتن
اوهم خلاف سنت خانوادگی اش بود".
دلداگی مولانا بنابه تعبیر
پسرش،سلطان ولد،برای آن بود،که با همه کمالی که داشت "درطلب
اکمل بود" ومرحوم
فروزانفرنوشته است:"درآغازکارپیش
ازآنکه ذره وار وارد شعاع شمس رقصان شود،سخت به نماز و روزه مولع بود.ولی
ازآن پس ینکارجای خود را به رقص وسماع میدهد وکسی که برای دیگران درس
میداد خود به شاگردی مینشیند.به قول سلطان ولد:
"منتهی
بود مبتدی شد باز
مقتدا بودمقتدی شد بـــاز"
این تغییرحال بر مریدان او گران
می آمده است.
مردی با آن مقام معنوی وآن
همه دانش سردر قدم کسی نهاده است که بسیار پایینتر از او مینماید.آنهم
با چنان شیفتگی که حد واندازهء ندارد وتا درجهء که نسبت به دوستداران
وهم نسبت به خانوادهء خود حالت غفلت و بی اعتنایی اختیار میکند.
"هرچه
به عنوان نیازوفتوح به او می آورند،در قدم شمس نثار میکند".
ازاینرو به نظر میرسد ،که
خشم مریدان علت مادی هم داشته باشد.گاهگاه از جانب پادشاه و امرا
ومتمکنان مقدار هنگفتی هدیه ونیاز از نقد و جنس به درگاه مولانا آورده
میشده که همهء آن بین اطرافیان و مجلس نشینان او تقسیم
میگردیده،تغییرحال مولانا او را نسبت به آنان بی اعتنا کرده،وچه بسا که
اطرافیان او نیز یافته و مطربان وشوریده حالان جای مریدان را گرفته
بودندووجوهی که میرسیده به سوی آنها میرفته والبته این امر موجب
ناخوشنودی برخوردار های پیشین میشده است.
در این وقت مولانا به قول
افلاکی:"لیلآونهارآ به
تواجد وسماع مشغول بوده"مجموع
این احوال باعث شده بود،که زیان دیدگان او را "دیوانه"وشمس
را "ساحر"
بخوانند.
فشار و خصومت های این عده
موجب میشود،که شمس ازقونیه فرار کند(21شوال643قمری)مولانا از این دوری
دستخوش تاثروناراحتی بسیار میشود.دراین بخش روایت افلاکی حاکی از
آنست،که:"درآغاز تقریبا به
غزا نشست وکلاهی از پشم عسلی رنگ برسرنهاد..."سپس
به سماع روی میبرد."بعد از
آن بنیاد سماع نهاد واز شور عشق وغوغای عاشقان اطراف عالم پر شدوخلق
جهان از وضیع و شریف،قوی و ضعیف،فقیه وفقیر
،عالم وعامی ومسلمان و کافر روی به حضرت مولانا آورده وتمام مردم شعر
خوان واهل طرب شدند..."
مولانا از هر سو کسانی را
به جستجوی شمس روانه میکند،ولی ثمری نمیبخشد.این پیشامد نیز گرهی از
کار مریدان نمیگشید،زیرا:مولانا در فراق شمس شکسته دل و مغموم است.دیگر
مجلس او شوروحالی ندارد از اینرو مریدان از این کمبود ملول
اند،ونزدش استغفار میکنند که دیگر بر سر آن بی ادبی برنگردند.
در نتیجه مولوی،پسربزرگ خود
سلطان ولد را که در آن زمان 21 ساله است به دنبال شمس به دمشق روانه
میکند،به قول زنده یاد فروزانفراین غزل معروف در همان زمان سروده شده
است:
بروید ای حریفان،بکشید یار مارا
بمن آورید آخر صنم گــریز پا را
به ترانه های شیرین،به بهانه های زرین
بکشید سوی
خانه،مه خوب خوش لقارا
وگراوبه وعده
گویدکه:"دمی دگربیایم"
همه وعده
مکرباشد،بفریبد او شمارا....
|