چند روز است که چیز تازه یی
ننوشته ام چون سخت، درگیر امتحان ها و درس خواندن استم. شاید سوژه یی
هم برای نوشتن ندارم و میخواهم کم کاری خود را توجیه کنم.
دیروز وقتی از کنار دریای پر از
لجن کابل گذشتم به یاد عاصی عزیز افتادم که میگفت: "تنها ولی همیشه
دریای کابل است که مرداب میبرد." خواستم گزارش تصویریی از حومة شهر و
به ویژه اطراف دریای کابل تهیه کنم، اما متوجه شدم که حالا وقت نمره به
دست آوردن است نه وقت گشت زدن در شهر و تهیه گزارش.
امروز خواستم در مورد امتحان در
دانشگاه گپ هایی داشته باشم؛ اما بعد به صرافت افتادم که نه بابا حالا
وقتش نیست. (به قول آقای رسولی – یعنی خیلی محافظه کار شده ام!)
این دو مورد را به آینده گذاشتم
و به فکر کوتاهم رسید که در مورد کتابی که از خواندنش خیلی لذت بردم،
پندار های خود را بنویسم. این پندار های شکسته به هیچ صورت مفهوم نقد و
ارزیابی را ندارند، بل تنها برداشت های ساده اندیشانة یک خواننده
استند.
*
بازتاب زمان، توالی یا عدم توالی
آن در داستان های مدرن از مقوله های بحث بر انگیز ادبیات داستانی معاصر
اند. نویسنده نوگرا در زمان، عقب و جلو میرود و از زنجیرة زمان و مکان
فرار میکند و یا هم آنها را به هم در می آمیزد. خوانندة امروز تنها
خواننده نیست؛ بل او یکی از حلقه هایی است که رمان را تکمیل میکند. در
واقع رمان بدون یاری خواننده در فهم مطلب ارزشی ندارد. خواننده از یک
سلسله وقایعی که به صورت شکسته و پراگنده در فضای داستان در زمان و
مکان مبهم جا به جا شده اند، رابطه علت و معلول را درک میکند و از
تصاویر شکسته یک تصویر کلی و حقیقی را می یابد. خواننده گان در رمان
های پسين خلاف رمان های سنتی انتظار پایان خوش یا بدی را ندارند.
بازتاب شخصیت ها و پرورش آنان در
رمان های سنتی یکی از ویژه گیهای است که رمان امروز را از دیروز جدا
میکند. در رمان های کلاسیک شخصیت ها به گونة سیاه یا سپید پرورش می
یافتند و مطابق ذهنیت نویسنده و اخلاق حاکم جامعه،. مورد پذیرش و یا
عدم پذیرش واقع میشدند. قهرمان ها سوپرستار هایی بودند که انسان برتر
را نمایش میدادند.
((عدالت شاعرانه)) مفهومی بود که
تامس رایمر منتقد ادبی انگلیس در سال 1678 در کتاب ((تراژیدی های
روزگار گذشته)) به کار برد. عدالت شاعرانه از دیدگاه او این بود که در
آثار ادبی شخصیت ها و منش های نیک، باید فرجام نیکو یابند و اشخاص پلید
و نابکار به سرنوشت بد و بدبختی دچار شوند. این مفهوم در رمان ها و
ادبیات داستانی امروز جایی و جایگاهی ندارند. در رمان امروزی شخصیت های
مطلق وجود ندارند. قهرمانانِ سیاه و سپید رنگ باخته اند و پایان رمان
هم مبهم است؛ همان طوری که پایان زنده گی انسان مبهم است. رمان در جایی
ختم میشود، اما در ذهن خواننده همچنان ادامه می یابد و حتا اگر تاثیر
آن بیشتر باشد خواننده در روز هایی از زنده گی خود به یاد آن می افتد و
فرض هایی برای آن می بافد.
با گفتن این مقدمه خواستم تصورات
خود را در بارة رمان ((روایت آیینه)) نبشتة عزیز الله نهفته بگویم.
عزیز الله نهفته را بیشترینه به
نام شاعر می شناختم. چند داستان کوتاه ازش خوانده بودم، یک داستانش را
در پرنیان چاپ کرده بودیم. فکر می کردم که او شاعر خوبی است، اما چرا
داستان می نویسد؟ وقتی روایت آیینه را خواندم، این بار فکر کردم که او
داستان نویس است، پس چرا شعر می سراید؟
روایت آیینه مرا لرزاند و با خود
در یک فضای خاکستری و مبهم برد. جایی که آبشخور پندار های نسل من است.
آنجایی که ما در آن تولد شدیم، رشد کردیم و پیش از اینکه به بالنده گی
برسیم، اینک چشم به پایان خط داریم...
این رمان با دلهره آغاز میشود
دلهره یی که تا آخر خواننده را دنبال میکند. ((بیست و شش سال می شد که
همیشه وقتی خواب عجیبی می دید، می رفت دست شویی و رو به روی آیینه،
خوابش را می گفت.
نمی دانست در کودکی از که شنیده
بود که اگر خواب را به آیینه بگویی، تعبیرش همیشه خوب است.)) عزیز الله
نهفته با گزارش این صحنه، مفهوم روایت آیینه را شفاف میکند.
یکی از ویژه گیهای رمان مدرن،
شکستن زنجیره یی وقایع است. شیوه های جدید روایت، دیگر خطی و افقی
نیستند.
