پادشاه عشق در ام
البلاد سکه بر نام جلالالدین نهاد
عشق باشد آفتاب معنوی
تافته از قلب پاک مولوی
شادباش ای بلخ و ای فرزند
بلخ ای مِهین فرزند بیمانند بلخ...
بلخ بامی، زادگاه مولوی
است مشرق صد آفتاب معنوی است
نی خرابه، این خرابات دل
است مظهر اسرار و آیات دل است
خانهی اجداد و امجاد وی
است خانقاه فیض و ارشاد وی است
بود این جا مبدأ انجام
او اولین سرچشمهی الهام او...
چشمهای کز بلخ روزی سر
کشید بحر شد چون رخت این سوتر کشید
بحر شد، آشفته شد، بیتاب
شد جوش زد، مواج شد، سیلاب شد
دور و نزدیکی ندارد
آفتاب آفتابا! هر کجا میخواهی بتاب
هر کجا عشق است، آنجا جای
توست هر کجا دل میتپد، مأوای توست
ای بهار فیض را فرخنده
باغ خانقاه عشق را روشن چراغ
ارمغان آوردهام از کوی
تو این گل سرخی که دارد بوی تو
صبح بلخ و نوبهارش دیده
است شب به روی ماه آن خندیده است
زنده گشتم از نسیم کوی
تو پرده بگشا تا ببینم روی تو
چشم بیدار تو تا کی مست
خواب آفتاب من! برون شو از حجاب...
مولوی و مرگ، پنداری
خطاست مردنِ مردان، سرآغاز بقاست
عمر مؤمن، عمر سال و ماه
نیست مرگ را در کوی ایشان راه نیست
خواجهی ما از جهانی دیگر
است از زمان و از مکانی دیگر است
خواجهی ما زنده در آثار
اوست جاودان در پرتو افکار اوست
صبح او را تیرگی از شام
نیست در حیاتش رخنهی ایام نیست
تا جهان باقی است، وی باقی
بود تا به خُم، باده است، وی ساقی بود
تا بود از عشق در گیتی،
نشان این چراغ معرفت را زنده دان
سازمان علمی، آموزشی و
فرهنگی سازمان ملل متحد (یونسکو) سال 2007 میلادی را به نام نامی
مولانا جلالالدین محمد بلخی آراست و به همین مناسبت، نشان مولانا از
این پس در ردیف دیگر نشانهای علمی و فرهنگی جهان به شخصیتهای نامدار
پهنه خردورزی اهدا میشود. پیش از این، یونسکو نشان مشابهی را به
شیخالرییس ابنسینای بلخی اختصاص داده بود.
چرا جهان و انسان معاصر
به آموزههاي انساني مولانا نيازمند است؛ زیرا اگر به آن نیاز نداشت،
برای گرامیداشتش نیز نمیکوشید. باید دانست جهان جديد که با دوره
روشنگري و انقلاب صنعتي به انسان روی کرد، در حال کلنجار رفتن با
مفاهیمی چون اومانیسم، فمینیسم، مدرنیسم، پسامدرنیسم، پلورالیسم،
لیبرالیسم، لاییسم، سکولاریسم، راسیونالیسم، گلوبالیسم و نظیر آن است.
در این میان، شماری از اندیشههای جهان تازه را در آموزههای مولوی نیز
میتوان یافت.
اومانیسم یا
انسانگرایی، یکی از این آموزههاست. در اندیشه عارفان به ویژه مولوی،
انسان، محور هستي به شمار میرود. از این رو، خودباختگی انسان در
برابر دیگران و از یاد بردن این جایگاه والا نکوهش شده است. در این
نگرش، «جوهر است انسان و چرخ او را عرض/جمله فرع و پايهاند و او
غرض/خدمتت بر جمله هستـي مفترض/جوهري چون نجده خواهد از عرض؟»
راسیونالیسم یا
خردگرایی، نگره دیگری است که مولوی بر آن پای میفشارد، آن جا که
میفرماید: «اي برادر تو همـه انديشهاي/مابقي تو استخوان و ريشهاي/گر
گل است انـديشه، تو گلشني/ور بود خاري، تو هيمه گلخني». بنابراین، آدمی
را با توجه دادن دوباره به نقش بینظیرش در آفرینش، از پیروی کورکورانه
از اندیشه دیگران بر حذر میدارد: «بي ز تقليدي نظر را پـيشه كن/ هم
براي عقل خود انديشه كن/ مر خلق را تقليدشان بر باد داد/كه دو صد لعنت
بر آن تقليد باد».
پلورالیسم یا
کثرتگرایی، یکی از آموزههای برجسته مولوی است. وی با باور داشتن این
امر که حقیقت، عام و فراگير است، حقیقتجویی را به نگرش و آیین خاصی
محدود نمیبیند و به آدمی گوشزد میکند: «در گذر از نام و بنگر در
صفات/تا صفاتت ره نمايد سوي ذات/اختلاف خلق از نام اوفتاد/چون به معني
رفت، آرام اوفتاد».
مولوی که هشتصد سال پیش در
این اقلیم زاده شده، چنان اندیشههای جهانی داشته که فراتر از مرز کیش
و نژاد و زادگاهش تا افقهای بالاتر رفته و از انسان و جهان سروده است.
مولوی را به دلیل
اندیشههای بلندی مانند کثرتگرایی، فرا رفتن از پوسته مذاهب و ادیان
به ژرفای آنها، انساندوستی، دیگرپذیری و توجه به معنویت ستودهاند.
مولانا که سر در راه عشق درباخت، اکنون دیدهبان راستینی است و
میخواهد بنگرد فرزندانش چه گونه میخواهند راهش را در پی افکندن بنایی
تازه از رواداری، خویشتنداری، دیگرپذیری و انساندوستی ادامه دهند.
اکنون گاه آن است که بیاندیشیم ما میراثداران مولانا در این راه چه
کردهایم؟
بسی خجسته است اگر اندکی
به خود آییم و با پیروی از آموزههای ناب
مولوی، مردمان سرزمین خویش
را از قفسهای خودساخته زبان و نژاد و مذهب رها سازیم و به بازگشت به
خویشتن خویش فراخوانیم. بیگمان، تنها این گونه است که میتوان به
پیریزی بنای جامعهای انسانی امید داشت.
مولوی در قماری که کرد،
برنده اصلی است؛ چون نامش از پس سدهها گذر خورشید و مهتاب بر پیکر
فرسوده خاک، از گزند باد و باران روزگار در امان مانده و جهانی را به
شور آورده است. پس چه زیباست اگر ما هم در این قمار، سر دراندازیم تا
جاودانه شویم.
خنک آن قماربازی که
بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
|