کابل ناتهـ، شادروان بیرنگ کوهدامنی، خونبهای کابل

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیرنگ کوهدامنی

خونبهای کابل

 
 

من دراینجا دل مرا در کوچه های کابل است
بر زبانم نام او، بر سر هوای کابل است
جامهء نیلی به تن دارد درخت سوگوار
سال و ماه و هفته ها، روز عزای کابل است
ای مسافر؛ گر گذاری می کنی در شهر من
کن قدم آهسته تر، ماتم سرای کابل است
آشنا را گر نظر افتد به کاخ و کوچه اش
زیر لب گوید: خدایا، این کجای کابل است
ای خداوندی که می باشی رحیم و هم قهار
رحم تو جای دگر، قهرت در کابل است
کد خدایش را چه پیش آمد خدایانش چه شد؟
آنکه بودی بی خدا، اکنون خدای کابل است
مادر رستم نمیباشد سزاوارِ ستم
آنچه را دیدی سزا، خود ناسزای کابل است
کس نمیخواهد شنیدن شکوه هایش در زمین
تا خدا، تا آسمان بالا صدای کابل است
ماجراها را بود آغاز و انجامش پدید
آنچه بی انجام باشد، ماجرای کابل است
دست یزدان بایدش تا مشکلش آسان شود
دست اهریمن کجا، مشکل کشای کابل است
از میان زندگان یک تن نیابی شادمان
انکه را ماتم نباشد، مرده های کابل است
آنکه پیش از مرگ میمیرد، بی طبیب و بی پزشک
طفل بیمار یتیم بی دوای کابل است
وای اگر پایان پذیرد داستان باستان
انتهای ما، همانا انتهای کابل است
بوم را ویرانه باشد خانه و باغ و چمن
طالبان را دلپذیر اکنون فضای کابل است
صبحدم ها می کشاند مَشک خالی را بدوش
آب را در خواب اگر بیند سقای کابل است

 

بایدش دادن رهای از بتاهی، از فنا
چون بقای من، بقای تو، بقای کابل است
برگِ زردِ آن سپیدار بلند نازنین
همچو دستی بر شده، اندر دعای کابل است
ای خدا، روشن نما، از دیدنش چشم مرا
از حریرم دلرباتر، بوریای کابل است
چون خرابش میکنی در سال و ماه و روزها؟
تا جهان را یاد می آید، بنای کابل است
خون مظلومان بریزد، این یزید و آن مزید
یا حسین و یا حسن، این کربلای کابل است
آنکه خود شان بریزاند سپهر کینه جو
« عاشقان و عارفان » با وفای کابل است
آسمانش بی سخاوت، «
آسمایی » بی غرور
آنکه بودی کد خدا، اینک گدای کابل است
از «
پل مستان » نمی آید صدای مست ها
اشک و حیرت، آه و ناله آشنای کابل است
از «
گذرگاه » گذر دارد سپاه اجنبی
زیر پای دشمنان، تخت و لوای کابل است
نی مسلمان بگذرد، نی می کند «
هندو گذر »
از کنارش، بسته درب سینمای کابل است
«
شهرآرا »، « باغ بالا »، « ده دانا »، « چهلستون »
لحظه لحظه اشک جاری زیر پای کابل است
کو «
غبارش » ، کو « خلیلی »، « حضرت شایق » چه شد؟
«
عشقری » را در لبخند بر لب نوای کابل است
کوچه ی «
بارانه » را باران نمی آید دگر
پیرهن چرکین کنون «
خواجه صفای » کابل است
حاکم اوباش ب ر«
افشار » می آرد فشار
خود در آنجا، مردمان بینوای کابل است
«
جوی شیر» ش جوی خون و نوحه گر « بالاحصار »
غارت و کشتار از وحشت در سرای کابل است
یک خراباتی نیابی در «
خرابات » ش دریغ
پیش از محشر ببین روز جزای کابل است
شور و حال و های و هو در «
شورباراز » ش نماند
هر که می آید هیولاو بلای کابل است
گر خدا یک روز از روی عضب، روی زمین
خون عالم را بریزد، خونبهای کابل است.

 

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٤   جنوری         سال 2008