این داستان اگر به صورت خطی و
افقی بیان شود، سوژة خیلی متفاوتی ندارد. شاه با مادرش زنده گی معمولی
را پیش میبرد، اما آمدن دو دختر دو گانه گی که والدین خود را ازدست
داده اند و قرار است عمه شان به دنبال شان بیاید و آنان را با با خود
به آلمان ببرد؛ زنده گی شاه را تغییر میدهد. او عاشق یکی از این دو
دختر میشود، بعد دختر ها ظاهرا به آلمان میروند و شاه نیز به دنبال شان
میرود، اما دختر ها را در آنجا نمی یابد و بعد از سالها دلهره و عذاب
می داند که دختر ها اصلا به آلمان نرسیده اند، بلکه دلالان انسان، آنان
را در دوبی نگهداشته اند تا از جسم شان بهره بگیرند، بعد دختر های می
میرند، اما داستان در همین جا تمام نمی شود بلکه در خواب ها و ذهن
آشفته شاه ادامه می یابد و بعد از مرگ مادر شاه برای رسیدن به آرامش،
توصیه او را به کار می بندد و یک شب را تا صبح در زیر قبر مادر، كه بين
قبر هاي نازو و نازي جا دارد، میخوابد و...
شخص رابط در تمام این وقایع
عارف، دوست يك دست شاه است که همه ماجرا ها را با هم پیوند میدهد.
نهفته، روایت آیینه را به گونة
غیر متعارف آغاز کرده و خواننده را در آغاز با دلهره های شاه همراه و
آشنا میکند. رمان از خواب ترسناکی آغاز میشود، خوابی که در پیش آیینه
بازگو میشود تا تعبیر خوبی برایش دریافت گردد. این خواب ریشه در گذشتة
زنده گی قهرمان دارد. قهرمانی را که نهفته مطرح میکند به هیچ وجه
قهرمان سنتی ادبیات داستانی نیست، یعنی نه شخصیت نیکوکار کاملا سپید و
نه هم الزاما فرد بد کردار، بل شخص معمولی با زنده گی معمولی است و
آنچه داستان را جالب میسازد فضای وهم گونه و فلش بک هایی از گذشته اند
که با حال پیوند میخورند. قبرستان، سگ و دختر زیبای در کفن پیچیده خواب
های شاه را میسازند و او را وامیدارند که نامه های سربسته را که حقیقت
زنده گیش را برملا میکنند باز نکند. او از واقعیت فرار میکند و میخواهد
که وجود خود را در غربت به فراموشی بسپارد. اما روح او در محیط غربت
نمیتواند جایگاه خود را بیابد؛ از این رو برای فراموشی این غربت
انتزاعی خود در جهان رویا ها فرار کرده و خواب هایش را براي دريافت
تعبير نيك در پیش آیینه بازگو میکند.
خواب ها بیشترینه بر محور عشق
ناشناخته همان دختر سرچشمه میگیرد؛ دختری که با تصویر دو شخص در یک
چهره معرفی میگردد و اين تصوير همچنان گنگ باقی میماند. راوی و خواننده
ها تا آخر نمی دانند که این دختر نازو است یا نازی. نازی و نازو تنها
جسم و صورت مشابه ندارند، بل روح مشترک هم دارند این روح مشترک سبب شده
است که از همدیگر تفکیک نگردند. در حقیقت این دو با چهره همسان، یک
واقعیت استند که در دو بُعد حقیقت ظاهر شده اند. این دو صورت دو حقیقتی
استند که یک واقعیت را میرسانند و راوی در مورد هر دو، تعبیر همسان
دارد. دو شخصیت دیگر داستان، مادر و عارف، هم تجلی یک واقعیت را در دو
صورت می دیدند و آنان هم تا پایان ندانستند که از نازی و نازو کدام یک
بیشتر شاه را دوست می دارد و شاه به کدام یکی از آنان دلبسته است. دو
گانه یی ها هم با تجاهل عارفانه تا آخر در دو قالب ولی با یک روح و
اندیشه باقی می مانند و هیچگاهی به جدایی اندیشه های شان اعتراف نمی
کنند.
"نازی و نازو، زیر و بم یک آهنگ
بودند. بارها شاه وقتی به یاد آنها می افتاد، از خود می پرسید که اگر
این ها دو نه، یک بودند، چه فرقی می داشت؟ شاه در پاسخ نمی توانست برای
دو بودن آنها توجیهی یابد. به یاد داشت که روزی از نازو یا نازی شنیده
بود که، می دانی چرا ما دو تن هستیم؟ و بعد همو خود پاسخ داده بود:
- چرا که عشق تو آن قدر بزرگ است
که برای یک تن بسیار زیاد است و خندیده بود."
صحنه های عینی با پندار های ذهنی
راوی گره میخورند. همین شگرد با این که در جایهايی اوج داستان را
میسازد در جا هایی هم باعث کمرنگ شدن دنیای شگفت ذهن راوی میگردد. به
گونة مثال تجسم و تصویر شهر در برهه جنگ و وحشت زمان طالبان صورت گرفته
است و نویسنده کوشیده است که قطع دست را به جرم دزدی، به عنوان یک جزای
شرعی که از طرف طالبان اعمال می شد، به نحوی صحنه پردازی کرده و در
داستان جا بدهد.
رمان با یک پردازش روحانی به
فرجام میرسد. آرامش روانی شاه با یک شب خوابیدن در کنار گور مادرش
فراهم می آید؛ وصیتی که مادر در روز های آخر عمرش داشت و شاید همین
خواست، خواب های شاه را برهم زده بود و...
*
باید بروم و درس ها را مرور
دوباره کنم. اين نبشته يادداشت گونه را در آينده تكميل ميكنم. میدانید
درس ها را به قولی از بر میکنم چون اگر یک نقطه کم و زیاد شد. استاد هم
نمیداند که چگونه داوری کند. این است حال ما... |