هنوز طفلی بیش نبودم که با نام بیرنگ کوهدامنی
آشنا شدم. او دوست نزدیک بابه جانم بود. بابه
جانم دوستان بیشماری داشت و دارد؛ دوستان او
با این که همه در خانة ما رفت و آمد داشتند
اما هر دوست او نمی توانست که در حریم قلب های
ما حضور پیدا کند. مادرم از غالب این دوستان
خاطر خوشی نداشت و این ناخوشی دلیل استواری هم
داشت که ما می توانستیم با قلب های کوچک خود
آن را دریابیم. وقتی دوستی با خانم و خانوادة
خود وارد خانة ما شد می دانستیم که آن دوست
توانسته است که اعتماد و اطمینان مادر را به
دست بیاورد.
بعضی شب های جمعه با دوستان نزدیک این چنینی
همنشینی داشتیم؛ در خانة خود مان و یا در خانة
آن دوستان. وقتی استاد بیرنگ با خانوادة خود
به خانة ما می آمدند، گرم گفت و گو با بابه
جانم می شدند و مادرم با فرحناز خانم - اگر
نام شان را اشتباه نکنم، آخر خیلی سالها گذشته
است- از هر در سخن می گفتند و ما (نارون،
شهرزاد و من) با اشتیاق می شنیدیم.
تا جایی که می دانستم غالب دیدگاه های بابه
جانم با استاد بیرنگ در تناقض بودند، آنان
اندیشه های سیاسی مخالف داشتند؛ اما ادبیات
رشته مهربانی بود که صمیمیت را یکسان برای
شان قسمت می کرد. بازتاب این صمیمیت لبخند
مهربان لبهای شان بود که بی دریغ بر ما می
افشاندند.
یک روز مادرم از بازار لیلامی یک پیراهن مخمل
که زمینه های هفت رنگ داشت، برایم آورد. آن شب
قرار بود که استاد بیرنگ و خانواده اش به خانة
ما بیایند. شاید سیزده - چهارده سال داشتم، می
خواستم که نزد مهمانان پاک و آراسته جلوه کنم،
چوری های شیشه یی هفت رنگی پیدا کردم و بعد
قیافه گرفته مثل یک عروسک (البته عروسک خیلی
زشت) در بلند ترین چوکی خانة سالون ما نشستم.
وقتی استاد دید که من به آن وضع نشسته و
ناشیانه می خواهم چیزی را نمایش بدهم، به خنده
افتاد و فوراً به تمجید از لباس و چوری هایم
پرداخت و گفت: پیراهنت بسیار مقبول است؛ اما
اگر چوری ها نمی بود، این قدر مقبول نمی شدی.
همه به خنده افتادند و من شرمزده سرم را پایین
انداختم و دانستم که درست تمثیل نکرده ام.
فرحناز خانم گفت: چوری ها را از کجا خریدی؟
باید من هم از این چوری ها پیدا کنم. و من
بیشتر شرمزده شدم. دانستم که آنان به نحوی می
خواهند مرا کمک کنند تا خجالت نکشم. ناوقت شب
وقتی آنان به خانة خود رفتند، چوری ها را از
دستم کشیدم و در جایی گذاشتمش و با خود عهد
کردم: بعد از این هرگز ناشیانه عمل نمی کنم.
وقتی استاد بیرنگ کتاب (ترکمنستانی که من
دیدم) را چاپ کرد، دیدگاهم نسبت به او دگرگون
شد. در آن سالها من با این که کمرو و خجالتی
بودم و گپ های قلبم را بر زبان نمی آوردم؛ اما
از دو آشته های ضد دولت بودم و شب و روز به
پیروزی مجاهدین و مبارزه علیه روس ها فکر می
کردم. فکر کردم که استاد با این کتاب خود به
احساسات مردم خیانت کرده است. امروز اصلاً به
یاد نمی آورم که در آن کتاب چه چیزی نوشته
بود؛ اما مثلی که خاطرات سفر استاد به
ترکمنستان بود و من نتوانسته بودم که تمجید ها
و تعریف هایی که از نظام سوسیالستی آن دیار
کرده بود، بر بتابم. البته بعد ها دانستم که
استاد شعر های این چنینی هم دارد و امروز می
دانم که داوری من چه ظالمانه بود.
و بعد به یاد نمی آورم. مثلی که استاد به سفر
رفت و یا روابطش با خانوادة ما سرد شد. اصلاً
به یاد نمی آورم. در نوجوانی روی ابر ها نشسته
ای و گرمی زنده گی نمی گذارد که به همه چیز و
همه کس فکر کنی.
