کابل ناتهـ، صادق دهقان، آموزه های مولوی برای انسان

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

محمد صادق دهقان

آموزه­های مولوی برای انسان امروز

 
 

پادشاه عشق در ام البلاد     سکه بر نام جلال­الدین نهاد

عشق باشد آفتاب معنوی     تافته از قلب پاک مولوی

شادباش ای بلخ و ای فرزند بلخ        ای مِهین فرزند بی­مانند بلخ...

بلخ بامی، زادگاه مولوی است           مشرق صد آفتاب معنوی است

نی خرابه، این خرابات دل است        مظهر اسرار و آیات دل است

خانه­ی اجداد و امجاد وی است        خانقاه فیض و ارشاد وی است

بود این جا مبدأ انجام او      اولین سرچشمه­ی الهام او...

چشمه­ای کز بلخ روزی سر کشید      بحر شد چون رخت این سوتر کشید

بحر شد، آشفته شد، بی­تاب شد         جوش زد، مواج شد، سیلاب شد

دور و نزدیکی ندارد آفتاب    آفتابا! هر کجا می­خواهی بتاب

هر کجا عشق است، آن­جا جای توست           هر کجا دل می­تپد، مأوای توست

ای بهار فیض را فرخنده باغ             خانقاه عشق را روشن چراغ

ارمغان آورده­ام از کوی تو    این گل سرخی که دارد بوی تو

صبح بلخ و نوبهارش دیده است        شب به روی ماه آن خندیده است

زنده گشتم از نسیم کوی تو             پرده بگشا تا ببینم روی تو

چشم بیدار تو تا کی مست خواب      آفتاب من! برون شو از حجاب...

مولوی و مرگ، پنداری خطاست       مردنِ مردان، سرآغاز بقاست

عمر مؤمن، عمر سال و ماه نیست     مرگ را در کوی ایشان راه نیست

خواجه­ی ما از جهانی دیگر است       از زمان و از مکانی دیگر است

خواجه­ی ما زنده در آثار اوست          جاودان در پرتو افکار اوست

صبح او را تیرگی از شام نیست         در حیاتش رخنه­ی ایام نیست

تا جهان باقی است، وی باقی بود      تا به خُم، باده است، وی ساقی بود

تا بود از عشق در گیتی، نشان           این چراغ معرفت را زنده دان[1]

 

 

سازمان علمی، آموزشی و فرهنگی سازمان ملل متحد (یونسکو) سال 2007 میلادی را به نام نامی مولانا جلال­الدین محمد بلخی آراست و به همین مناسبت، نشان مولانا از این پس در ردیف دیگر نشان­های علمی و فرهنگی جهان به شخصیت­های نام­دار پهنه خردورزی اهدا می­شود. پیش از این، یونسکو نشان مشابهی را به شیخ­الرییس ابن­سینای بلخی اختصاص داده بود.

چرا جهان و انسان معاصر به آموزه­هاي  انساني مولانا نيازمند است؛ زیرا اگر به آن نیاز نداشت، برای گرامی­داشتش نیز نمی­کوشید. باید دانست جهان جديد که با دوره روشن­گري و انقلاب صنعتي به انسان روی کرد، در حال کلنجار رفتن با مفاهیمی چون اومانیسم، فمینیسم، مدرنیسم، پسامدرنیسم، پلورالیسم، لیبرالیسم، لاییسم، سکولاریسم، راسیونالیسم، گلوبالیسم و نظیر آن است. در این میان، شماری از اندیشه­های جهان تازه را در آموزه­های مولوی نیز می­توان یافت.

اومانیسم یا انسان­گرایی، یکی از این آموزه­هاست. در اندیشه عارفان به ویژه مولوی، انسان، محور  هستي به شمار می­رود. از این رو، خودباختگی انسان در برابر دیگران و از یاد بردن این جایگاه والا نکوهش شده است. در این نگرش، «جوهر است انسان و چرخ او را عرض/جمله فرع و پايه­اند و او غرض/خدمتت بر جمله هستـي مفترض/جوهري چون نجده خواهد از عرض؟»

راسیونالیسم یا خردگرایی، نگره دیگری است که مولوی بر آن پای می­فشارد، آن جا که می­فرماید: «اي برادر تو همـه انديشه­اي/مابقي تو استخوان و ريشه­اي/گر گل است انـديشه، تو گلشني/ور بود خاري، تو هيمه گلخني». بنابراین، آدمی را با توجه دادن دوباره به نقش بی­نظیرش در آفرینش، از پیروی کورکورانه از اندیشه­ دیگران بر حذر می­دارد: «بي ز تقليدي نظر را پـيشه كن/ هم براي عقل خود انديشه كن/ مر خلق را تقليدشان بر باد داد/كه دو صد لعنت بر آن تقليد باد».

پلورالیسم یا کثرت­گرایی، یکی از آموزه­های برجسته مولوی است. وی با باور داشتن این امر که حقیقت، عام و فراگير است، حقیقت­جویی را به نگرش و آیین خاصی محدود نمی­بیند و به آدمی گوشزد می­کند: «در گذر از نام و بنگر در صفات/تا صفاتت ره نمايد سوي ذات/اختلاف خلق از نام اوفتاد/چون به معني رفت، آرام اوفتاد».

مولوی که هشتصد سال پیش در این اقلیم زاده شده، چنان اندیشه­های جهانی داشته که فراتر از مرز کیش و نژاد و زادگاهش تا افق­های بالاتر رفته و از انسان و جهان سروده است. مولوی را به دلیل اندیشه­های بلندی مانند کثرت­گرایی، فرا رفتن از پوسته مذاهب و ادیان به ژرفای آن­ها، انسان­دوستی، دیگرپذیری و توجه به معنویت ستوده­اند. مولانا که سر در راه عشق درباخت، اکنون دیده­بان راستینی است و می­خواهد بنگرد فرزندانش چه گونه می­خواهند راهش را در پی افکندن بنایی تازه از رواداری، خویشتن­داری، دیگرپذیری و انسان­دوستی ادامه دهند. اکنون گاه آن است که بیاندیشیم ما میراث­داران مولانا در این راه چه کرده­ایم؟

بسی خجسته است اگر اندکی به خود آییم و با پیروی از آموزه­های ناب مولوی، مردمان سرزمین خویش را از قفس­های خودساخته زبان و نژاد و مذهب رها سازیم و به بازگشت به خویشتن خویش فراخوانیم. بی­گمان، تنها این گونه است که می­توان به پی­ریزی بنای جامعه­ای انسانی امید داشت. مولوی در قماری که کرد، برنده اصلی است؛ چون نامش از پس سده­ها گذر خورشید و مهتاب بر پیکر فرسوده خاک، از گزند باد و باران روزگار در امان مانده و جهانی را به شور آورده است. پس چه زیباست اگر ما هم در این قمار، سر دراندازیم تا جاودانه شویم.

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش                 بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر 


 

1. دیوان خلیل الله خلیلی، به کوشش: محمدکاظم کاظمی، تهران، عرفان، 1385، صص 569،576 و 608.

 

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٠      نومبر     2007