سه چهار سالی گذشت. نخستین روز های زنده گی
دانشجویی را می گذشتاندم که در صنف با استاد
بیرنگ رو به رو شدم. او قرار بود که به ما درس
ادبیات فارسی دری بدهد. ذوقزده و آشنا برایش
سلام دادم. علیک اش سرد و ساده بود. سردیش همه
وجودم را گرفت. چرا مرا نشناخت؟
می خواستم که هر چه زودتر مرا بشناسد: من همان
دختر کوچک دوست شما استم که امروز بزرگ شده ام
و به دانشگاه آمده ام. این حس بزرگ بینی و خود
بینی در وجودم بزرگ شد و به من جرات داد که
پرسشی کنم. در آن روز ها پرسش مد روز، پرسیدن
در مورد ماتریالیزم و دیالکتیک و رابطه بین
این دو بود. وقتی پرسشم را مطرح کردم همچنان
با همان لحن سرد و نگاهان سرد و لهجه خشن گفت:
این پرسش را از استاد جامعه شناسی تان بپرسید،
من به شما درس ادبیات می دهم. به جای این پرسش
قلم و کاغذ را بگیرید تا به شما املا بگویم.
باز هم شرمزده شدم و دانستم که کنش ناشیانه یی
کرده ام. اما امروز او مرا به یاد نمی آورد تا
کمکم کند و فرحناز خانم نیز نیست تا همراهی
کند. عهد فراموش شده ام را با خودم به یاد
آوردم:
بعد از این هرگز ناشیانه عمل نمی کنم.
استاد املا گفتن را از واژه های شاهنامه و
متون کلاسیک آغاز کرد. می نوشتم و اشک هایم هم
سر بیرون آمدن را داشتند تا غرور- بیهوده-
شکسته ام را جبیره کنند. ورق ها را جمع کرد و
در همانجا به اصلاح آنها پرداخت. - آن روز
تعداد کمی از دانشجویان در صنف حاضر بودند-
همه را به یکسو گذاشت و یک ورق را بلند کرد و
گفت: منیژه کی است؟ در حالی که زمین را می
دیدم، برخاستم. گفت: خوب منیژه کیست؟ باز هم
گفتم: من استم. با بی حوصله گی گفت: منیژه
استی و یگانه کسی استی که همه واژه ها را درست
نوشته ای؛ اما منیژه را می شناسی؟ تازه ملتفت
شدم و شروع کردم: منیژه دختر افراسیاب شاه
توران زمین بود که عاشق بیژن پسر گیو شد...
نمی دانم که چه ها گفتم درست و نادرست. مثل
همان روز خوش کودکی ام که از چوری هایم تمجید
کرده بود، از درست نویسی و معلوماتم تعریف
کرد.
روز ها گذشت و استاد مرا که دست نوازش را بار
ها بر سرم کشیده بود، نشناخت. بعد از ماهی
فکر می کنم که بابه جانم برایش چیزی گفته بود.
یک روز وقتی در راهرو دانشکده برایش سلام
دادم، برایم گفت: خوب پس منیژه تو استی. و بعد
از مکث کوتاهی گفت: خوب درس می خوانی اما دختر
واصف باید خیلی بهتر از این باشد. بعد از ختم
سمستر باز هم او را ندیدم، مثلی که باز هم به
سفر رفت و یا من غرق در رویا های جوانیم شدم.
دیگر با هم ندیدیم و او ندانست که دختر واصف
هیچگاهی بهتر از آن نشد تا شایسته گی آن نام
بزرگ را در کنار خود داشته باشد.
در سالهای اخیر می دانستم که در لندن زنده گی
می کند. باری در آلمان شماره تیلفونش را به
دست آوردم و خواستم با ایشان صحبت کنم؛ اما
دوستی که شماره را برایم داده بود گفت استاد
بیرنگ در وضعیت روانی خوبی نیست و با نوشیدن
مشروب روزش را شب می کند و غالباً نمی خواهد
که با دوستانش صحبت کند. نخواستم مزاحمش شوم.
و امروز وقتی به وبلاگ روشنا- آقای افضلی سر
زدم، ناگهان خبر مرگش را خواندم. تکان خوردم.
آن چنانی که در هر مرگی تکان می خورم و اندوهی
که ریشه در دوران کودکی و جوانیم داشت، چشمانم
را تار کرد.
استاد محمد عاقل بیرنگ کوهدامنی شاعر،
نویسنده، پژوهشگر، فرهنگی و عاقل مردی بود که
یک عمر با فرهنگ زیست و با شعر افسانه گفت.
نمی گویم که او غول ادبیات و فرهنگ این کشور
بود و مادر وطن فرزندی چون او نزاده است؛ ولی
او فرزند برومند این سرزمین بود که پاس تاک
های سرسبز را داشت؛ در نبشتن و سرودن کوشا
بود؛ یک عمر قلم در دست داشت و بدان ارج و
ارزش می گذاشت و به تاج زرین ادبیات تعظیم می
کرد.
استاد بیرنگ
سهم خودش را به زنده گی پرداخت؛ و چه بدبخت و
بی خبرم من که خبر مرگ او را چند روز بعدِ
خاموش شدنش می شنوم و چه بدبخت، فقیر و غریب
است جامعة فرهنگی مان که حتا به یاد ندارد که
رنگی بود که بیرنگش می نامیدند و هشیوار مردی
بود که عاقل می گفتندش.
سهم او از زنده
گی همین بود.